خلاصه ی قضیه ازاین قرار است که آقای احمد فخار نامی که دانشجوی ایرانی درهندوستان بوده، روزی درخانه ی یکی ازدوستانش که رجویست بوده، عکس مسعود رجوی را دیده وپسندیده؟! وبه سراغ تحقیق وتفحص رفته وکتابی را هم ازاو مطالعه کرده وباخواندن تنها یک کتاب، دایره ی تئوریک و دانش سیاسی خود را به کمال رسانیده ودرمقایسه با من که اقلا هزار جلد کتاب مطالعه کرده وهنوز هم ازنظر تئوریک میلنگم، انسان خوشبختی بوده است!!
اینکه مشاهده ی یک عکس آنهم ازیک همجنس، چگونه میتواند انسان را به چنین حالت خلسه ی روانی ببرد، حادثه ی عجیبی است و احتمالا نصیب انسان هایی میشود که گرفتار یکی ازاشکال بیماری های " همو " میباشند!
به کتاب مورد نظر هم که میرسیم، دربهترین حالت وبه استناد محققان میتوانیم بگوییم که این کتاب محصول کار مشترک احمد رضایی (اولین شهید مجاهدین) و رجوی بوده است وچه بسا اگر احمد رضایی زنده بود شاید میگفت که کتاب نوشته ی من است ورجوی اقدام به سرقت ادبی نموده است!!
درهرصورت ما کتاب زمینی ای با قدرت " باطل السحر " نداریم که با خواندن آن، همه ی علوم وفنون زمان را درسلطه ی خود گرفته و سیاستمدار وانقلابی نابی باشیم وتاریخ هم هرگز چنین اطلاعی بما نداده واگر آقای فخار شامل این قاعده نبوده، ازاستثنائات وپدیده ی نایاب خلقت انسانی بشمار میرود!
جریان را اززبان این فرد میشنویم که در نوشته ای با تیتر " آن «عکس» و این «کتاب" نقل میکند:
"… برای ادامه تحصیل به هند رفتم و در رشته مهندسی برق وارد دانشگاه در شهر بنگلور هندوستان شدم با این امید که تحصیلاتم را به اتمام رسانده و برای خدمت به میهنم، از جمله آبادی همین روستاهای محروم، مثمر ثمر باشم. در همان سال اول دانشجویی، در رفت و آمدهایی که با یکی از دوستانم (خانهاش در همان نزدیکی دانشگاه بود)، داشتم، در میان عکسهایی… در اتاقش آرایش داده بود، نگاه نافذ عکسی توجهم را جلب کرد. از دوستم پرسیدم این عکس کیست؟ گفت مسعود رجوی. اسم او را شنیده بودم ولی تا آن موقع نه خودش و نه تصویرش را دیده بودم. کنجکاویم تحریک شده بود و میخواستم بیشتر در موردش بدانم. به همین دلیل و برای آشنایی بیشتر با مجاهدین که تا آن موقع فقط اسمشان را شنیده بودم، به کتابخانه انجمن دانشجویان مسلمان بنگلور رفتم و کتابی را برای خواندن انتخاب کردم که نوشته بود «راه حسین»کتاب را که برداشتم آنقدر برایم جاذبه داشت که به قول معروف نمیتوانستم زمین بگذارم میخواستم یک ضرب آن را تا انتها بخوانم. سالها بعد متوجه شدم که این کتاب به قلم مسعود رجوی است ".
با عطف نظر به توضیحات مقدماتی نگارنده ی این سطور، جواب این پاراگراف ازنوشته ی طولانی آقای فخار درمتن خودش وجود دارد واحتیاجی به تفسیر ندارد.
فخار مینویسد:
" آن عکس و این کتاب، آن موقع نمیفهمیدم چه رابطهیی با هم دارند ولی بالکل مسیر زندگی ام را عوض کرد. از آن روز به بعد به تدریج رابطه ام با انجمن فعالتر شد و تا سال 64 ادامه داشت. سال 64 یک سرفصل مهمی برایم بود،… از میزان و حجم کنش و واکنشها معلوم بود که تحول بزرگی صورت گرفته است که دوست و دشمن را به واکنش واداشته است…".
واقعا هم رابطه ی منطقی نداشته اند وشما آقای عطار، زندگی را خطی دیده وبا ساده لوحی هرچه تمامتر، اجازه دادی که یک اتفاق معمولی مسیر زندگی ات را عوض کند ودلیل آن بی اطلاعی ات از روند زندگی وپیچیدگی های مقوله هایی بنام های اجتماع وسیاست بوده که حاصل عدم مطالعه ات بوده وبرای جبران این نقیصه – اگر ممکن باشد- پا را فراتر از تشکیلات بسته وفرقوی رجوی بیرون گذاشته ومطالعه کن!
جواب دیگر اینکه، واکنش مخالفان رجوی در نکوهش آنچه در تشکیلات رجوی بوده، طبیعی ودرراستای نقد وافشای آن بوده است!
همچنین:
"… بر سر دوراهی انتخاب به رنج و محرومیتهای هم میهنانم فکر میکردم به همان دانش آموزم که برای لقمهیی نان جانش را از دست داده بود،به نبود امکانات آنهم در کشور ثروتمندی مثل ایران که در کانون توجهات غارتگران است. همه این عوامل عزمم را برای ادامه راه جزمتر میکرد، در نتیجه کارم را به صورت حرفهیی و تمام وقت با انجمن شروع کردم. سال 66به هلند منتقل شدم و مدتی نیز در آنجا به فعالیتم ادامه دادم…".
راهی که رجوی درمقابل سازمان مجاهدین خلق قرارداد، راهی نبود که مانع حرمان و گرسنگی بچه های مردم باشد. راه رجوی به ناکجا آباد و همسویی با هارترین دشمنان بشریت ختم میشد که شده ودراین میان آرزوهای تو برآورده نمیشد وبنابراین راهی را انتخاب نکردی که به آرمان های مورد ادعایت خدمت کند واین تماشای عکس، ترا بسوی شکست کشانده است!!
فخار میگوید:
"… روزهای اولی که به اشرف آمده بودم همه چیز برایم نو بود، از شهری با آن همه امکانات و آن درجه از استقلال تا مناسباتی به غایت انسانی و عادلانه که در آن پاسخ همه آرزوهایم را می دیدم ".
آباد کردن یک پادگان سه چهار هزارنفری با درآمد کلان دولت صدام کار شاقی نبود وصدام دراداره ی جنگی با آن عظمت، هرگز تنگنای مالی را تجربه ننمود وازمحل استقرار شما هم بعنوان یکی ازپادگان هایش حمایت مالی کلانی میکرد و کارگرانی مثل شما، دربرابر غذای روزانه ی خود وبدون دریافت دستمزد، برایش کار میکردید وبنابراین مشکلی در ساختن اشرف وجود نداشت!
استقلال هم با عرایضی که شنیدید، دیده وشنیده ایم، ادعای مسخره ایست که یک انسان کودن هم بدان توجهی نمیکند!
دوباره میخوانیم:
" با شروع انقلاب ایدئولوژیک در سال 68 وارد دینای جدید شدم احساس میکردم سبکبال شدهام و همین کمکم میکرد هر روز بیشتر با ارزشهای سازمان آشنا بشوم، در صدر همه ارزش ها پاکی و صداقت مجاهدین چشمم را گرفته بود که در طول زندگیام حتی از پدر و مادرم هم ندیده بودم. …".
آیا شما متاهل بودید که با انجام طلاق های اجباری سبکبال شدید؟! ویا مجرد که به حساب ازدست رفتن زندگی دیگران – سنگ مفت، گنجشک مفت – سبکبال شده واحساس ارزش کردید؟!
اگر قبول طلاق اجباری وگذشتن ازهمسرو فرزندان و دادن اختیارات همه بدست رجوی که آنچه دلش میخواهد با آنان بکند، صداقت فرض میشود، پس بی صداقتی وبیشرمی کدام است؟!
بلی شما ودوستان تان این نوع ویژه ی صداقت را مسلما نمیتوانستید ازپدر ومادرتان ببینید واین امری است طبیعی!
باز میخوانیم:
"… در برابر آزمایشهای صعب و دشواری که مجاهدین در معرض آن قرار گرفته بودند بارها رهبری مجاهدین به سنت امام حسین چراغها را خاموش کرد و گفت هرکس تحمل این شرایط را ندارد، به دنبال زندگی خودش برود. هر چند این جملات برای من سخت بود ولی عزم و ارادهام را برای پیمودن راه بیشتر و بیشتر میکرد ".
این یکی از آن دروغ های شاخ دار است که با یک من سریشم هم به رجوی نمی چسبد!
ما کم وبیش ازسرنوشت هولناک کسانی که جرات قطع کردن سیم های خاردار متعدد و انتخاب فرار را پیدا کرده ومجددا دستگیر شده وبدست مخابرات عراق وحفاظت رجوی داده شده اند، اطلاع داریم.
هم وطن عزیز!
وقتی اینهمه موانع ونگهبان برسر راه اعضاءوجود داشت، چه صحبتی ازچراغ خاموش میتوانست دربین باشد؟!
احمد فخار به دروغ بافی هایش- بعنوان مامور معذور- چنین ادامه میدهد:
" بعد از انتقال از اشرف به لیبرتی آزمایش سختتری در راه بود ولی مارا چه باک چون مسلح به ایدئولوژی و انقلاب خواهر مریم و تشکیلات پولادین شده بودیم.دشمن از همه طرف تهاجم به ما را شروع کرد با موشکباران از یکطرف و توطئه خانوادههای وزراتی از طرف دیگر و آمادهسازی برای طرح دوباره کشتار و شکنجه… ولی مجاهدین آبدیده و آماده به جنگ در رزمگاه لبیرتی، به دشمن بیابیا میگفتند…".
فولادین شدن شما ازاین بابت که عمده قسمت احساسات وعواطف انسانی را ازشما دور کرده وتبدیل به روبوتی آهنین تان کرده بود، قابل درک و تاقسمتی مورد پذیرش است!
این را هم بگویم که خانواده های وزارتی، اصطلاحی است که تنها ازمغز ریاکار وعلیل رجوی تراوش کرده و وجود خارجی ندارد!
این اصطلاح برای هرچه ایزوله کردن شما وقطع حمایت خانواده ها ازشما اختراع شده ودرحکم تیر خلاصی است که رجوی برشقیقه ی شما وارد کرده است!
ضمنا، اگر طرح کشتاری درکار باشد، مسلما ازطرف رجوی وبرای ازبین بردن حاملان اسرار نهان است وگرنه دراینجا که ایران باشد، اغلب مردم به این موضوع بی توجهند وتنها خانواده ها هستند که درآتش هجران میسوزند وبرای رهائی شما ازاین وضعیت دردناک، خود را به هردری میزنند!
حمید