سرنگونی پشت شما گیر کرده است
درسازمان رابطه عادی با دیگران را محفل می نامیدند و یکی از شعبه وازارت اطلاعات! وبا این می گفتند که تو دراین تشکیلات بر ضد ما وبه نفع رژیم ایران کار می کنی وبرای این کار نشست های ترتیب می دادند که همه بر علیه تو باشد ویا مثلا یکی ازدوستان محفلی احساساتی شود بگوید که به من این حرف ها را زده تا بتوانند از تو مدارک برعلیه سرکوبی خودت بگیرند وبعداٌ با آن از تو اقرارنامه دریافت کنند!.
قرار بود مدت شش ماه دوره های آموزشی ما طول بکشد ولی بعدا متوجه شدیم به دلیل آماده نبودن قرارگاه ها آنها آمادگی پذیرش ما را نداشتند. بهانه آنها این بود که دوره، دوره ی سرنگونی است و ارتش شدیدا مشغول آماده سازی برای حمله به ایران می باشد. همراه بچه های خودی این تحلیل های سازمان را به مسخره می گرفتیم چون با آشنایی نسبی که از قدرت سازمان در عراق پیدا کرده بودم همچنین وابستگی صد در صدی که به رژیم عراق داشتند، هرگونه حرکت به سمت ایران یا حمله را محکوم به شکست می دانستیم تنها امید ما حمله آمریکا به عراق بود تا ما بتوانیم روزنه ای جهت رهاشدن از آنجا بیابیم.
من بعداٌ ازسخنان افراد این را درآوردم.
اینها گول وعده ی اخذ پناهندگی پناهندگی از یک کشور اروپائی را خورده وبه عراق آورده شده بودند وبه همه آنها وعده سه الی شش ماه اقامت در کمپ اشرف را داده بود و بعد از آن می باید به کشوری دیگر می بردند وچون در داخل تشکیلات به نفرات گفته بودند که الان نفرات از ایران خودجوش به نزد ما می آیند وچون دست شان رو نشود ما را با شیوه های مختلف درآن مقر آموزش نگه می داشتند. روزهای ممتد با نوار های انقلاب وقت های ما را پر می کردند وماه ها ما می باید درنشست ها می رفتیم تا درک خودمان را از نوار ها بیان می کردیم وگاه بیان می کردند که شما انقلاب را خوب دریافت نکردید ومجددا تکرار می کردند واین شده بود مرحله سرنگونی ما درمقر آموزشی وگاه به ما بیان می کردند که اگر شما انقلاب کنید وبه رهبری وصل شوید همان روز راه سرنگونی باز می شود می دانید که این نوع برخورد ها یک نوع مغز شوی بود وکاری می کردند که تو هم همان نظر را بیان کنی که آنها القا میکردند.
منطقه ی اشرف به شدت تحت کنترل توسط چندین لایه نگهبانی بود بجز نگهبانهای خودسازمان که در هر 300متر یک برج وجود داشت وهمیشه در آنها دو نفر نگهبانی می داد به چند لایه سیم خاردار دربیرون از آن هم حدود چهار لایه نگهبانی عراق وجود داشت و من چون برای هدف دیگری وارد سازمان شده بودم و اکنون مدت آن نزدیک به یک سال می شد و هنوز هیچ موقعیتی جهت گرفتن کیس به دست نیاورده بودم دنبال راهی بودم تا از آن شرایط خلاص شوم.
یک روز فردی بنام سجاد فرار کرد وبعد ازچند روز اورا را دستگیر کرده و دوباره به اشرف بازگردانده شد،
با این حادثه، امید من برای فرار از ارتش از دست رفت.
مخصوصا اینکه شنیدم دفتر سازمان ملل متحد در بغداد شدیدا تحت کنترل های نیروهای بعثی می باشد و من حتی در صورت موفقیت در فرار نمی توانستم خودم را به دفتر UN برسانم تا خود را پناهنده معرفی کرده و نهایتا از عراق خارج شوم.
روزها می گذشت و در خبرها می شنیدم که ارتش آمریکا در حال گسیل کردن نیرو به منطقه است و حتی پذیرش بازرسین آژانس بین المللی انرژی هسته ای توسط صدام نیز موفق نشد تا به این ریل خاتمه دهد. بالاخره در زمستان 1381 ما به سالن اجتماعات و برای سوگند مقابل مسعود رجوی برده شدیم تا با امضای تعهدنامه جلوی مسعود رسما وارد ارتش شویم. بعد از اتمام این مراسم کذایی ما دوباره به پذیرش برگردانده شدیم تا مقدمات انتقال ما به قرارگاه های مختلف ترتیب داده شود.
لازم به ذکر است من از مسئولین پذیرش بارها خواستار یک تماس تلفنی با خانه مان شدم تا وضعیت خود را به نحوی به آنها بگویم تا هم تکلیف همسرم معلوم شود و هم آنها به نوعی از بی خبری درآیند. ولی آنها به هیچ عنوان قبول نکردند.
بعداز اینکه به یگانها دادن متوجه شدم که درسازمان تماس با خانواده یک نوع ضد ارزش به حساب می آید ونباید بگویی که من می خواهم با خانواده ام تماس برقرار کنم وخانواده را نقطه فساد ونشانه ی بریدگی از تشکیلات می دانستند!
مدتی بعد سراغم آمدند و گفتند اگر نیرو سراغ داری از آنها دعوت کن تا به سازمان ملحق شوند. من هم بی خبر از همه جه و ترفند هایی که هواداران سازمان در ترکیه برای انتقال نیرو به عراق به آن متوسل می شوند جواب مثبت به آنها دادم تا بدین وسیله به نوعی وضعیت خود را به خانواده گزارش کنم. در تماس اول فقط آنها را باید به ترکیه دعوت می کردم و نباید هیچ چیز اضافی به خانواده می گفتم. چون در این موقع تماسم قطع می شد. من از دو نفر دعوت کردم که به ترکیه بیایند (ایرج رستگاری برادر زنم) (حمید رستگاری پسر عموی زنم). بعد از مدتی آنها به ترکیه آمدند و از من تقاضا کردند جهت تماس بعدی با آنها همکاری کنم.
من حین تماس با آنها حقیقت امر را به آنها گفتم ولی دو زن که اسم یکی از آنها مهناز بود تماس را قطع کرد و گفت: صحبت فقط باید در راستای انتقال نفرات به عراق باشد. من قبول نکردم و گفتم باید یک سری مطالب را به آنها بگویم. اوگفت خیلی خلاصه و نه خارج از موضوع.
من در تماس دوباره به آنها گفتم متن نامه هایی که می خواهید امضا بکنید را دقیقا بخوانید و اگر نخواستید نیایید که تماس دوباره قطع شد. و من با جر و بحث از ساختمان مربوطه خارج و راهی پذیرش شدم. متاسفانه عامل سازمان با بیان اینکه او در جریان امور ورود به عراق شرکت دارد و شما نگران هیچ چیز نباشید، آنها را فریب داد و آنها در اواخر سال 1381 وارد عراق شدند.