اینجا نه لایق دردانه های وطن است
مهندسی گلستانی که ماسک بر دهان داشت اسامی اسیران لیبرتی را بلند می خواند و بقیه تکرار میکردند. در میانه ی تکرارها مدام یاد خاطراتی از برادرانم می افتادم و چشمانم خیس میشد. دیگر هیچ صدایی را نمی شنیدم و بلند بلند با برادرانم بفریاد حرف میزدم. ناگهان به خود آمدم از شور آقای مهندس که خانم صدای شما آنچنان رساست که اجازه نمی دهد صدای ما به کمپ برسد. من را میگویی جا خوردم. گفتم برادر من اگر ماسک را بر داری صدایت بلندتر میشود و عذر خواهی کردم. یکبار دیگر برادرانم را صدا کردم و به زیر آمدم. باورم نمی شد این منم، که به آن رسایی فریاد میزنم. یادم نمیآمد در هیچ جمعی صدایم را بلند کرده باشم. خدایا فراق چه می کند با ما. خدایا این فراق، این دوری، این فاصله حتی تارهای صوتی ما را برای نجات اسیرانمان در لیبرتی رشد داده است؛ چه رسد به خودمان تا رسیدن به هدف مقدس آزادی عزیزان در بندمان….
هما ایرانپور
***
به کجا چنین شتابان
خانواده ها از دیدار هم مشعوف شدند. این شادی دیری نپایید.ضعف و کهولت سن تنی چند را در ابتدای راه زمین گیر کرد. اما با تمام مشقات سفر حاضر به بازگشت از میانه راه نبودند. حرفشان حساب بود. شاید این بار بگذارند عزیزم را ببینم…
تیمار دارشان بودیم تا مهران.
شب را در بیقوله ای به صبح گذراندیم. تا صبح لرزیدم به یاد برادران در قفسم.
دکتر منع کرده بود مرا از رفتن و من جواب نگاههای نگران پرسش گر همسر و فرزندانم را با نمیتوانم دست روی دست بگذارم و نمیخواهم خواهرانم را تنها بگذارم دادم.
در ترمینال مرزی با دیگر خانواده های آشنا از این سالهای فراق وعده ای که برای اولین بار میشناختیم چون پروانه دور هم گشتیم تا ساعات انتظار طولانی به سر آید.
در این میان جمع خانواده های سیستانی که بسیار متواضع و خاکی روی زمین دور هم حلقه زده بودند مرا که در گوشه ای به سرانجام سفر می اندیشیدم بخود آورد. بلاخره پس از طی مراحل قانونی از مرز پر گهر کشور عزیزم گذشتیم و به دیار ائمه معصومین پا نهادیم.
دست بر سینه نهادم و به سمت کربلا ایستادم و به مولایم اباعبدالله سلامی عرض کردم و عرض ارادتی که آقایم بازهم آمده ایم به امید بذل کرمت. آقای من این جمع سالخورده وبیمار و رنجور و درد کشیده را دریاب و دست خالی بازمان مگردان که ما گم گشتگان در بیابان بیداد یزیدی رجویها میباشیم…
ایرانپور