برغم سالیان تناقض ومشکل و درگیری ؛ در12 خرداد 1383 بعنوان یک مسئول وفرمانده یکان با بالاترین رده تشکیلاتی برادران (MO) معاون آزمایشی ستاد با سابقه 25 سال حضور در فرقه بدنام رجوی طی متنی ازفرمانده خودم خانم عذرا علوی طالقانی معروف به سوسن درخواست خروج ازتشکیلات را دادم.
شیفت شب حسن محمودی بود ومن ساعت 7 صبح برای تحویل گیری پست نزدش رفتم. پست را که تحویل داد درادامه گفت " درضمن آن مادر و پسر را که می بینی کاری به کارشان نداشته باش. ازایران آمدند وپی ملاقات با فرزندش هستند.انگاری میخواهند برایمان شر درست کنند. خواهرسوسن شخصا درجریان قرارگرفته وتوصیه اکید کرده که با آندو رابطه نزنیم. امریکاییها هم انگاری به قضیه حساس شده اند!(پست دم درب ورودی با امریکاییها مشترک بود).
با اندک صبر و تحمل و تامل خودم روبه بهانه چک امنیتی کانکس به نزد آن خانواده مادروپسر رساندم. دیدم خسته وخواب هستند ولیکن به مجرد شنیدن صدای پایم زودی بیدارشدند ونشستند. پرسیدم کی هستین وبرای چی اومدین؟ اصلا صبحانه خوردین؟
مادراندک هول شد وبه زبان عربی شروع به صحبت کرد… گفتم اگه میشه فارسی صحبت کن که فرزندش خواست که مادرش ادامه بدهد واو ترجمه خواهد کرد.
مادربا استرس زیاد حرفش را به اتمام رساند وداشت با گوشه روسری خود اشکهایش را پاک میکرد که فرزندش گفت " ما خوزستانی هستیم. من ومادرم دو روز تو راه بودیم. نصفه شبی رسیدیم. خیلی خسته وگرسنه هستیم ولی اینها مهم نیست. مادرم میخواهد برادرم را ببیند. برادرم اسیرجنگی بوده ونمی دانیم چطوری سراز پایگاه شما درآورده است. پدر نداریم وعمرخود را به شما داده. میشود لطف کنید برادرم را یک ساعت بیاورید اینجا تا خودم و مادرم ملاقاتش کنیم."
درآن مقطع شمار زیادی از بچه ها از تشکیلات بریده و خودشونو به تیف محل امریکاییها رسانده بودند گفتم بد نیست ضمن مراجعه به امریکاییها ببینم طرف نزدشون هست یا نه؟ سربازامریکایی مابعد مراجعه به فرمانده اش وچک لیست پیوسته ها به امریکاییها نزدم آمد وگفت فرزند این مادرسه ماه است که ازرجوی بریده ودرتیف زندگی میکند. خوشحال شدم وازآنان درخواست کردم که مطابق برنامه شان طرف را بیاورند تا ملاقات صورت بگیرد وخوشبختانه جواب مثبت گرفتم وموضوع را بی کم وکاست به مادروپسرانتقال دادم که ازسرشدت شوق وخوشحالی فقط دعایم میکردند.
به کانکس نگهبانی خودم برگشتم وچون شرایط را مهیا وبی خطردیدم یکراست به کانکس صنفی رفتم تا صبحانه ای برای آندوعزیزمهیا کنم. چای دم کردم وتخم مرغ داشت توماهیتابه جلزولزمیکرد که سروکله مالک (ابوالفضل مرتضوی) پیداشد. بساط صبحانه را که دید معترض شد که شیفت ساعت 7 صبح صبحانه را باید تومقربخورد نه اینجا! نباید پستت را ترک میکردی! خواستم یک جوری قضیه را هم بیاورم که کشیک امریکایی به کانکس ما آمد ودرحالیکه مالک هم حضورداشت به من گفت " با درخواستت موافقت شده وقراراست دوساعت دیگر مادر و پسرهمینجا بتوانند با زندانی خود ملاقات کنند!"
سروکله مالک دیدنی بود. دیگرهمه چیز رو فهمیده بود. مثل خوک شده بود ولاینقطع به من بد وبیراه میگفت واینکه چرا سرخود این برنامه را اجرا کرده وحالا جواب خواهرسوسن را چه بدهیم.
درساعت مقرر با حضور امریکاییها دیدم ملاقات آندو با عزیزشان صورت گرفته و مادر دارد با عشق مادرانه خود فرزندش را بوسه باران میکند وحال مانده است ملاقات من با خواهر سوسن درجلسه عملیات جاری امشب.
حقیقت بواسطه کاری که کرده بودم خیلی خیلی خوشحال بودم ولیکن ازبابت پاسخگویی درعملیات جاری شب خیلی استرس داشتم واصلا نتوانستم شام هم بخورم.
خلاصه درساعت مقرر وارد جلسه دراتاق خواهرسوسن شدم. همه یک به یک ازراه رسیدند ومعلوم بود سوژه عملیات جاری من هستم. درمقدمه ودرشروع خواهرسوسن الکی با چند نفرخوش وبش کرد وازپیشرفت کارشان پرسید.
ازشدت استرس سرم پایین بود ودرافکار خودم بودم که چه جوابی را سرهم کنم. طبق معمول مالک با فحش وفضیحت وداد وبیداد گفت: " خواهرسوسن این آقا ما می دانیم که بریده است. الان دوهفته است که سوژه جلساتمان هست. دارد مناسبات را شخم میزند. ازبزرگواری وملاحظات شما هم دارد سوء استفاده میکند. امروز تو شیفت خودش با یک خانواده الدنگ ملاقات وخوش وبش کرد. ضمن هماهنگی با امریکاییها ترتیب ملاقات آن خانواده با بریده ما را داد. آنچنان خود محورشده که داشت برای آنان صبحانه آماده میکرد. من به چشم خودم دیدم داشت نیمروبرای آنان ترتیب میداد."
با سکوت معنی دارخواهرسوسن که ازفرهنگ شناخته شده صحنه سرکوب درعملیات جاری است جمعیت سرخپوست وحشیانه با هتک حرمت وبا بکارگیری کلمات سخیف وشرم آوربه من حمله ورشدند که دراثرمقاومتم کاربه حمله فیزیکی کشید.
خواهرسوسن آن عجوزه میمون صفت با یک نیم نگاه ازمن خواست که چه فهمیده ام وچه جوابی دارم!
منهم گفتم داستان ملاقات را ازامریکاییها بپرسید ومن اطلاعی ندارم. نیمروهم برای خودم بود فقط میخواستم برای آنان یک استکان چای داغ ببرم. اینهم یک کارانسانی است وجرم محسوب نمیشود.
خواهرسوسن ازخونسردی وپاسخ اینگونه من دچارجنون شد وبا فحش وفضیحت فریاد زد " برای خانواده الدنگ ملاقات ممنوع! یک استکان چای هم ممنوع! حال بروگمشوکه نمیخوام ببینمت… منهم یواشکی آنهم توی دلم گفتم " به درک ".
خاطره ای به قلم پوراحمد