در دور دوم که خانواده های اعضای گرفتاردر فرقه تبهکار رجوی که با یک دنیا عشق وآرزودرپی تحقق ملاقات ودرآغوش کشیدن عزیزان خود با تقبل درد ورنج فراوان به حواشی لیبرتی رفتند ومتاسفانه تاکنون دراثرکارشکنیهای رجوی موفق به مطالبه به حق خود نشدند ؛ دلهای ما شکسته شد ودرغم واندوه آن عزیزان شریک شدیم.
جالب توجه اینکه حضور شماری اندک ازخانواده های دردمند وچشم انتظار درلیبرتی آنقدربرای رجوی گران آمد و ترس وواهمه اش را برانگیخت که درنمایش مسخره ویلپنت بواسطه نرگس عضدانلو اعلام کرد که اینبارمزدوران اطلاعات! تحت عنوان خانواده برای هموارکردن قتل عام احتمالی لیبرتی نشینان درمقابل کمپ لیبرتی آمده اند!
هرانسان بی طرف وشریفی که به تصاویر یکایک خانواده های متحصن درلیبرتی که درسایتها اطلاع رسانی شده نگاه میکند بوضوح درمی یابد که رجوی خزعبلات می بافد و کشتار لیبرتی نشینان ترفند لورفته رجوی درترس ازپیام رهایی بخش خانواده ها در رهایی اسرایش ازقلعه الموت رجوی است.
خواهش میکنم قدری به این عکس نگاه کنید واندک تامل…
همچنانکه ازپلاکارد هویدا است ایشان دخترعبدالحسین آهنگر طبقی است که بیش از30 سال است که پدرش را ندیده است. او دستان پر مهرومحبت پدر را هیچگاه احساس نکرده است. اوهیچگاه ازجانب پدر در مناسبتها ازجمله سالروز تولدش هدیه و کادو نگرفته است. اوهیچگاه در اثر اقتضای روحیات بچه گانه اش وقتی میخواست خودش را لوس کند وتوبغل بابا بیفتد ؛ بابایی درکارنبود….
اصلا بابای این دخترنازنین وچشم انتظار چه کسی است!؟ چرا 30 سال دوری وبی خبری!؟
فکرمیکنم آبانماه 1393 بود که مسافرتی داشتم به استان مازندران ودیداری با شماری ازخانواده ها. درمابین خانواده ها دختر و یکی ازبرادران عبدالحسین آهنگر را هم ملاقات کردم وطی صحبتهایی که با ایشان داشتم ازخاطراتم با عبدالحسین گفتم واینکه دلداری شان دادم که به قطع ویقین روزی عبدالحسین بازخواهد گشت به اصل خویش ودرآغوش دخترنازنین خود.
شخصا گروگان رجوی وعضواسیرلیبرتی عبدالحسین آهنگررا کاملا می شناسم وبا روحیاتش آشناهستم.ایشان درحین خدمت وگذراندن دوران سربازی درسال 1366 به اسارت مجاهدین درآمدند وچندماه بعد دراثراغفال ووعده دروغین برگردانده شدن به ایران سر از قرارگاههای مجاهدین درآوردند. اولین برخورد را درهمان مقطع خودم با ایشان داشتم که درگروه تحت مسولیتم سازماندهی شده بودند. شخصی بسیارصادق و روستایی با قلبی سرشار از محبت و نوعدوستی. بیسواد نه فقط درعرصه سیاسی بل درحوزه تحصیلی نیزسواد خواندن ونوشتن نداشت. ازآن پس باهم بودیم وهرازگاهی به اقتضای سازماندهی ازهم دور می شدیم. دردهه هفتاد دریکان پدافند سازماندهی شد وصرفا نگهبانی میداد وبس. بقول خودش قبلترآنقدر درحوزه پشتیبانی کار یدی وفیزیکی داشت (بخوانید بیگاری) دیگرخسته شده وخود درخواست جابجایی داده بود که اندک بیاساید.
بارها درجلسه ونشست فرماندهی سوژه روی میزمسولین فرقه بود که با این عنصرحلقه ضعیف چه کارکنند. خلاصه عبدالحسین خسته وناتوان تاکنون کج دار و مریز و ترس اززندان وشکنجه و… درصفوف یک فرقه خطرناک ماندگارشد و زن وفرزندش را سالیان چشم انتظارنگهداشت.
آرزودارم روزی نه چندان دور سایه اش بالای سردختر جسورش باشد ولاغیر.
پوراحمد