ایشان با لهجه شیرین گیلکی برایم تعریف میکرد که سه سال قبلتر توانسته بودند برای اولین بار و آخرین بار عزیزش را به اتفاق همسرشان درآغوش بفشارند وتاکید داشت که ازمحمد جواد قول اکید گرفته بود که بزودی زود با ترک رجویها به خاک وطن وخانه و کاشانه خود باز خواهد گشت.
پدربزرگوارمان متعاقب آن واقعه شیرین زندگی اش بمنظور رهایی جگرگوشه اش از اسارت رجوی ارتباط فعال و اکتیوی با دفتر انجمن نجات گیلان برقرارکرد و فعالیتهای چشم گیر و تحسین برانگیزی را از سر گذراند.
یک روز به نزدم آمدند و با اشک و آه فرمودند همسرم درغم وفراق محمد جواد دارفانی را چشم انتظار وداع گفتند وآخرین وصیت شان به من این بود که محمد جواد را فراموش نکنم وکاری کنم که محمد جواد به وطن خود برگردد و چندسالی که عمرش باقی مانده است بتواند در کنار تو و سایر فرزندانم زندگی خوشی داشته باشد که درآنوقت روح من هم شاد وخندان خواهد شد.
طی ده سال گذشته دستکم هفته ای یکبار از روستای دافچاه از توابع رشت به نزدم دردفترانجمن حضور می یافتند وبرای هرنوع فعالیتی ازجمله اعزام به عراق در راستای رهایی فرزندش پافشاری میکردند. بارها وبارها برای مجامع حقوق بشری و خاصه برای دلبندش نامه می نوشتند واستمداد می طلبیدند که بخشی ازآن نیزدرسایت نجات اطلاع رسانی شده است.
رجویها ازشدت و حدت فعالیت کوهمرد گیلک نه تنها به رحم نیامدند تا محمد جواد بتواند ولو یک تماس تلفنی با بابایش داشته باشد وازنگرانی درآورد بلکه کینه توزانه ونابخردانه با کشاندن محمد جواد در بازار شام خود (تلویزیون سیمای نفاق) پسر را مقابل پدر به فحاشی واهانت گرفتند وبرایش دیکته کردند که پدر از نیروی زبده قدس وازعوامل اداره اطلاعات است ومحمد جواد متاسفانه درکسوت یک اسیر بی دفاع به تکرار آن می پرداخت.
دلم نیامد که پدر از این واقعه بیخبر بماند وعکس و تصویرفرزندش را نبیند لذا طی یک تماس تلفنی خبردارش کردم وبه برای دیدن تصویر ویدئویی به نزدم تشریف آوردند. پدربا درایت تحسین برانگیزش خیالم را ازبابت هرتوضیحی راحت کرد وگفت ” یقینا فعالیتم به خال خورد. ببین یک تنه رجوی را رسوا کردم تا درپس پرده به جنگم بیاید و از زبان فرزندم علیه من موضع بگیرد وفحاشی کند ولاطائلات ببافد.”
آنگاه به صفحه جادویی مانیتورکامپیوترم خیره شد ورویت چهره جگرگوشه اش را انتظارمی کشید. بخدا قسم صدای تپش قلبش را می شنیدم واشک درچشمانم امانم نمی داد. بالاخره چهره محمد جواد اغفال شده هویدا شد و پدرازشدت هیجان به بوسیدن صورت محمد جواد ازپشت صفحه مانیتورادامه میداد و بشدت عاشقانه درآغوشش گرفتم تا اندک آرام بگیرد. فیلم دودقیقه ای فرزندش را چندباره به تماشا نشست وآنگاه روی صندلی نشست وبه نوشتن نامه ای دیگربرای عشقش پرداخت.
حاج محمد نقی نوروزی درادامه افزودند ” خیلی مضحک ودرعین حال جالب و تامل برانگیزاست که دردیکته منتسب به جگرگوشه ام نوشتند که محمد جواد را بزوربه جبهه جنگ بردند البته بعداز5 سال متواری بودن!!؟؟ انگارکه همین دیروزبود که درآن سالیان یک شب دیدم محمد جواد یک بغچه لباس با خودش به خانه آورد.با خوشحالی وصف ناپذیربغچه را که بازکرد دیدم همش لباس نظامی وسربازی! ازش پرسیدم اینا برا چیست عزیزم توکه دوماه به اعزامت مونده به سربازی!!؟؟ چرا اینقدرعجله برا رفتن به جبهه جنگ وخلاصه من خداوکیلی یک ذره نگران شدم درآن غوغای جنگ وخونریزی وجراحتها و شهادتها و… ضمن اینکه دیگرفرزندم محسن هم درسکوی پرتاب جهت اعزام به منطقه جنگی بود. تواین وادی سیرمیکردم که یهو محمد جواد بغلم کرد وگفت یعنی من عزیزدردونه تو خونم رنگین ترازسایرین است. همین دافچاه روستای ما تابحال چند تا شهید آوردند وچند تا مجروح ومعلول و… خب معلومه منهم پذیرفتم وگفتم الهم یتقبل منا خدایا بپذیرازمن.
چند مدتی بود نگران پدربودم. نگران ازصحت وسلامتی ایشان. لذا برخود واجب دیدم حضورا خدمت برسم وخبرخوش انتفال محمد جواد به آلبانی را هم به ایشان بدهم. زودی خودم را به زادگاهش روستای دافچاه ازتوابع رشت رساندم. روستای دافچاه ازدید مردمان آنجا به کارخانه برنجکوبی حاجی نوروزی و نماینده پیشکسوت شورای محل شناخته میشود. البته کارخانه را دو سالی بود که فروخته بودند وبواسطه کهولت سن خودشان را بازنشست ازهرگونه فعالیت کرده بودند.
نمونه فعالیت خانواده محمد جواد نوروزی که درسایت نجات اطلاع رسانی شده است:
– محمد جواد نوروزی درفرقه رجوی گرفتارشده است 26 خرداد 1395
– درخواست کمک خانواده محمد جواد نوروزی ازآقای فیلیپوگراندی 23 دیماه 1394
– محمد جواد نوروزی تولد 51 سالگی ات مبارک 3 دیماه 1394
– درددلهای پدرمحمد جواد نوروزی 13 دیماه 1394
– درخواست خانواده محمد جواد نوروزی ازکمیساریا 21 دیماه 1394
– رجوی فرزندم را به اسارت کشید وبینایی ام را ازمن گرفت 8 آبان 1393
– محمد جواد نوروزی بیا که بی صبرانه منتظرت هستیم 3 آذر1394
پوراحمد