نامه ی خانم زیبا ساعدی میانه به برادر اسیرش در کمپ لیبرتی عراق

سلام و بعد از سلام برای بی معرفت ترین داداش

داداش منو یادت میآد یا فراموشمان کردی؟ من آبجی کوچک تو هستم. همونی که وقتی 5سالم بود منو روی پاهات می نشوندی وبرایم قصه وشعر میخوندی که زندگی ام شده بود قهرمان قصه های تو شدن. نمیدونم چرا این دوری را انتخاب کردی. نمی دونم چطور غم دوری را تحمل کردی. برای ما که خیلی خیلی سخت گذشته. مخصوصا مادرم وداداش.

خیلی بی معرفتی میکنی که بر نمیگردی. ولی ما همچنان منتظریم.

داداش بخدا هر روز آرزوی دیدار تورا میکشم وهمینطور حسرت می کشم.

تو نمیدانی وقتی دختران من می پرسند مامان دایی فیروز کجاست که شما عکس اش را بغل کرده وگریه میکنی.

چطور می میرم و زنده می شوم.نمیدانم چه بگویم.

داداش وقتی تو رفتی من 5سالم بود والان 25 سال. فکر نمیکنی که دیگر این دوری طولانی شده؟

ترا به مقدسات قسم برگرد! به خدا مادرم دیگر طاقت ندارد. از وقتی رفتی، تا الان چشم انتظار تو هست.

وقتی میآیند به عراق برای دیدن تو فکر میکند تازه متولد شده است. ولی وقتی بر میگردد خیلی غمگین وافسرده…

نمی دانم شاید نامه ام طولانی شده است. ولی حرف های دلم خیلی زیاد است.

هرروز عکس هایت را می بینم و با تو درد دل می کنم.

برگرد و به ما هم بفهمون که اینقدر هم آدم بی معرفتی نیستی.

 

خواهرت زیبا ساعدی

خروج از نسخه موبایل