گفت که چقدر از دیدار خانواده ها خوشحال است. گفت که چگونه شد که پیوست و چگونه شد که جدا شد؟!! گفت که تصمیم به آمدن و عمل به آن، چقدر سخت است. او از شرایط اسیران ذهنی و عینی در اردوگاه لیبرتی گفت.
خواهر و برادرش، بدون پدر و مادرشان که در فراق نبود بیست و هشت ساله اش تا هنگامه مرگ سوختند و ساختند، به دیدارش آمده بودند.
خواهرش گفت که احساس می کند دوباره متولد شده است، و برادرش برای همه اسیران در چنگ رجوی دعا کرد. نیمه های شب زمان جدا شدن از عزیزان و رفتن هر کس به محل هتل خودش بود.
اصغر باباپور بعد از دیدار با خواهر و برادرش، عزمش را جزم کرده تا به جای هجرتی مجدد به اروپا یا هر کجای دیگر، با عزت و سربلندی برای شروعی دوباره به ایران و نزد خانواده باز گردد.
و چه بسیارند پدران و مادران و همسران و خواهران و برادران و فرزندانی که، تا تصمیم بس سخت و بزرگ عزیزانشان برای رها شدن از زندان ذهنی ساخته فرقه رجوی، خواب ندارند.