درد دل یک اسیر صدام معدوم و رجوی مرحوم

در 21آذر1363 اعزام به پادگان صفر چهار بیرجند شدم، بعد از آموزش به لشگر 16 زرهی قزوین منتقل شدم سپس از آنجا به منطقه عملیاتی  در سه راهی فکه اعزام شدم، 17 ماه خدمت بودم که در تاریخ 10/2/65 توسط ارتش رژیم بعث عراق اسیر شدم. سه سال در رمادی کمپ 10 بودم بر اثر تبلیغات بعضی افراد و سیمای مقاومت(برنامه تلویزیونی مجاهدین) که از تلویزیون عراق پخش می شد  تحت تاثیر این تبلیغات و بدلیل فرار از فشارهای اردوگاه، تصمیم گرفتم به مجاهدین بپیوندم و به اردوگاه اشرف بروم. من بعد از دو روز پشیمان شدم ولی دیگر دیر شده بود و به بچه ها می گفتند اگر دوباره برگردی اردوگاه، تو را می کشند. دیگر چاره ای نداشتم، جز تحمل کردن.
14 سال آنجا بودم، هر سال مسعود رجوی وعده سرنگونی می داد ولی هیچ موقع عملی نشد. دوران سختی در سال 69 تا 70 بود. بحث انقلاب درونی سازمان شکل گرفت یعنی طلاق. رجوی گفت همه باید همسرانشان را طلاق بدهند و مرا جایگزین او بکنند هر سال یک بحث جدید رو می کرد و با ترفندهای مختلف ما را سرگرم می کرد. هیچ موقع وقتی نداشتم که فکرم آزاد باشد حتی اعتماد من هنوز جلب نشده بود که وارد تیم های عملیاتی شدم و طی این چند سال همه آموزشهای نظامی و زرهی و فنی نگه داری خودروهای چرخدار را دیده بودم. همیشه روی میز سازمان بودم و مسعود رجوی می گفت اسیرانی که از ارتش عراق تحویل گرفتم جز دردسر چیز دیگری نداشت و این مسأله مرا را خیلی اذیت می کرد. حرف من این بود که چرا ما را آزاد نمی کنی تا برویم؟ تا اینکه درسال 1381 تصمیم گرفتم از سازمان جدا شوم، یک ماه طول کشید تا من را بفرستند قسمت خروجی به نام اسکان. از آنجایی که می دانستم رفتن به خروجی کار ساده ای نیست بحث اینکه من می خواهم ازدواج کنم  را مطرح کردم و گفتم من زن می خواهم، آنها هم هرچه به دهانشان آمد به من گفتند که ای مزدور ایران تو از گرسنگی در اردوگاه عراق مرده بودی حالا که نان سازمان را خوردی زن می خواهی؟ من هم گفتم به اندازه ای که شما غذا داده اید و می دهید من صد برابر آنرا برای شما کار کرده ام پس منت سرمن نداشته باشید بعد این اتفاقات من شدم مزدور ایران که حدود یکسال در خروجی منتظر بودم. طی مدت این یک سال من در یک اتاق تنها و بدون امکانات اولیه و حتی امکان هواخوری؛ فقط غذای خشک به من می دادند و می بایست خودم درست می کردم. بعد از دو ماه تحمل این شرایط سخت با اعتراض و داد و بیداد شیشه اتاقم را شکستم و گفتم بیایید این مزدور ایران را بکشید دیگر تحمل ندارم نه تلویزیون، نه هواخوری، نه ورزش و نه هیچ گونه آزادی…
این کار باعث شد تا دوباره سیل فحش و ناسزا و کتک به سمت من روانه شود که من فریاد می زدم این است آزادی، این است دموکراسی، این است حقوق بشر، این است انسانیت…
بهرحال بعد از کلی سختی کشیدن در سال 1382 سازمان من را آزاد کرد و توانستم به ایران برگردم!
عضو جدا شده از فرقه رجوی
 

خروج از نسخه موبایل