قسمت چهارم
راحله ایران پور
چهارشنبه ۸ بهمن ماه ۹۴
مطابق برنامه ساعت نه صبح در مقابل هتل حاضریم و آماده رفتن به کارزار.
بارقه ی امیدی که جدا شدگان روز گذشته بر دلمان تابانده اند ما را مشتاقانه به سوی منطقه نظامی بغداد می کشاند. امروز می خواهم پرنده ی صدایم را از ورای شعارهای دیوار انسانی آنها پرواز دهم تا در گوش برادرانم آواز عشق بخواند شاید به سویم باز گردند.
ما در ماشین نشسته و منتظریم.لحظه به لحظه زمان می گذرد. نفر عراقی که قرار است با ما همراه شود تا بتوانیم وارد مقر نظامی شده و به لیبرتی برویم نمی آید. لحظه ها سنگین می شوند، ثانیه ها کند می گذرند و انتظار طولانی می شود و به سر نمی آید. همراهان مرتب پرس و جو می کنند تا علت تاخیر را بدانند. پس از نزدیک به سه ساعت انتظار به ما می گویند رفتن ممکن نیست. گل اشتیاق پژمرد.
سینه مالا مال درد است ای دریغا مرهمی …
خدایا چه کنم. خواهرم مانند اسفند روی آتش بی تاب است. بالاخره با پی گیری ها درمی یابیم سران فرقه از کمیساریا خواسته اند تا مانع رفتن خانواده های دلتنگ به مقرشان شوند.
نفرتی عجیب وجودم را فرا می گیرد. این دیو صفتان اژدها خو، به خوبی دریافته اند که باطل السحرشان نفسهای گرم ما و فریادهای مظلومانه پدران و مادران پیر و ناتوان است. لعنت به رجوی، لعنت به ژست های شیک حقوق بشری سازمان های بین المللی، لعنت بر اعضای کمیساریای عالی پناهندگان مستقر در عراق که حق مسلم ما را نادیده گرفتند و زد و بند با رجوی ها و کسب منافع مادی را بر اعاده ی حقوق شهروندان مظلوم این کره ی خاکی ترجیح دادند.
فریادهای در گلو خفته راه بر نفس هایمان بسته است گریان و زاروار به هتل برمی گردیم.
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است …
–
قسمت پایانی
راحله ایران پور
جمعه ۱۰بهمن ماه ۹۴
“آخرین برگ سفرنامهی باران این است
که زمین چرکین است”
ای کرهی سبز بهخون نشسته، ای مادر هزاران ساله، ای گهوارهی آدمی، تو را چه میشود که همچنان بر مدار خویش میچرخی و دیگر قارونهای غارتگر عشق و آسایش را در کام خود فرو نمیبری.
ای زمین، ای مادر پیر، این دیو ناخلف، این جرثومهی فساد و تباهی، این علف هرز را در کام خود فرو بر و لکهی ننگ رجوی را از دامان خویش پاک نما.
امروز آخرین روز سفر ماست. روز گذشته خداوند مهربان توفیق زیارت و عرض ادب خدمت مولای متقیان، سیدالشهدا و ابوالفضل با وفا را نصیب من و همسفرانم کرد. خانوادههای دلسوخته، اشکهای خود را در دامان آزادگان جهان ریختند و دادخواهی کردند. با فرارسیدن صبحِ روز جمعه چمدان سنگین دلتنگی و کولهبار غم انبار درد را برداشتیم و عزم وطن کردیم.
عراق، ای سرزمین به یغما رفته، ای همسایه دیوار به دیوار، شیران در زنجیرم را به تو میسپارم. عراق، آنها را در آغوش زخمی و ناامن خود محافظت کن تا من و خواهرم دوباره بازگردیم و در طلب برادران زیبا و رشیدم بر سر غاصبان تو، فریاد زنیم.
جادهها دست ما را میگیرند و با خود میبرند و کبوتر بیقرار دلم نمیخواهد از کوی برادرانم پر بکشد.
“خواهد به سر آید شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه”
به مرز مهران میرسیم و وطن آغوش میگشاید. باور نمیتوان کرد که در دوسوی یک خط فاصله، دو جهان متفاوت باشد. یک سو مرگ و جنگ و وحشت و بینظمی و سوی دیگر زیبایی و رنگ زندگی. از همسفران دلتنگ خود جدا میشویم و به سوی شهرهایمان روانه. شیراز جنت طراز منتظر دختران غمزدهی خویش است و اشک امانمان نمیدهد.
“ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود”