نامه ای سرگشاده! به دخترم زینب در کمپ لیبرتی در بغداد

زینب جان، دخترم؛
سلام به روی ماهت از فرسنگها و سالیان دور و دراز… امروز که این نامه را برایت می نویسم سالروز تولد تو در سال ۵۷ می باشد که ورودت به سی و هفتمین سال زندگی ات را برایت تبریک می گویم. بیش از نیمی از این عمرت را با هم در قرارگاههای سازمان و بیشتر در اشرف بودیم ولی می دانی که تنها سالی یک بار در عید نوروز هر سال (به جز عید سال ۹۱ که نگذاشتند همدیگر را ببینیم) با هم دیدار و صحبت می کردیم ولی خوب می دانی و چنانکه خودت می دانی و خوب حس می کردی در آن دیدارهای کوتاه سالانه هم نمی توانستیم هر صحبتی را بکنیم و مشخصا من نمی توانستم بسیار چیزها در رابطه با رهبری سازمان و موقعیت و شرایط به تو بگویم چرا که انواع ترفندهای کنترلی تشکیلاتی مانع آن بود.
وقتی نامه ای را که به نام تو در جواب نامۀ خواهرت آذر (مونا) منتشر کرده اند دیدم و در مورد مضامین آن مقاله ای نوشته ام احتمال دادم که خبری از محتوای نامه ای که خواهرت آذر (مونا) به کمیساریای عالی پناهندگان ملل متحد برای درخواست انتقال تو و دیدار با تو نوشته بود به تو گفته اند. لذا با دیدن سوسوی امیدی به رسیدن ولو گوشه ای از نامه ام به تو به نوشتن این نامه به تو پرداختم که شاید به طریقی حد اقل به نقل قول یا برخی مطالب آن را به گوش تو برسانند یا خودت جایی ببینی و بخوانی و اگر هم هرگز نگذارند که ببینی و بخوانی یا مطلع شوی حد اقل برای ماندن در تاریخ خانواده و مردممان هم که شده تصمیم نوشتن این نامۀ سرگشاده! به تو و انتشار آن را گرفتم که شاید آنگونه که آذر جان در نامه ات به تو نوشته و آن را در اینترنت گذاشته حد اقل بخشی از آن به گوش تو برسد. فکر می کنم در جهان امروز جز موارد گروگانگیری توسط گروههای تروریستی فردی به عضو خانواده اش پیامی عمومی یا نامه ای سرگشاده! یعنی با انتشار آن در رسانه ها نمی دهد تا شاید به گوش او برسد! چه کار کنیم که رهبری سازمان مجاهدین راهی دیگر برای رسیدن نامۀ خانواده ها به عزیزانشان در درون تشکیلات آن باقی نگذاشته است بطوریکه حتی صلیب سرخ هم نامۀ خانواده ها به افراد داخل سازمان را نمی برد و می گوید رهبران سازمان نامه را نمی گیرند و به خود افراد ما هم توهین می کنند!!.
زینب جان؛
خواهرت آذر برایت بارها نامۀ خصوصی از عراق توسط کمیساریا و عراقیان فرستاد ولی از هیچ طریق نتوانستیم بفهمیم که آیا به دست تو رسیدند یا نه؟ من نیز در مهر ماه سال گذشته یعنی بیش از یک سال پیش نامه ای از طریق یک خبرنگار عراقی در پاریس که به بغداد می رفت و قول داد نامه ام را از طریق وزارت حقوق بشر عراق به تو برساند برایت نوشتم ولی تا کنون هیچ خبری یا نشانه ای از این که به دستت رسیده باشد نتوانستم به دست بیاورم.
زینب جان، اگر یادت باشد در تمام آن سالیان که در فرانسه و عراق و قبل از آنها در کشورهای دیگر که بودیم و نیز در خانه، من مستقل بودم و مستقل فکر می کردم و تشکیلات سازمان مجاهدین را تنها برای تنظیم زندگی و کار مبارزاتی مان در حد مشترکات می پذیرفتم و یا به مصالحی تحمل می کردم، از ستایش و پرستش افراد بویژه تقدس دادن به رهبری بیزار بودم و بر سر همین بود که اگر یادت باشد در ترکیه مدتی از خانه بیرون رفتم که بعدا برگشتم و در عراق هم که موقع عید دیدنی مان می دیدی من در اتاق کارم در بغداد و اشرف عکس مسعود و مریم نمی گذاشتم و آنجا هم بویژه اشرف که بودیم و تا آن اواخر که لیبرتی رفتیم در نامه هایی که برایت می نوشتم آخرش را با جملۀ عربی الی اللقاء فی الحریه (به امید دیدار در آزادی) به پایان می بردم که حتما خودت می گرفتی که منظورم چه بوده؟ و در دیدارهای عید به عیدما هم در آن سالیان برای اینکه در آن ضوابط و سیستم تشکیلاتی که بود دچار تناقض نشوی و موجب فشار و نوشتن گزارش توسط تو به اجبار ضوابط تشکیلات نشود صحبتی با تو به جز امور عاطفی و فردی مان نمی کردم و انتقادهایم به رهبری سازمان را نمی گفتم به جز یک مورد که اگر یادت باشد وقتی علت لاغر شدنت را پرسیدم گفتی فشار عصبی است چون حرص می خورم که به تعهدم نرسیدم! چون خودم در بخش روابط بودم می دانستم که همۀ یکانها در آن موقع مشغول تماس با عراقیها بودند و به شما می گفتند مثلا باید هر کدام روزی ده زن عراقی را جذب کنید!! که من گفتم اینگونه ارتباط و صحبت با عراقیها با اختلاف زیاد در فرهنگ و سیاست و زبان و ضعف زبانی و عدم آشنایی کامل با فرهنگ و اخلاقیات مردم عراق معلوم است که جذب نمی شوند. حالا هم دیدی که آنهمه کار و تبلیغات به عنوان حمایت عراقیان از سازمان و باقی ماندن ما در عراق همه پوچ و ساختگی بوده و با اینهمه جنایت و کشتار در اشرف و لیبرتی و اخراجمان از اشرف و استان دیالی آن عراقی ها و حتی همسایگان اشرف در استان دیالی که آن همه شما و ما با آنها و رو به آنها حرف زده و تبلیغات کردیم کاری و حمایتی از ما نکردند.
زینب جان، مبارزه و فداکاری خود بخود و به تنهایی یک ارزش نیست بلکه هدف از مبارزه است که به آن ارزش و معنی می دهد و این هدف در فرد هر چند شکست بخورد و شهید هم بشود پیکار و مبارزه و فدای آن فرد را ارزش می دهد ولی در رابطه با رهبری و جمع و تشکیلات اگر آن هدف استراتژیک محقق نشود یا چشم انداز تحقق نگشاید یا مخصوصا که بر ضد خود تبدیل شود و به نفع دشمن مقابل تمام شود دیگر مبارزۀ آن تشکیلات ورهبری مبارزه نیست بلکه خدمت به دشمن است و ریختن افراد مبارز و فداکار و صادق به کام دشمن و به تنور اعدام و تروریسم و جنایت او می باشد و بس. مامانت و عموهایت و همۀ شهدای گرانقدر سازمان و کل جنبش آزادیخواهانۀ مردممان شهید و شهدای والامقام ملت ما و تاریخ میهن ما هستند تاریخی پر خون که ضامن پیروزی نهائی مردم و جنبش آزادیخواهانۀ آنان است با همۀ اشتباهات و خطوط و سیاستهای نادرست و غلط کاریها و خیانتها و خودمحوریها و خودمداریها و ریسکهای دیوانه وار و ماجراجویی های رهبری تشکیلات سازمان چرا که باید از این خونها الهام و درس گرفت و تجربه اندوخت و آموخت برای آینده که دیگر آن خطاها و خطوط نادرست که بر کل جنبش آزادی هولناکترین ضربه را به سود دشمن وارد کرد تکرار نشود.
آری زینب جان،
عنصر مجاهد خلق آگاه و پیشتاز بر خلاف آن که در داخل تشکیلات رجوی تبلیغ شده و می شود چشم و گوش و زبان بسته نباید باشد (تنها گوش را می گفتند که باید باز باشد ولی فقط به حرف رهبری و تشکیلات ولی رو به غیر آن و به بیرون باید گوش نیز مانند چشم و زبان آنگونه که همیشه می گفتند و تأکید می کردند کاملا بسته باشد!) بلکه باید به هر قیمت و لو شنیدن فحش و دشنام و ناسزا و تهمت و افترا را که هزار هزار توسط شخص رجوی و دستگاهش و نوچه هایش علیه من و امثال من به کار رفته و می رود به جان بخرد و از رهبری و تشکیلات انتقاد کند و مبارزۀ تشکیلاتی را نیز پیش ببرد حتی به قیمت انشعاب و جداشدنش و به دست دشمن افتادنش و اشتباهاتش که من نیز بعد از بیرون آمدن در شرایط عراق دچار آن شدم ولی خودم را زود بیرون کشیدم و به فرانسه که قبلا من و تو و مامان در آنجا پناهنده بوده و اقامت قانونی داشتیم آمدم برای اینکه سالیان سال انتقادهایم و مخالفتهایم بویژه در این ده سال اخیر در اشرف علیه دخالت ها در امور عراق و فعالیتهای بیهوده برای ماندن در خاک عراق رژیم زده که به نفع رژیم و مزدورانش تمام شد بی فایده بود و با انواع تهمتها و دشنامها و کنترلها و ایزوله کردنهای من جواب داده شد لذا سه هفته بعد از انتقالم به لیبرتی خودم را به هیأت بخش حقوق بشر یونامی که از لیبرتی بازدید می کرد معرفی کردم و بیرون آمدم. در مقاطع مختلف از جمله مصاحبه با آمریکایی ها و عراقیها هم قبل از آن می خواستم بروم ولی یکی به علت وجود تو در آنجا که نتوانسته بودم حرفهایم را به تو بگویم و اینکه چگونه تو را آنجا ترک کنم و بروم مانعم می شد و دیگری امید اینکه شاید رهبری در شرایطی به اشتباهات خودش پی ببرد ولی دیدم که نشد و وضعیت و خطوطی که کاملا به رژیم خدمت می کرد بیشتر هم می شود، اما کارهای رژیم در آنجا علیه ما و جنایتها و کشتارها در اشرف و لیبرتی که زمینه هایش را خود رهبری سازمان با دخالتهایش در امور عراق در فضای عراق ساخته بود و جاده را برای این جنایتها صاف کرده بود از روی ترسش و حسابش روی سازمان نبوده و نیست بلکه از روی کینه و انتقامجویی علیه رهبران سازمان است و بس سازمانی که اکنون دیگر تنها به یک فرقه تبدیل شده است.
از این رو زینب جان، تصمیم به جدایی از سازمان گرفتم و بدون تو که هنوز آن موقع اشرف بودی ولی با چشم گریان که هنوز هم اشکبار است از یاد تو و خاطراتمان در آنجا لیبرتی را به ناچار قبل از آمدن تو ترک کردم چون نمی دانستم فرصتی دیگر به دست خواهد آمد یا نه؟ اینجا با دیدن عکسهایت بویژه عکس جدیدت تنها با آرم سازمان در تنهایی ام گریستم و می گریم.
خواهرت آذر (مونا) از تهران به بغداد آمد و مرا دید و برای دیدار اولین بار در عمرش با تو امیدوار شده بود ولی تلاشهای کمیساریا و وزارت حقوق بشر عراق چنانکه خودش در نامۀ اخیرش به تو نوشته است به جایی نرسید و رهبران سازمان مانع این دیدار شدند و حتی موقع بازگشت به تهران ساعتی دم در لیبرتی آمد و منتظرت شد ولی باز مانع شدند و از آنجا با چشم گریان به فرودگاه بغداد رفت و به میهن بازگشت. ولی آنگونه که در نامه به اسم تو نوشته شده اگر رهبری سازمان موافق با این دیدار بوده چرا در آن دو هفته ای که خواهرت در بغداد بود به کمیساریا نگفتند که تو بیایی و با خواهرت دیدار کنی؟ و یا حد اقل وقتی دیدند که آذر از دم در لیبرتی برگشته است چرا به تو که شماره تلفن او را از قدیم داری نگفتند که تماسی با او بگیری تا با شنیدن صدایت قدری آرام بگیرد؟…
آذر جان از بغداد نامه ای به تو نوشت و به مسئول کمیساریا که در بغداد با ما دیدار می کرد داده بود که به تو برساند البته همراه با هدایایی برایت از کربلا و نجف که هدایا را بعد از مدتی برگرداندند ولی گفتند نامه را می رسانیم نمی دانیم به دستت رسیده یا نه؟…
زینب جان؛ من شرایط آنجا را و تشکیلات سازمان را که سالیانی بسا بیشتر از تو در آن کار و زندگی کرده ام می دانم و درک می کنم و می دانم که اگر فردی داوطلبانه چیزی را ننویسد او را می نویسانند یا اگر نخواهد بگوید با فضا و فشار و ترفندهای مختلف و ویژۀ تشکیلاتی آنجا می گویانندش یعنی برایش دیکته و حقنه می کنند. نامه ها به اسم و امضای تو را خواندم و برایشان جوابهایی منتشر کردم.
در خودت و با خودت (چون می دانم که آنجا علنی گفتن امکان ندارد) بگو حتی حضرت ابراهیم پیامبر خدا آنگونه که حرفهایش خطاب به پدرش در قرآن آمده است (آیات ۴۱ تا ۴۷ سورۀ مریم) با آنکه پدرش از اول و اساسا در جبهۀ شرک و بت پرستی یعنی دشمن بود او را نصیحت می کند و به کرات در تمام این شش آیه او را “یا ابت” (بابا جان) صدایش می کند و پدر خود می دانست نه ناپدری و نه فردی به نام آزر! و نه “فامیل الدنگ”! آنگونه که رجوی دستور می دهد که افراد در آنجا خانواده هایشان را خطاب کنند!… دخترم مبادا تهمتها و مزخرفات و کلماتی که آنها در حق من در آنجا و نوشته هایشان از جمله به اسم تو در حق من به کار می برند بپذیری و می دانم که هر گز نمی پذیری و باور نمی کنی. سوء استفاده های رژیم عملکرد طبیعی تضادها می باشد و من اطلاعیه داده و حرفهایشان را تکذیب کردم. به اشرف هم آن موقع که بیرون آمده بودم به خاطر دیدن خانواده ها که آنجا اقامت می کردند رفتم و من هم با همه صحبت می کنم اطلاعات اشرف برای هیچکس مخفی نبوده و نیست تازه عراقیها بهتر از من و ما اشرف را می شناختند و می شناسند و اطلاعات دقیق از سالیان پیش داشته و دارند.
زینب جان؛ مبارزه ای در آنجا در کار نیست. هر چه هست در داخل و خارجه است و ما به علت موقعیتمان و رژیم باید در خارج باشیم. در اولین فرصت با مصاحبه ها یا با هیأتهای ملل متحد یا با عراقیها و با وقتی به آلبانی منتقل شدی از این فرقه جدا بشو و بیرون بیا و من در این صورت کمک خواهم کرد تا تو را به فرانسه بیاورم و پروندۀ اقامتت را اینجا که از سی سال پیش قانونی است از بایگانی روی میز ادارۀ مهاجرت فرانسه آوردند و آماده است تا تجدید کنند ولی از آنجا که سازمان هرگز نمی خواهد تو و دیگران به دنیای آزاد برسید و کشورهای آزاد نیز به علت سوابق تروریستی سازمان حاضر به پذیرفتن افراد ولو پناهندۀ سابق به صورت تشکیلاتی نیستند تا از این سازمان جدا نشوی و بیرون نیایی امکان آمدنت به فرانسه و دیدارمان بسیار ضعیف است. امیدوارم که مسئولین سازمان اگر ذره ای انسانیت در دلها و وجدانهایشان باقی است به تو اجازه بدهند حد اقل تماسی تلفنی با خواهرت در تهران بگیری تا صدایت را بشنود. در پایان بازهم مثل نامه هایم در داخل اشرف به تو می نویسم: الی اللقاء فی الحریه به امید دیدار در آزادی و دنیای آزاد و سرانجام در ایران آزاد. من و خواهرت آذر (مونا) که همدیگر را در عمرتان ندیده اید بی صبرانه چشم به راهت هستیم. می بوسمت دختر خوبم و به خدا می سپارمت.
بابایت – پاریس
زاد روز خجسته ات – ۶ بهمن ۱۳۹۳
 

خروج از نسخه موبایل