زمان همراه با سختی های فراوان گذشت ومن بدنبال فرصتی بودم تا اینکه در26 بهمن ماه سال 91 علیرغم مجروح بودن یک پایم توانستم ازجهنم رجوی درلیبرتی بگریزم وبعد ازسالیان اسارت به دنیای آزاد قدم بگذارم.رجوی جنایتکارسالها دراذهان ما کرده بود که درصورت ترک مناسبات جهنمی وخفقان آورش نمی توانیم زندگی عادی را داشته باشیم ویا معتاد شده ویا ازشدت فشارمشکلات زندگی دست به خودکشی خواهیم زد!! او همچنین مارا ازاعدام وشکنجه ترسانده بود.بعد ازنجات ازجهنم فرقه وقتی تصمیم گرفتم به ایران ونزد خانواده ام برگردم باید تمامی این غل وزنجیرهای ذهنی رجوی ساخته را ازهم می دریدم واین به مراتب برایم سخت تر از موانع فیزیکی کمپ لیبرتی بود رجوی همانند دیگر رهبران فرقه ها برای اینکه اعضا را کماکان دراسارت ذهنی خود داشته باشد با تمام وجود وبا هرترفند وفریبی سعی داشت به آنها تلقین کند که درخارج ازمناسبات فرقه اش هیچ راه رستگاری وخوشبختی وجود ندارد وهرچه هست سیاهی، وحشت ودریک کلام نیستی ونابودی است!!
برای رسیدن به واقعیت های خارج ازمناسبات فرقه ی رجوی می بایست تمامی ریسک ها را به جان خرید وخطر کرد وباید به باور ازدرون رسید که می توان دنیای دیگری خلق کرد ومن با پذیرش این ریسک ازیک فرصت بدست آمده استفاده کرده وازمناسبات رجوی گریختم.ورودم به دنیای آزاد مشکلات خاص خودش را داشت متاسفانه هنوز با عینک رجوی به قضایا نگاه می کردم اگرچه جسمم آزاد شده بود ولی حس می کردم که هنوز ذهنم دراسارت رجوی است وباورنداشتم که دیگر آزادم ومی توانم به زندگی عادی برگردم چون هنوزسایه شوم باورهای رجوی را با خودم یدک می کشیدم احساس می کنم تمامی اعضایی که همانند من سالیان اسیرفرقه بودند با من دراین مورد هم درد باشند. بازسازی ذهنی و زدودن آثار ایدئولوژی رجوی خیلی سخت وگاها طاقت فرساست که بدترین نمود آن احساس دین نسبت به دوستان گذشته وتلقین نوعی خیانت به آنها بخاطر خلف وعده ترک کردنشان است واین حس مزخرف موضوعی بود که سالهای سال رجوی با پیچیده ترین شیوه درذهن وضمیرمان بوجود آورده بود که برای ما آزاردهنده بود.
من بعد ازفرارازمناسبات فرقه مدتی را صرف بازسازی روحی وروانی خود کردم ومدتی طول کشید تا خودم را باورکنم گام بعد ورودم به صحنه کاروتلاش برای گذران امورات زندگی ام بود یعنی بازگشت وشروع یک زندگی جدید با ترم های معمول آن چیزی که سالیان با آن بیگانه بودم اما بلاخره موفق شدم خودم را بازیابم.ازدواج وتشکیل زندگی گام مهم دیگری بود که توانستم به آن دست پیدا کنم همان چیزی که رجوی آن را مرزسرخ وگناهی نابخشودنی اعلام کرده بود برگزاری مراسم ازدواج وشرکت تمامی فامیل درآن ودرخشش برق چشمان مادرم بعد ازسالیان انتظار و بی خبری شور و شعف عجیبی درمن ایجاد کرده بود ویکبار به سرعت گذشته را برای خودم مرور کردم سالیان اسارت، تنهایی،بی خبری ازدنیای آزاد،غریبه با هرگونه عشق واحساس وسرنوشتی مبهم ونامعلوم توام با یک بی هویتی وگسست ملی ومذهبی وانسانی…ولی آنچه را که شوروشعف مرا دوچندان می کرد حضورهم بندان سابقم درمراسم ازدواجم بود لحظاتی باورش برایم سخت می آمد وبیشتر به یک خواب و رویا شبیه بود آنها هم موفق شده بودند ازبند اسارت نجات یافته وزندگی جدیدی را شروع کنند.حضورآنها درکنارمن مرگ وزوال ایدئولوژی رجوی را نوید میداد آنها هم بعد ازسالیان اسارت وتحمل رنج و مشقت به زندگی سلامی دوباره کرده بودند.
درآن لحظات شورانگیز تنها به یک چیزفکرمی کردم آزادی دیگر دوستان اسیر و بازگشت آنها به زندگی دوباره.
رستم آلبوغبش