باکمال تاسف وشوک اطلاع یافتیم که همقطار سابق ما آقای فرزاد فرزین فر جند روز پیش در سوئد دارفانی را وداع گفتند. کانون آوا مصیبت وارده را به همسر و دوفرزند ایشان تسلیت عرض کرده و از خداوند متعال برای ایشان طلب مغفرت کرده و برای خانواده بزرگوارشان صبر جمیل مسئلت می نماییم. جهت شادی روح ایشان آخرین ویدیوی مصاحبه ایشان با تلویزیون مردم تی وی که به صورت متن پیاده شده درزیر می آوریم. فرزاد در این ویدیو بشرح کامل بلاهایی که درروابط سازمان مجاهدین متحمل شده، بطور مشروح می پردازد.
مجری آقای سربی: بینندگان عزیز سلام خدمت شما باز هم ممنون از اینکه باما بودید و هستید و امیدوارم که با ما باشید.
فرصتی پیش امده که تا با اقای فرزاد فرزین فر باشیم از سوئد
سلام میکنم خدمت ایشان تشکر میکنم از اینکه وقتشون را در اختیار من و شما ببینندگان و شنوندگان میگذارند تا حقایقی رو که خودشان با جون و پوست و گوشت و استخوان حس کردند برای من و شما تعریف کنند
روال برنامه ها به اینصورت است که دوستانی که برای بار اول مهمان برنامه هستند توضیح میدهند از خودشان که کی هستند و چگونه با سازمان اشنا شده اند چه اشکالی و یا چه برنامه ای پیش امد که تصمیم گرفتند جدا شوند و پس از جدایی به چه صورت بوده تا برسیم به امروز و امروز را پیگیری کنیم
سلام میکنم خدمت شما میکروفون را در اختیار میگذارم لطف کنید یک بیوگرافی کوتاهی از خودتان بگویید تا باز هم با هم برنامه را ادامه بدهیم
فرزین فر: من هم خدمت شما وبینندگان عزیز سلام عرض میکنم متشکرم که این وقت را در اختیار من گذاشتید و تشکر میکنم از اقای راستگو مسئول کانون اوا که این هماهنگی را لطف کردند و ایجاد کردند.
فرزاد فرزین فر: عرض شود اقای سربی همانطور که خودتان فرمودید من در شهر استکهلم زندگی میکنم و فکر کنم اواسط سال ۱۳۵۹ بود که من با سازمان اشنا شدم منتهی کمی برمیگردم به قبل در قیام ضد سلطنتی ۱۳۵۷ من در شهر بابل بودم اولین کانون اعتراضات انجا از مدارس و دبیرستان انجا و دانشگاه انجا شروع شد که من در جریان تظاهرات انجا گلوله ای که از بغل ما رد شد دقیقآ به فاصله کمی و خورد به کرکره مغازه و ترکشش چند نفر را زخمی کرد.
تنها یک خاطره است و غرض چیزی نیست. من در ان زمان دبیرستان میرفتم دیدگاههای مشخصی بود که هنوز انطور نبود که چیزهای مختلف مطرح باشد ویا سازمانهای مختلف مطرح باشد. ان موقع شور انقلاب بود و دوران انقلاب در ان دوران که ازش مطلع هستیم.
بهرحال من خیلی سعی کردم جریانات را بشناسم و خوب به همه گروهها نگاه میکردم نشریاتشان را نگاه میکردم به حرفهاشون گوش میکردم. حقیقتش را بخواهید هیچکدام من را اقناع نمیکرد که بطرفشون برم و مجاهدین هم که به حرفهاشون گوش میکردم و یا صحبت هاشون هم من را اقناع نمیکردند.
تا اینکه در سال ۱۳۵۹ بود که چون من در یک منطقه کوچکی رفتم و در رضوان شهر گیلان زندگی میکردم شهرستان استان گیلان خوب فقر اقتصادی داشتم زیر صفر بودم پیش اقوام زندگی میکردم هزینه رفت و امد برای مدرسه نداشتم خیلی در فشار اقتصادی شدید بودم
در همین جریان با یکی از همشهری ها اشنا شدم و ایشان به من گفت من منزلی براتون میگیرم در شهر برید انجا ادامه تحصیل بدهید.
من هم این را در حد یک انسان و همشهری تلقی کردم البته ایشان انسان خوبی بود و من هیچوقت قصد تجلیل و تحلیل از انگیزه ها و نیت کسی را ندارم ولی شاید ایشان هم مثل من خودش این تصمیم را نگرفته بود.
ایشان لطف کردند و برای من خانه ای اجاره کردند و من رفتم در ان خانه و ولی وقتی سرموعد شد که من اجاره خانه را بدم دیدم در توان این نیستم که این اجاره خانه را بدم و ایشان هم این مسئله را دنبال نکرد و ایشان از هواداران سازمان بود. در تشکیلات سازمان بود من مجبورشدم تو کیسی از تشکیلات سازمان قرار گرفتم با هواداران سازمان اشنا بودم دوستان من بودند تو پیرامون محیط و دبیرستان بودند و این یک چیز بدیهی و طبیعی بود.
در روابط اجتماعی هست که دوستی شکل میگیرد. یک امر طبیعی عادی و انسانی است.
بهر حال همین مسئله باعث شد که بدلایل فقر اقتصادی ولابد جهت کسب معاش و کسب اجاره خانه با انها بروم و براشون نشریه بفروشم کمک مالی جمع کنم.
همین مسائل پیوسته باعث شد که به صورت خزنده یعنی گاه به گاه من را می بردند در تشکیلات به عنوان یک کادر تشکیلاتی انجا براشون کار میکردم شبانه روزی بعد جالب است که بدانید ان موقع به این صورت بود که بچه ها را تقسیم میکردند چون خوب انموقع اصلآ در ان دوران برای ما جاذبه تشکیلات یعنی تو یک تشکیلات مخفی قرار گرفتن درست مثل اینکه هیچ تجربه نشده بود برای نسل ما خوب چیز جالبی بود و میتوانست بهر حال کنجکاو برانگیز باشد که این چیه؟
البته برای من این انگیزه اصلآ وجود نداشت ولی خوب میتوانست انگیزه ای برای خیلی ها باشد به عنوان یک پدیده اجتماعی یک پدیده تشکیلاتی یک چیز مخفی بهر حال دلیل مختلف خودش. بهرحال برای من یک کار اداری محسوب میشد و من شدم عضو نهاد شهر و روستا در انجا مسئول نهاد شهر و روستا سرپل ارتباطی تمام شهر و روستا انجا به من وصل بودند و تقریبآ خیلی عجیب بود و که الان خودم نگاه میکنم تعجب میکنم من کار تمام ان دوستان را که در تشکیلات بودند همه شان بدون استثناء صحبت این بود که میرفتند بین هواداران خودشان نظر سنجی میکردند نظرشان راجع به سازمان چی است راجع به حکومت چیست؟ راجع به مقام دولتی چیست؟ یعنی همین تمامآ با خودشان بودندیعنی هیچ نظرسنجی یا انعکاس افراد عمومی از مردم گرفته نمیشد و تا انجایی که من اطلاع داشتم انموقع خانه تیمی نمیگفتند ولی اعضائی که مخفی بودند در خانه های مختلف. تمام کارهای تشکیلات همین بود.
اینها حتی با مسئول تشکیلاتی انجا که در ارتباط بودند که از استان گیلان می امد و استان گیلان دومین مرکز تشکیلاتی مجاهدین در ایران بود ما هرچی نگاه میکردیم چکار کنیم همین بود که برید بنویسید فلانی چیکار کرده؟ فلانی چیکار کرده؟ چند تا نشریه ….
این تمام این تشکیلات شده بود یک چیز ادم نگاه میکند هیچ و بی معنی! توجه میکنید؟ دیدیم که به کجا رسید که من وارد ان بحث نمیشوم چون وقت برنامه کم است.
بهرحال من کادر تشکیلاتی انموقع سازمان بودم در ان شهر تا اینکه من سه بار دستگیر شدم تو ایران هیچ قضاوتی روی هیچ شخصی نمیخواهم بکنم بلحاظ فردی که کی تقصیر داشت و کی تقصیر نداشت ولی باور کنید هر سه باری که من دستگیر شدم هر سه بار خود هواداران سازمان باعثش شدند یعنی خود سازمان باعثش شد مستقیمآ توجه میکنید؟
الان توضیح میدم
به هرحال من دوسال در زندانها بودم که یک مدت هم در گیلان بودم یکبار هم در زاهدان دستگیر شدم که همه اش در ارتباط سازمان بود.
یکبار خود سازمان قاچاقچی گذاشت که من را بیاره خارج از کشور و دو ماهشم که پیک سازمان از عراق امده بود که یکی از طرف پاکستان و یکی از طرف ترکیه
کوتاه میگویم اقای سرابی
برای من حقیقتآ انگیزه من امدن به خارج از کشور درواقع پیوستن به صفوف سازمان تو عراق نبود یعنی من همانطور خودتان مشاهده می کنید خوب از عینک استفاده میکنم من چشمهایم ضعیف است چشمهایم بسیار ضعیف است و خیلی برام سخته من اهل مبارزه مسلحانه نبودم.
تماسهایی که یکی از دوستان من امده بود عراق من را معرفی کرده بود که من داستان و تاریخچه زندگی ام را ادامه بدم….
خلاصه ان شد که من را بیاره خارج از کشور و شروع به کار کنم منتهی من با ان تماسی که نمیدانستم از کجا میگرفتند که از خارج از کشور بود فردی به نام نادر و خانمی به اسم مرضیه احمدی که اینان به اسم مستعار بودند من بهشان گفتم ببینید: من اصلآ نمیتوانم مبارزه مسلحانه بکنم چون وضعیت جسمی من به اینصورت است و بهرحال من اصلآ توان اینکار را ندارم و من خوب به دلیل فردی و یا خوب به دلیل عدالت خواهی دوست داشتم بیام تو اروپا و خوب شرایط اجتماعی و اقتصادی هم برام صفر بود و فضای امنیتی که خود سازمان مطرح میکرد که آره نیروهای امنیتی دارند مثل شما را میگیرند بیا و بهرحال اینجوری و انجوری در واقع هم اینجوری هم نبود بسیاری از هواداران سازمان که از زندان ازاد شده بودند انجا کار میکردند زندگی میکردند.
ما حتی از زندان ازاد شده بودیم اینجوری نبود که ستاد امنیتی.باشد و بسیاری از درون زندان من میشناختم و امدند تو خود قرارگاه سازمان در عراق خوب انها در زندان ازاد شده بودند اینها داشتند زندگیشون را میکردند.
منتهی سازمان یک فضای امنیتی ایجاد کرده بود که نیروها را بکشد به طرف خودش بکشانند تو پایگاهای خودشان در عراق.
بهر حال من چشمم اسیب دیده بود که من رفتم یک کمسیون پزشکی دکترها گفتند من در عرض سه سال چشمهایم نابینا میشه من رفتم کمسیون پزشکی, کمسیون پزشکی موافقت نکرد و من اصلآ توان اقتصادی نداشتم بیکار هم بودم میخواستم ارز بخرم اگر شورای پزشکی موافقت میکرد و این مسئله را با سازمان مطرح کردم و گفتند پس تو بیا ما تو را میبریم اروپا بهت کمک میکنیم چشمهایت علاج پیدا کند.
طبیعتآ من با این انگیزه و هم با فشارهای اقتصادی و اجتماعی هم خوب و مسئله چشم و سلامتی باهاشون مطرح کردم همانطور که گفتم بار اخر موفق شدیم که از طریق ترکیه از مرز ایران خارج شویم وارد پایگاه ترکیه در استانبول شدیم
مجری آقای سربی: در چه سالی بود؟
فرزین فر: ۱۱ مهر ۱۳۶۶ من وارد ترکیه شدم از همان اول که وارد پایگاه در ترکیه شدم اصلآ یک فضای عجیبی احساس کردم به ان تشکیلاتی که بعد از سالهای بعد از انقلاب بود بعد از مبارزه سلطنتی بود خوب مرحله اجتماعی بود ما بین اقوام بودیم پیش مردم بودیم اصلآ من همچین فضایی ندیده بودم روابط اجتماعی بود روابط عاطفی بود انسانی بود همان سنن و فرهنگ مردم ما بود خلاصه ادم محیط اجتماعی بود بعد من که وارد پایگاه ترکیه شدم خیلی تعجب کردم. اصلآ در را بروی ما بستند گفتند بیرون نروید اینجا رژیم دارد کنترل میکنه و اینجا پایگاه تحت کنترل است که در واقع همچین چیزی نبود.
بعد همان شب اول فضایی ایجاد کردند گفتند پایگاه دارد سنگباران میشود پس باید کشیک بدهیم یعنی از همان اول فضا را بروی ما بستند فضای امنیتی ایجاد کردند که ما بر ملاء بیرون ترکیه تو استانبول اشنا نشویم چون انجا مخالفین سازمان بودند و گروههای دیگری بودند که با سازمان مخالفت میکردند و ما در داخل بودیم و این موضوعات را نداشتیم فضا را طوری امنیتی کردند که ما دوهفته در پایگاه بودیم که نمیتوانستیم بیرون بیاییم توجه میکنید؟
بعد جالب بود من شب اول بود ادم یک احساس گشایش میکنه بهرحال امده در یک فضای دیگر به لحاظ عاطفی پیش دوستانی که فکر میکرده امده پیش اینها بهردلیلی خوب خنده کردن که ممنوع نیست.
نمیدانم چی شد من یکبار خنده کردم یکی از دوستان چیزی گفت من خنده کردم این مهدی… انجا بود مسئول پایگاه بود میگفت: اینجا جای لات بازی نیست اینجا خواهران هستند خنده نکنید.
برای من خیلی عجیب بود شک وجود من را برداشت یعنی ان فضایی که تو ان دوهفته ایجاد کردند تو ان زندان، زندان بود در واقع پایگاه حتی ما هواخواری هم نداشتیم در این دوهفته
من دیگر نتوانستم تحمل کنم که بابا شما با من یک قرار و مداری هم گذاشتین!
بهرحال این موضوع را برای اولین بار مطرح میکنم سوگند میخورم که عادت ندارم راست بگم ولی به دو فرزندم سوگند میخورم.
اساسآ نه قصد امدن به عراق داشتم نه جنگ مسلحانه و نه توانش را داشتم و نه انگیزه ای برای اینکار.
همیشه برای دوستان می گفتم: من وقتی تو محیط روستا بودم خوب انجا هنوز انجا تکنیکی نبود روستایی ها مرغها را سر میبریدند تو همه دنیا است و هیچ چیز عجیبی هم نیست ولی من هیچوقت این کار را نمیکردم میرفتم مردهای محله را گیر می اوردم و میگفتم اینکار را بکنید اصلآ نگاه نمیکردم نمیتوانستم نگاه کنم اصلآ توان این را نداشتم که وارد این مسئله بشم
جنگ و کشتار و نمیدانم وطن کشی، سرباز کشی و برادر کشی اسمش را هرچی میخواهید بگذارید فرقی نمیکند در هرحال کشتن، کشتن است چه فرقی میکند که یک حرکت انقلابی باشه یا ترور باشه یا اعدام باشدهمه اش یک پدیده است هیچ فرقی نمیکند.
یکی این مسئله بود یکی این مسئله که من همان سال ۱۳۶۶ که برای بار سوم دستگیر شدم که از زاهدان میخواستم برم که میخواستیم برویم و مسئله ما لو نرفت در هرحال شانس اوردیم برای امدن تو …….توی یک اطاقی بودیم بند یک انموقع میگفتند: اسایشگاه الان نمیدانم چی میگن اسمهای دیگری براش هست.
خوب ما در اطاقی بودیم که ۲۷ نفر بودیم که ۱۸ نفر اززندانی ها بچه های دوبار دستگیری سازمان بودند که اینها از زندان ازاد شده بودند و دوباره دستگیر شده بودند و بقیه از گروههای حزب توده بود، راه کارگر بود بچه های دیگر بودند کادرهای بالای مرکزی شان بود.
من باور کنید اقای سربی یکبار در ایران بودم احساس کردم تلفنم کنترل و دقیقآ هم همینطور بود تلفنم کنترل بود تو همه دنیا این اتفاق می افتد و همه در جریان هستید که من با اقای نادر مطرح کردم که: اقای نادر من تلفنم تو کنترل بعد دیدم داد و جیغ میزنه که اقا چرا تلفنت کنترله، اقا چرا تلفن را کنترل میکنید؟ اقا خوب مشخصه وقتی شما با یک تلفن به همه هواداران زنگ میزنید تلفنتان کنترل می شه.
هر سیستمی باشه اجازه نمیده شما بروید در عراق بر علیه اش جنگ مسلحانه کنید و یا انجا مسائلی را پیش بکشید که تیم عملیاتی بفرستید که این مسائل بوجود بیاد.
من در زندان خیلی دلم سوخت اقای سربی بعد ان ۱۸ نفر را که دیدم با خودم تصمیم گرفتم برم خارج از کشور و به سازمان بگم که: نیرو ها دارند دستگیر میشوند و شما حداقل این یکی کار را نکنید سوگند میخورم دقیقآ همین انگیزه را داشتم هیچ انگیزه ای حتی برای چشم درست کردن نداشتم چون این مرحله قبلی بوده مال سال ۱۳۶۴ بوده انوقت که من دستگیر شدم مطرح کردم نه دیگر برای خروج از کشور انگیزه داشتم نه برای اصلآ هیچی انگیزه نداشتم.