دیدار نزدیک از روستا و منزل خانواده محمد قادری – گروگان فرقه رجوی

محمد قادری فرزند ذبیح الله شماره شناسنامه 765 متولد 17 دیماه 1344 ازروستای چوکده ی خشکبیجار از استان گیلان درتاریخ دوم آذرماه 1366 دریک عملیات خرابکارانه مرزی بتوسط فرقه رجوی موسوم به سازمان مجاهدین وشاخه نظامی دست ساخت ارتش صدام بنام ارتش آزادی بخش! به اسارت درآمد. متعاقب اسارت مورد مغزشویی والقائات فکری قرارگرفت وازترس درخطربودن جان خویش بالاجبار در مناسبات فرقه ای ماندگار شد و طی سالیان مدیدی از خانواده و فضای بیرون از پادگان کار اجباری مافیای مجاهدین بیخبر ماند و جوانی اش را به بطالت گذارند وقربانی مطامع جاه طلبانه رجوی شد.
سابق برایام با این خانواده دردمند وچشم انتظاردردفترانجمن بارها وبارها ملاقات داشتم وبه گفتگونشستم وازدرد ورنج آنان بسیارشنیده بودم ولیکن دردیدارنزیدک ازخانه وکاشانه محمد وشماری ازخانواده بسیارصمیمی شان تصویردیگری اززندگی توام با درد ورنج این خانواده بزرگوار پیدا کردم.
بمجرد ورود به منزل مورد لطف و محبت اعضای خانواده خاصه پدرعزیزمان قرارگرفتم وایشان ضمن قدردانی اززحمات انجمن نجات ازسالیان دورتاکنون برایم درد ودل کردند ” عزیزم خیلی خوشحالم کردین که آمدین نزدم. توهم مثل سایراولادم هستین ودوست تان دارم. حقیقت خیلی چشم انتظاری کشیدم. خیلی رنج ومصیبت تحمل کردم طوریکه الان تو سن 87 سالگی توان آنرا نداشتم که حتی به رشت وانجمن نجات بیایم. با کمک بچه هام (پسرها ودخترها وعروس ها ودامادام) روی پاهام هستم وگرنه ازعهده خودم برنمی آمدم. جدایی فرزند واسارتش وخاصه چشم انتظاری آدم را کله پا میکند. آخه فرزندم که اسیررجوی شد تا مقطع ابتدایی سواد خواندن ونوشتن داشت. مطلق اهل سیاست وازاین حرفا نبود. عاشق شکاروبعدش کارکشاورزی بود. هیچوقت یادم نمیرود 6 ماه مانده به پایان خدمتش رفتم یک موتورکشاورزی برایش خریدم تا خودش بخواهد درشخم زدن زمین های کشاورزی مان مشغول باشد ولی متاسفانه یکماه بعدش خبراسارت محمد را شنیدم ودیگرنمی توانستم موتورکشاورزی که توحیاط خانه مان پارک بود را ببینم وبه توصیه فرزندانم زودی برای فروش گذاشتم. موقع تبادل اسرا طبعا ما نیزدرانتطاربازگشت عزیزمان بودیم. همسرمرحومم خیلی بیتابی وبیقراری داشت. درآن ایام مدام ازمن میخواست که به فرودگاه رشت برویم ومحمد را تحویل بگیریم. چندین باررفت وآمد کردیم تا اینکه بواسطه آزادگان خبردارشدیم که محمد دراسارت رجوی است ومعلوم نیست کی برگردد. ازآن تاریخ من مشکلم مضاعف شد.هم دوری ورنج تحمل اسارت جگرگوشه ام ومهمترازآن دیدن وضع ناهنجارهمسرم. همسرم آنقدرغصه خورد وآه وناله کرد که دوسال تاب نیاورد وسکته کرد ونهایتا تو برج یازده سال 1381 بود که چشم انتظار ازدنیا رفت وبه ابدیت پیوست. چیزی حدود 15 سال است که منهم تنها وتنهایم با دردهای خودم وامید به اینکه روزی نورچشمم محمد بیاید.”
آقای عبدالله قادری فرزند ارشد خانواده وکارمند بازنشسته بانک صنعت ومعدن وازاعضای فعال ومرتبط با انجمن نجات گیلان دنباله صحبت پدرجان را گرفت وگفت ” دقیقا متعاقب فوت زودهنگام وجانکاه مادرم ازجانب پدرمامورشدم که پیگیروضعیت محمد درعراق واشرف باشم.طوریکه به اتفاق شماری دیگرازخانواده های مشابه که هریک عضوی ازخود دراسارت رجوی داشتند ؛ برای دیدارعزیزانمان با تحمل بسا سختی به عراق ناامن رفتیم. برغم سقوط بغداد وصدام هنوزثبات وامنیت درکشورجنگ زده حاصل نشده بود وامریکاییها درکوی وبرزن وشهرپرسه میزدند وخاصه درمقابل ورودی اسارتگاه اشرف تا دندان مسلح صف کشیده بودند. تعدادمان خیلی زیاد بود وعزم مان جزم بود که به ملاقات با عزیزانمان نایل شویم. سران تشکیلات مجاهدین مقاومت میکردند ومیخواستند مانع ازملاقات بشوند طوریکه قوای مسلح امریکاییها رومقابل مان قراردادند وبه ما هشداردادند که زودی ازورودی اسارتگاه فاصله بگیریم وبرگردیم. درمقابل ما مقاومت کردیم والنهایه موفق شدیم وارد صحن بزرگ اشرف شویم وساعتها انتظارکشیدیم تا یک یک عزیزانمان رسیدند. باورمیکنید من ابتدا به ساکن محمد را نشناختم. خیلی عوض شده بود اصلا رنگ پوستش هم تیره شده بود ازبس که توآفتاب بیگاری داده بود. اخلاقش هم عوض شده بود ویا اینکه ترس داشت حرف دلش را بزند. هرجا میرفتیم دونفرگماشته رجوی همراهش بودند واجازه نداشتیم باهم درد دل کنیم.درفرصت های بدست آمده ازیکایک اعضای خانواده برایش گفتم اززندگی وتغییراتی که درسالیان گذشته حاصل شده بود. سرآخرازمرگ مادرگفتم که چقدربرایمان دردناک بود ولی انگاری داشتم با رباط بی جان صحبت میکردم. محمد اصلا واکنش نشان نمی داد طوریکه من به هم ریختم وگفتم این بی انصاف ها مگربا شما چه کارکردند که زبان تان بند آمده است وسینه تان سنگ شده است! تاانیکه دریک فرصتی محمد به حرف آمد وگفت اجازه صحبت کردن نداشتم. اذیت مان میکنند. ولی مطمئن باش پشت سرتان می آیم وبدانید من عاشق زادگاهم چوکده هستم وبرای درآغوش گرفتن پدروسایراعضای خانواده دارم می میرم. ”
آقا عبدالله درادامه افزودند ” وقتی دیدم محمد برغم سالیان مغزشویی ودوری ازاحساس وعاطفه خانوادگی هنوزهمان محمد خودمان است وازاندیشه فرقه گرایانه رجوی چیزی به ارث نبرده ؛ بیش ازپیش انگیزه گرفتم که بیشتروبیشترازوطن وزادگاه وخانواده باایشان صحبت کنم ونظرش را جلب کنم. طوریکه درآخرملاقات خودش درخواست داد تا یک عکس یادگاری بگیریم وبرای پدروخواهران وبرادردیگرمان بیاورم وپیامش را برسانم که بزودی زود دریک فرصت مناسب با ترک رجوی به نزدتان خواهم آمد.”
دیدارنزدیک با خانواده گرم وصمیمی محمد قادری برایم بسا انگیزاننده بود که بیش ازپیش درپی رهایی اسرای نگون بخت رجوی وهمچنین رهایی محمد قادری ازتشکیلات سیاه رجوی باشم شاید که بتوانم درصورت جداشدن عزیزی دیگرازاسرای رجوی درشادی وسروریک خانواده چشم انتظاردیگرشراکت داشته باشم.
پوراحمد
نمونه فعالیت خانواده دردمند وچشم انتظارمحمد قادری (گروگان فرقه رجوی)
نامه سوزناک یک پیرمردرنجکشیده شالیکاربه کمیسرسازمان ملل متحد خانم ناوی پیلای
رنج نامه به محمد قادری (گروگان فرقه رجوی)
دفترانجمن نجات گیلان میزبان خانواده محمد قادری (گروگان فرقه رجوی)

خروج از نسخه موبایل