به دنبال سراب، خاطرات احسان بیدی ـ قسمت دوم

خروج از ایران و رسیدن به ترکیه

با سلام دوباره خدمت شما دوستان عزیز و وقت اینرا پیدا کردم که بخشی از خاطرات خودرا نیز بنویسم خاطراتی که الان یک دهه ازان میگذرد ولی یکسری وقایع هیچ وقت عوض شدنی نیست و پاک ناشدنی میباشد.
من با این انگیزه که کار و حرکتم به نفع مردم کشورم می باشد، خلاصه با شگرد تشکیلاتی سازمان برای انتقال به خارج از کشور کنار آمدم. به ترمینال مسافربری رفتم و سوار اتوبوس شدم تا اینکه زمان حرکت فرارسید قرار شده بود که خودم را به شهر گفته شده برسانم و در انجا با رابط سازمان مجاهدین اشنا بشوم که آغاز بی پایان من نیز اتفاق افتاد.
یادم می آید که راننده اتوبوس اعلام کرد که کمتر از بیست دقیقه حرکت خواهیم کرد و این فرصتی بود که برای اولین و آخرین بار با صحنه هایی که در خیابان می بینم خداحافظی کنم، مردم و مناظری که معلوم نبود کی فرصت دوباره دیدن آن را بدست آورم. مردمی که شاهد درد و رنج آنها بودم و فکر می کردم، میروم که برای آنها آزادی بیاورم و ….
نگاهی به ساختمانها و خیابان ها و برگ های سبز درختان کردم و تمامی اینها را انگاری برای اولین بار میدیدم، ولی یک احساس این قوت قلب را به من میداد که بدون دلبستگی ازانچه که داشتم و می دیدم دست بکشم.
زمان سفر شروع شده بود و راننده خودش را معرفی کرد و گفت آرزوی سفر خوشی را دارد ومن هم برای آخرین بار به پشت سر نگاه کردم و خانواده ام را پشت سر خودم گذاشتم.
چه لحظات سخت و دردناکی بود، جدایی از آنها ولی یک شیرینی هم احساس می کردم و به امید انکه با تانکهای ارتش ازادی باز می گردم و اگر من هم نیستم، ولی این ملت آزاد میشوند.
در رویاهای خود غوطه ور بودم که یک صدا من را به خودم آورد، صدای مرد جوانی بود که بغل من نشسته بود. هم صحبتی با وی باعث شد که من تیک تاک زمان را فراموش کنم.
یادم میاد که شهرهای مختلف را پشت سر میگذاشتیم و با هر کیلومتر فاصله گرفتن از مبدا، من هم از انچه که در قبل بودم فاصله میگرفتم و پایم را روی کاری که میخواستم بکنم سفت تر می کردم و با اطمینان خاطربیشتری میگرفتم.
قبل از اینکه به شهر مقصد برسم، با رابط سازمان تماس گرفتم. گفت در نزدیکی محل توقف اتوبوس منتظر من است. دل تو دلم نبود و دوست داشتم این زمان به تندی میگذشت تا این نفر را ببینم و هرچه زودتر به ترکیه برسم، نه به دلیل ترس و اینکه سازمان به من گفته بود در تور رژیم هستم، بلکه یک حس دوست داشتنی همراه با کنجکاوی که زود خود را درعراق و پایگاه های سازمان مجاهدین ببینم.
خوب طبق برنامه من نفر رابط سازمان را دیدم و یادم میاد که یک ساعتی با هم صحبت کردیم و ناگفته نماند ما برای زمان استراحت نماز و غذا ایستاده بودیم. یک شماره تلفن گرفتم که درجایی از لباسم مخفی کردم و یک نقشه ترکیه و چند محل خط کشی شده بود که گفتم اینها چی هستند؟ مسئول سازمان من را توجیه کرد که اگر مآمورین مرزی سوال کردند بگو توریست هستی و قصد سیاحت داری.
قرار بود طبق برنامه من به نفر رابط سازمان در ترکیه زنگ بزنم و آنها دنبال من بیایند. یک هیجانی سرتاپای من را گرفته بود. از لحظاتی که در وجودم شکل گرفته بود، خوشم می آمد. انگاری فراموش کرده بودم که با چه توطئه ای من را کشانده بودند، آرزوهایی که داشتم فراموشم شده بود وانگاری قلبا پذیرفته بودم تنها راه درست همین مسیری هست که باید بروم.
خوب من طبق برنامه به سفر خودم ادامه دادم و چون ازقبل توجیه شده بودم میدانستم که با نهایت خونسردی باید از مرز زمینی عبور کنم. راننده ما را راهنمایی کردن و گفتند که بایستی اینجا را زمینی برویم و در انسوی خاک ترکیه باز سوار اتوبوس میشویم من که بار اولم بود از ایران خارج می شدم و تجربه ای نداشتم از دختری که همسفر من بود و دانشجوی ترکیه بود کمک می گرفتم و او من را راهنمایی می کرد و روحیه می داد که مشکلی نیست و زود همه چیز حل میشود…
همانطورم شد و بعد ازیک ساعت ویزا پای پاسپورت ما خورده و دومرتبه سواربر اتوبوس شدیم. من وقتی سوار اتوبوس شدم، با تعجب به مسافران نگاه میکردم و باورم نمیشد که این همان اتوبوس ما میباشد و راننده دید که من تعجب کردم گفت چیه و خندید و گفت اینجا ترکیه است پسرم و برو سوار شو.
خوب نگاهی به اطرافم کردم و قیافه جدید ادما برای من جالب بود و با همسفرهای خودم بیشتر اشنا شده بودم تا اینکه زمان همسفری به پایان رسید و من در شهر گفته شده پیاده شدم و با همسفرهای خودم خداحافظی کردم.
یادم میاد طبق توجیه یک کارت تلفن گرفتم و به شماره گفته شده زنگ زدم. باورم نمیشد که من رسیده بودم ترکیه و پا در یک دنیای دیگر گذاشته بودم و انگاری در خواب میدیدم که یعنی من دارم میرسم به عراق. یادم میاد شب بود،حوالی ساعت ۸شب بود که من رسیده بودم استانبول و دل تو دلم نبود که نفرمربوطه را ببینم و ساعت موعود رسیده بود و از دور سایه ای به سمت من نزدیک میشد و هرچه نزدیک تر میشد خوشحال بودم از اینکه رسیدم.
به خودم امدم و دیدم نفر مربوطه نزدیک من است و خودش را محسن معرفی کرد. محسن احوال پرسی خشک و خیلی سردی کرد که برای من که با دنیایی هیجان و شوق منتظر وی بودم، شگفتی آور بود.
بعد از یک چرخ به اطراف و یک کافه خوردن در یکی از خیابان های استانبول، محسن به من گفت که از این به بعد اسم من بابک کوروش میباشد و می رویم به یک خانه تیمی و کسی نباید تورا بشناسد این برای من قابل درک بود چون به گفته محسن دراین خانه نفرات مختلفی هستند که میخواهند بروند عراق و وضعیت انها مشخص نیست.
ادامه دارد
احسان بیدی، تیرانا، آلبانیا

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا