از طرف خانواده فیروز ساعدی

برادر عزیزم. من خواهر کوچک تو هستم. وقتی رفتی من 9 سال داشتم وهرسال که گذشت، درد را درچشم پدر ومادرم دیدم واشک هایی که مادرم درخفا برای تو میریخت (و) چشم هایش را نابینا کرده است.
نمیدانم تو در یاد داری یا نه؟ ولی من دراین 6 سال خاطراتی که باتو داشتم را هنوز فراموش نکردم. تو باشیرین زبانی من می خندیدی و من شاد می شدم.
هرسال که میگذشت جای خالی ات را بیشتر حس میکردیم.
وقتی دوستانت را می بینم که همه ازدواج کرده وتشکیل خانواده داده اند، میمیریم و زنده میشویم.
این دوری دیگر خیلی طولانی شده وهمه خانواده را رنجانده است. خواهش میکنم برگرد وچشم ما را روشن کن..
زندگی برای پدر ومادرم خیلی سخت میگذرد و همه ی ما درآرزوی دیدار تو هستیم.
زیبا ساعدی
میانه- آذربایجان شرقی

ایران


 

خروج از نسخه موبایل