اعمال ننگین مسعود رجوی هرگز ازخاطرم نمیرود!
خود سوزی ها و خودکشی ها (مرگ ها ی مشکوک در سازمان)
رهبران سازمان در سال 73 تحت عنوان کشف نفوذی های رژیم نام اقدامات جنایت کارانه زیادی انجام داد.
این بار رجوی شمشیر را از رو بسته بود.
در جریان اشغال عراق توسط نیروهای آمریکایی در سال 1382 تعدادی به عنوان کشته شده در جریان حمله آمریکا اعلام شدند که هرگز چنین نبوده است. آنها بعنوان تصفیه درونی کشته شده و حتی برخی از آنها خیلی قبل تر از این جریانات در تشکیلات ناپدید شده بودند. از جمله می توان به کمال حیدری و مهری موسی و مینو فتحعلی اشاره کرد.
کمال حیدری از جمله اعضای تیم ترور صیاد شیرازی بود. او همسر خانم مرجان ملک نیز بود که اکنون از منتقدان سازمان می باشد. کمال که سابقه بسیار کمی داشت پس از انجام این عملیات سریعا به رده عضویت دست یافت. کمال کم کم با سازمان به مخالفت پرداخت. من او را در مرکز 19 می شناختم. او در آن مرکز بعنوان فرمانده یک تیم کار می کرد. چندین بار با او برخورد داشتیم، او آدمی بسیار منطقی و خوش مشرب بود. اواخر سال 1378 به قرارگاه علوی منتقل شد. در سال 1380 نشست عمومی برای کمال در قرارگاه سوم به فرماندهی رقیه عباسی برگزار کردند. او را زیر شدیدترین فشارها گذاشتند. کمال درخواست خروج از سازمان را کرده بود و در آن نشست نیز برخواسته خود پافشاری کرد که درمقابل فشار زیادی به وی آوردند: ناسزا به او گفتند سعی کردند با تحقیر کردنش نزد همه افراد قرارگاه او را از خواسته اش منصرف کنند ولی کمال کوتاه نیامد. آن نشست سرانجام بعد از ساعتها به پایان رسید ولی پس از مدتی بعد از آن نشست، کمال ناپدید شد و دیگر هرگز کسی کمال را ندید تا پس از پایان جنگ تصویر او در نشریه مجاهد بعنوان کشته شدگان در جنگ اعلام شد.
همین سرنوشت برای مهری موسوی نیز اتفاق افتاد. مهری که از مسئولین بخش سیاسی سازمان بود، و سالها بعنوان یکی از مسئولین این بخش در عراق و خارج از کشور فعالیت کرده بود، در جریان نشست طعمه یعنی سال 1380 با سازمان دچار مشکل می شود نشستهای زیادی برای او گذاشتند و او را تحت فشار گذاشتد که از موضع خود کوتاه بیاید و چون از این راه نا امید شدند نوبت از میان برداشتن او شد و باز عکس مهری در نشریه و خبر کشته شدنش در بمباران منتشر شد، چنانچه برای مینو فتحعلی نیز چنین شد.
پس از پایان جنگ و استقرار ارتش آمریکا در خاک عراق، از آنجایی که سازمان امکان برگزاری نشستهایی با حضور رجوی را نداشت که بتواند به نفرات معترض رسیدگی کند، میزان مرگ و میر بیشتر شد که خود نشان از تصفیه افراد معترض و مسئله دار است. آنها هر کدام به بهانه ای از میان برداشته شدند.
به نقل از علی احمدی که می گوید؛ یاسر اکبری نسب از جمله افرادی بود که در این میان جان خود را از دست داد. پدرش مرتضی و برادرش موسی نیز در قرارگاه اشرف هستند.
یاسر مادرش را در سال 1367 در جریان عملیات فروغ جاویدان از دست داده بود. یاسر به همراه برادر و خواهرش سال 1369 در جریان جدایی فرزندان از اولیاء از پدرشان جدا شدند و به آلمان فرستاده شدند. یکی ازپادوهای مجاهدین در اروپا به نام غلام در سال 1377 به آنها مراجعه کرده و به اصرار از آنها خواست که برای دیدن پدرشان به عراق بروند. علیرغم مخالفت یاسر و برادر کوچکترش موسی، سرانجام آنها را به عراق آوردند و سپس در یگانهای رزمی سازماندهی کردند. آنها فقط توانستند برای مدت یک ساعت پدرشان را که در آشپزخانه کار می کرد ملاقات کنند. آنها در مرکزی به نام مرکز 19 سازماندهی شدند. من در آن زمان در مرکز نوزده بعنوان کادر فعالیت می کردم. تمام نفرات که تحت عنوان «ملیشیا» می آوردند در مرکز نوزده سازماندهی می کردند. (میلیشیا به نفراتی اطلاق می شد که پدر یا مادرشان درون تشکیلات بود)
یاسر و موسی خیلی بهم وابسته بودند به طوری که در اغلب مواقع در کنار هم نشسته یا با هم به کاری مشغول بودند. یاسر رقص با کفش را به خوبی اجرا می کرد او استاد این کار بود به طوری که به سایر نفرات نیز این رقص را آموزش داد و در برنامه های جمعی اجرا می کردند. سیمای یاسر همیشه با خنده و خوشرویی عجین بود. او با من رابطه ای دوستانه برقرار کرده بود. و چندین بار پیش من از اینکه مسئولشان به او بی احترامی می کند شکایت می کرد ولی من نیز متاسفانه کاری نمی توانستم برایش بکنم جز اینکه او را به صبوری دعوت کنم. یکبار یاسر جریان آمدنش به عراق را می گفت، او گفت من در آلمان زندگی خوبی داشتم تازه داشتم سروسامان می گرفتم که مرا به این جا آوردند. او گفت خیلی وعده به ما دادند که مرا به اینجا آوردند از جمله اینکه آنجا شما با دختران جوان زندگی می کنید ما هم به همین هوا آمدیم.
همیشه یک احساس نگرانی در چهره یاسر می دیدم. فرمانده آن موقع مرکز محبوبه توسلی بود، او بشدت از محبوبه متنفر بود، می گفت مثل میمون می ماند. او می گفت الان که آمده ایم اینجا گیر افتاده ایم و دیگر امکان خروج نداریم. یاسر به همراه برادرش اواخر سال 1378 که مرکز 19 منحل شد به قرارگاه دیگری در کوت منتقل شدند. پس از آن دیگر من یاسر را ندیدم تا حدود ده سال بعد که وقتی در تیف بودیم خبردار شدم که یاسر خودسوزی کرده است. سازمان علت این خودسوزی را به طور مسخرهای « اعتراض به نیروهای آمریکایی» عنوان کرد. من اصلا این خبر را باور نکردم، از یکی از فرماندهان آمریکایی به نام سرهنگ تورلاک که به آنجا تردد می کرد جریان را پرسیدیم او گفت «هنوز بر ما معلوم نیست که او را به آتش کشیده اند یا خودش، خودش را به آتش کشیده است ولی مجاهدین هیچگونه اطلاعات دقیقی در این مورد به ما نمی دهند» و به این ترتیب پرونده یاسر اکبری نیز بسته شد و پدرش مرتضی و برادرش موسی که بسیار او را دوست داشتند، در عزای او ناله کردند.
قربانی دیگر حس قدرت پرستی رجوی، دوست عزیز و نازنینم احمدعلی رازانی بود. احمد پس از عملیات فروغ در حالی که همسرش را از دست داده بود و یک دختر و یک پسر یتیم داشت به لشکر ما (لشکر 15) منتقل شد. من و احمدعلی در یک دسته بودیم. ما حدود دو سال را با هم بسر بردیم. احمدعلی که از لرستان آمده بود، آدمی بسیار ساده و دوست داشتنی بود. پس از آن دو سال نیز هر وقت در برنامه های عمومی همدیگر را می دیدیم بسیار خوشحال می شدیم. او جریان کشته شدن همسرش در عملیات فروغ را که از چند نفر شنیده بود برایم تعریف کرد. او گفت، همسرم تا روز آخر زنده بوده است ولی طبق یک طراحی احمقانه، او وتعدادی دیگر را سوار بر یک خودروی نظامی می کنند و به وسط دشمن می فرستند. هیچ عقل سلیمی حکم نمی کرد که این تعداد را که اغلب آنها نیز زن بوده اند بصورت کاملا بی دفاع به دهان دشمن بفرستند. او مقصر اصلی مرگ همسرش و یتیم شدن فرزندانش را خود رجوی می دانست که دست به این عملیات احمقانه زده است.
ادامه دارد…