نمیدانم تو در یاد داری یا نه؟ ولی من دراین 6 سال خاطراتی که باتو داشتم را هنوز فراموش نکردم. تو باشیرین زبانی من می خندیدی و من شاد می شدم.
هرسال که میگذشت جای خالی ات را بیشتر حس میکردیم.
وقتی دوستانت را می بینم که همه ازدواج کرده وتشکیل خانواده داده اند، میمیریم و زنده میشویم.
این دوری دیگر خیلی طولانی شده وهمه خانواده را رنجانده است. خواهش میکنم برگرد وچشم ما را روشن کن..
زندگی برای پدر ومادرم خیلی سخت میگذرد و همه ی ما درآرزوی دیدار تو هستیم.
زیبا ساعدی
میانه- آذربایجان شرقی
ایران