از دوران سیاه عمر نکبت بار سران سازمان مجاهدین، خیانت و جنایت در حق عناصر نگون بخت خود می باشد که سپری شدن تاریخ آن را ثابت نموده و هر از چند گاهی نیز برخی مسائل آن توسط افراد رها یافته از آن افشاء می شود که عملیات مرصاد یا همان فروغ جاویدان سران مستاصل فرقه رجوی از جمله آنها می باشد که هنوز با گذشت نزدیک به سه دهه از آن، برخی از خیانتهای سران سازمان مجاهدین در ان افشاء می شود که از نمونه های آن می توان به گفتگویی که با عبدالحمید انجام شده اشاره نمود که به شرح زیر می باشد:
از وی که سابقا نیز در اینگونه افشاگریها شرکت نموده بود تشکر نموده و از وی در مورد عملیات مرصاد که امروزها با این ایام مترادف است سئوال نمودم که با تکان دادن سر و بیان پشیمانی خود اینگونه شروع نمود که من در فروردین سال 1367 طی عملیات آفتاب در منطقه فکه اسیر سازمان مجاهدین شدم و بعد از اسارت ما را به اردوگاهی در داخل خاک عراق بردند و ابتدا در آنجا برای آنکه بتوانند از بین اسراء برای خودشان نیرو جذب نمایند، تبلیغات زیادی می کردند و وعده هایی همانند رفتن به وطن و یا دستیابی به خورد و خوراک در آن شرایط سختی که بر ما می گذشت و الی آخر که البته در مراحل اولیه کسی با آنها همراه نشد تا اینکه یک روز دیگر جمعی از سران فرقه رجوی به داخل اردوگاه آمده و در مورد عملیاتی گسترده صحبت نمودند و اظهار نمودند که دولت و ارتش بعثی نیز آنها را همراهی می نماید و در این زمینه نشستهای بسیاری گذاشتند که در نهایت بسیاری از بچه ها و خود من نیز اغفال شدیم و در این عملیات شرکت نمودیم.
بعد از قبول نمودن برده گی سران سازمان مجاهدین، ما را به داخل پادگان نظامی اشرف بردند و در آنجا با چشم خودم دیدم که هر روزی که به تاریخ عملیات نزدیک میشدیم، نفرات بیشتری که مشخص بود اصلا با حال و هوای جنگ آشنایی ندارند، از کشورهای خارجی می آوردند و بطور خیلی مختصری در مورد چگونگی استفاده از اسلحه را به آنها یاد می دادند که من خودم شاهدم که به برخی افراد در مسیر حرکت به سمت خاک کشورمان، چگونگی باز و بسته نمودن و استفاده از اسلحه را یاد میدادند و این خیانت بعدا که جنگ سختی بین نیروهای ایرانی با نفرات فرقه انجام شد آشکار شده و آنها در اولین درگیری به تعداد بسیار زیادی کشته شدند که حتی اجساد آنها نیز در همان بیابان ول شد و سران سازمان مجاهدین که فقط بفکر نجات جان خود بودند، اصلا به زنده و یا مرده عناصر خود توجهی نکرده و پا به فرار گذاشتند.
با آقا عبدالحمید در مورد چگونگی ورود به خاک کشورمان صحبت نمودم و سئوال کردم که چگونه شما می خواستید در برابر ارتش ایران بجنگید که او جواب داد اتفاقا یکی از مباحثی که باعث نگرانی من شده بود، تعدد نیروهای ایرانی بود و در مقابل نیروهای نالایق و ناآگاده سازمان که با چراغ روشن و بطور ستونی حرکت می کردند که انگار به عروسی فامیلشان می روند.
او می افزاید که بعد از شروع درگیری بود که نیروهای فرقه از همه طرف مورد حمله قرار گرفتند و نیروها و ارتش کشورمان از جهات مختلف بسوی ما تیراندازی می نمودند که وقتی به سمت تنگه چارزبر می رفتیم، به عینه می دیدیم که زخمیها و کشته ها همگی بر روی هم افتاده اند و حتی فرماندهان با وجود اینکه می دیدند عده زیادی از عناصر آنها بر روی زمین افتاده اند ولی به بهانه پیشروی (البته فرار از میدان جنگ) آنها را به حال خود رها می کردند و حتی نفری را که بطور فجیعی زخمی شده بود و فریاد می کشید که من را بکشید تا راحت شوم می دیدم و بسیار ترسیده بودم.
عبدالحمید می افزاید زنی بنام مهین رضائی که بعدا کشته شد، فرماندهی میدان را بدست گرفت و حدود 20 خودرور را جمع نموده و بطرف تنگه حرکت نمودیم که در آن جا تجمع نیروهای ایرانی را دیدیم که این بر عکس گفته های دیده بانان ما بود که پشت بیسیم می گفتند هیچ خبری از نیروهای ایرانی نیست و راه میسر می باشد که در همان موقع نیز به خیانت سران سازمان مجاهدین پی بردم ولی از ترس اینکه به ایران بیایم و اعدام شوم، بدنبال نیروهای شکست خورده سازمان مجاهدین، به سمت پادگان نظام اشرف فرار نمودیم.
او می افزاید با توجه به اینکه نیروهای بعثی نیز از زمین و هوا به ما کمک می کردند، باز هم تاکتیک و اراده قوی نیروهای ایرانی بود که عناصر سازمان مجاهدین را به خاک و خون کشید و این عملیات را شدیدا سرکوب نمود، طوریکه سران سازمان هیچی برای گفتن نداشتند، ولی باز هم این مسعود رجوی خائن بود که بهانه های واهی همچون جمع نبودن افکار نیروها به دلیل مشغول بودن ذهن آنها به همسرانشان و فرزندانشان، انقلاب ایدئولوژیک را برنامه ریزی نموده و این شکست را از سر خود باز نمود و عوامل و نیروها را مقصر جلوه داد.او می افزاید که نیروها نیز با توجه به نشستهای فراوانی که برای آنها گذاشته بودند و قصد توجیه شکست خود را داشتند ولی آنها هم شدیدا به تناقض افتاده بودندو در این بین عناصری همچون محمود عطائی، عناصر را جمع نموده و برایشان نشست می گذاشت تا بتواند آنها را آرام نماید که البته دیگر رمقی برای کسی نمانده بود.
او با سرافکندگی که از صورت او نمایان است ادامه می دهد که سرکرده خائن و جنایتکار سازمان مجاهدین یعنی مسعود و مریم رجوی، چون تمام عناصر و تشکیلات را تنها برای زنده بودن و خوشگذرانی خودشان می خواهند و جان انسانها هیچ ارزشی برای آنها نداشته و ندارد، چه در عملیات مرصاد و چه قبل و بعد از ان، هیچ گاه به فکر نجات آنها نبوده و تنها با تکبر پوشالی خودشان را می بینند و بس که البته این خود نوعی بیماری است که در پیش سرکرده های فرقه رجوی یک امر عادی است.
عبدالحمید در پایان به تمامی دوستان و عناصر سازمان مجاهدین اینگونه پیام می دهد که دوستان سازمان مجاهدین سرابی بیش نبوده و زندگی واقعی در پیش پدران و مادران شما جاری و ساری بوده، پس هر چه زودتر به خود بیایید و خودتان را نجات دهید و به خودتان بیایید و فکرتان را آزاد نمائید تا به آزادی واقعی برسید.