مجاهدین در دفاع مقدس – قسمت دوم

گزیده ای از کتاب: « اردوگاه 15تکریت »
خاطرات جانباز آزاده: « میکائیل احمدزاده »

*عید قربان در سومار
سحرگاه گوینده ی رادیو خبر عید سعید قربان را اعلام کرد. روز بزرگی بود. سرنوشت ما هم در همین روز رقم خورد. عید را به همدیگر تبریک گفتیم. دوستان نماز صبح را انفرادی اقامه کردند. مقداری نان خشک و کنسرو خوردیم و حرکت کردیم. در ارتفاعات کنار جاده حرکت میکردیم. گاهی عراقیها ما را می دیدند. فریاد می زدند و ما را نشان میدادند. گاهی میگفتند تسلیم شوید و گاهی هم به سوی ما تیراندازی میکردند. آنها نمیخواستند ما را تعقیب کنند، بلکه سعی داشتند به داخل خاک ایران حرکت کنند و فرصت را از دست ندهند.
از دور درختان شهر سومار دیده شدند. گردوخاک شهر از دور نمایان بود، تردد زره پوشها و خودروها و جابه جایی عراقیها حسابی شهر را شلوغ کرده بود.
کناره ی رودخانه ی شهر سومار مملو از درختچه ها و نخلها و علفهای پاکوتاه بود؛ جای بسیار مناسبی برای پناه گرفتن از دید و تیر عراقیها بود. جاده ی آسفالته از کنار آن رودخانه ی پر از آب تا نزدیکی ایوان ادامه داشت.
نزدیکهای ظهر به دروازه ی شهر رسیدیم. عراقیها در حال پیشروی بودند. کامیونها و تریلرها در حال تدارکات بودند. شهر بسیار شلوغ بود و رفت وآمد بسیار.
ما هم با استفاده از شلوغی منطقه از کنار درختچه های اطراف رودخانه ی سومار با اختفا و پوشش گیاهی به سمت مرکز شهر حرکت کردیم. خیلی احتیاط می کردیم که دیده نشویم. خود را به جنگل رساندیم تا وضعیت را با چشم خود ببینیم. هرکدام به سویی پخش شدیم و به اطراف پدافند کردیم تا غافلگیر نشویم. خوشبختانه تا آن لحظه کسی ما را ندیده بود.
همه خسته بودیم. روی علفزارها دراز کشیدیم و از لابه لای بوته ها اطراف را می پاییدیم. گروه مهندسی عراق سرگرم نصب یک پل شناور بر روی رودخانه بودند و سروصدای زیادی میکردند. سرباز مجروح ما بسیار درد میکشید. او دیگر تحمل راه رفتن نداشت و میگفت مرا رها کنید و بروید. ما هم بی توجه به حرفهایش نوبتی او را جابه جا میکردیم.
در گوشه ی ورودی شهر و در 50 یا 60 متری عراقیها داخل بوته زارها پنهان بودیم. حدوداً یک ساعت نمی شد که چندین خودروی مجاهدین خلق وارد سومار شده بودند. آنها برای استراحت و شستن دست و صورت کنار رودخانه پیاده شدند. لباسهای جدید و ضدگلوله و سلاحهای مدرنی داشتند. زن و مرد و دختر و پسر با هم مخلوط بودند. با هم شوخی میکردند و می خندیدند. مجاهدین از عراقیها بیشتر نظر ما را جلب کردند، زیرا میخواستیم چهره ی واقعی این خائنها را از نزدیک ببینیم.
با عراقیها خوش وبش میکردند در حالیکه این بعثیهای مزدور فرزندان ایران را به خاک و خون کشیده بودند. همه از مجاهدین تنفر داشتند و حتی میگفتند عراقیها به مجاهدین شرف دارند، چون وطن فروش نبودند و برای منافع خودشان میجنگیدند.
کنجکاوی و سرک کشیدنهای متوالی ما توجه مجاهدین را جلب کرد. آنها محل ما را به همدیگر نشان دادند و برای اطمینان با زبان عربی ما را صدا کردند. وقتی دیدند جواب ندادیم، یقین کردند که ما ایرانی هستیم. با داد و فریاد هر کدام اسلحه ی خود را برداشته و به سمت ما به صورت هجومی حمله ور شدند. تا ما را دستگیر کنند، عراقیها هم متوجه موضوع شده بودند. در یک لحظه همه به سوی ما آمدند.
دیگر امکان بازگشت نداشتیم. زیرا از هر طرف دیده میشدیم و هدف واقع میشدیم. همه به اندازه ی کافی مهمات از منطقه جمع آوری کرده بودیم و بیشتر از هر چیز به مهمات بها میدادیم.
هرکدام در کنار درختان نخل سنگر گرفتیم و یک آرایش دایره ای گرفتیم تا دفاع کنیم. مجاهدین و عراقیها استعداد ما را نمی دانستند و فکر می کردند دو یا سه نفر هستیم. از ترس پنهان شده بودیم و آنها سعی داشتند خود را به ما برسانند. آنها به ده قدمی ما رسیده بودند که رگبار یکی از سربازان ما در اولین لحظه دو نفر از مجاهدین را به درک واصل کرد. ما هم به از هر سو تیراندازی کردیم. تعداد تلفات مجاهدین بیشتر شد. آنها هم به سوی ما آتش گشودند. ما سنگرگیری کرده بودیم و موضع بهتری داشتیم. عراقیها هم به کمک مجاهدین آمدند. درگیری خونین آغاز شد. نخلستان سومار تبدیل به جهنمی واقعی شده بود. تقریباً تمام نیروهای دشمن با ما درگیر بودند.
به همرزمان اشاره کردم که در مصرف مهمات صرفه جویی کنند. دشمنِ قسم خورده، تصمیم داشت ما را از بین ببرد. دود و بوی گلوله همه جا پیچیده بود. ما سرسختانه مقاومت می کردیم و دشمن عجول را شکار می کردیم. صدای آژیر آمبولانسهای عراقیها بلند شده بود و خبر از تلفات زیاد آنها می داد. مجاهدین با بلندگو اعلام می کردند:
ما هموطنان شما هستیم؛ تسلیم شوید. ما نمیگذاریم عراقیها به شما صدمه بزنند. شما برادران ما هستید. جنگ تمام شده و ارتش پیروز «مجاهدین خلق»، شهرهای ایران را یکی پس از دیگری فتح می کند. به جوانی خود رحم کنید. تسلیم شوید. اسلحه های خود را دور بریزید.
آنها با این سخنان فریبنده می خواستند ما را تحویل عراقیها بدهند. ما جواب نمیدادیم و هرکدام که نزدیک میشد، با تیر از پای در میآ وردیم. آن محل پوشش خوبی داشت و ما را از دید و تیر زیاد حفظ میکرد. سروصدای عربی در همه ی نخلستان پیچیده بود و صحنه های ترسناکی به وجود آورده بود. عراقیها و مجاهدین تصمیم گرفتند با خمپاره اندازهای برد کوتاه خود ما را از مواضعمان بیرون بیاورند. شلیک خمپارهها و آرپیجی 7 از هر سو باریدن گرفت. اسیر عراقی، مات و مبهوت در گوشه ای زمین گیر شده بود و از ترس کشته شدن بال بال میزد. سعی میکرد در کنج درختان جان پناه بگیرد.
عرصه را بر ما تنگ کردند. دو نفر از دوستان ما از ناحیه ی پا سخت مجروح شدند. ما هم بی امان تیراندازی می کردیم و از مجاهدین و عراقیها تلفات می گرفتیم. تیر و ترکش به همه جا اصابت می کرد. تقریباً دیگر صدای همدیگر را نمی شنیدیم و در اثر گرد و خاک و دود یکدیگر را هم نمی دیدیم.
سرمان را نمی توانستیم بالا بگیریم. باران گلوله می بارید و نمی توانستیم تغییر محل دهیم. می دانستیم مرگمان حتمی است و اگر دستگیر شویم، دشمن در عوض انتقام کشته شدگان ما را خواهد کشت. لذا بی اختیار می خواستیم از تعداد دشمنان کم کنیم. اما دیگر روز آخر مقاومت فرارسیده بود. مهمات نیز تمام میشد. ما به محاصره ی کامل دشمن افتاده بودیم. هر لحظه حلقه ی محاصره تنگتر می شد.
دشمن جای ما را آماج تفنگ ضد بتن و ضد تانک 107 قرار داد. موج انفجار همه چیز را به سویی پرتاپ می کرد. سرباز جواد لیالی، اهل کرمان در دم شهید شد. انفجار یکی از درجه داران بهنام یوسف جمالی را موجی نمود. او بی اختیار شروع کرد به دویدن که ناگاه مورد اصابت گلوله قرار گرفت و پیکرش میان ما منافقان ماند. کتف راست من هم ترکش خمپاره خورد. بازو و دستم می سوخت و دیگر نمی توانستم تیراندازی کنم. مطمئن بودیم که هدف دشمن کشتن ما است. انگار تمام جنگ برای آنها در همان محل کوچک خلاصه شده بود.
خمپاره ها وجب به وجب زمین را شخم می زدند. ما هرکدام تا آنجا که امکان داشت، خود را به کوچکترین شیارها و بریدگیهای زمین می چسباندیم. بیش از هشت نفر ما سالم نمانده بودیم. خشاب بعضیمان هم خالی بود و انتظار درگیری و جنگ تن به تن را می کشیدیم. عراقیها و مجاهدین بعداً گفتند که تلفاتشان تا آن هنگام 23 نفر بوده و ما عید قربان را با نبردی خونین و ماندگار ادامه میدادیم.
در یک لحظه ی کوتاه دشمن سر رسید و از هر سو به ما حمله کرد. با فریادهای بلند اعلام می کردند که تسلیم شوید. ما چند نفر که همدیگر را می دیدیم، ناچار اسلحه هامان را به سویی پرتاپ کردیم و اشهد خود را خواندیم. با چهره هایی خطرناک از هر طرف به ما حمله کرد و ما را به باد کتک و قنداق تفنگ گرفتند. ما از درد به خود می نالیدیم. من و چند نفر دیگر زخمی بودیم و خون از بدنمان جاری بود، ولی عراقیها و مجاهدین بی امان ما را میزدند و فحش می دادند.
دست و پای ماها را بستند و در گوشه ای جمع کردند. یکی از عراقیها با فریاد می گفت باید این ایرانیها را بکشم. تیری به سمت ما شلیک کرد، اما به درخت نخل اصابت کرد. ما همدیگر را نگاه میکردیم. تعدادی از دوستانمان نبودند. شاید فرار کرده بودند، شاید هم در کنار نخلی به شهادت رسیده بودند. با حسرت و اشک آلود همدیگر را نگاه می کردیم و آن لحظه را پایان زندگی خود می دانستیم. یک لحظه به فکر پدر و مادر چشم انتظارم افتادم که حتی جسد من هم به دستشان نخواهد افتاد. نمی توانستم روی پا بایستم. دقایق سختی بود. یکی از عراقیها دورتر از ما بالای سر شهیدان میرفت و تیر خلاص به سر و سینه ی آنان میزد. دیگر اطمینان حاصل کردیم که بقیه ی همرزمان ما شهید شده اند.
گوشه ای چند عراقی با هم بحث میکردند و حتی سر هم فریاد می کشیدند. بعدها فهمیدیم یکی از عراقیها میخواسته همه ی ما را یکجا به رگبار ببندد، اما چند نفر دیگر مانع میشدند و می گفتند بگذارید اسیرشان کنیم.
در این میان سرباز اسیر عراقی را دیدیم که به سمت ما می آمد. او را از یاد برده بودیم. دستش باز بود و با زبان عربی داد میزد و قسم میداد که ما را نکشند. ما مات و مبهوت مانده بودیم. اسیر عراقی به فرمانده انش میگفت این ایرانیها با من رفتار انسانی داشتند و هیچ صدمه ای به من نرساندند، به من آب و غذا دادند. با قسمهای گوناگون بالاخره آنها را قانع کرد تا ما را نکشند.
مجاهدین بیشتر از عراقیها ما را زدند. چشمان ما را بستند و به باد مشت و لگد گرفتند. بیرحمانه از هر سو حمله ور می شدند و از اینکه می دیدند تعداد بسیاری از مزدوران عراقی و مجاهدین را کشته ایم، خشمگین بودند و ناسزا می گفتند. دخترها جمع شده بودند و هرکدام چیزی میگفت و ما را سرزنش می کرد که چرا به جبهه آمدیم. آنها ما را به چشم یک هموطن نگاه نمی کردند. دلشان به حال ما نمی سوخت و حتی ما را تحقیر می کردند.
بعد از کتک مفصلی که منجر به شکستن بینی و سر دوستان شد، چشمان ما را بستند و با کتک و لگد همه مان را در یک کامیون آیفا انداختند. کامیون با سرعت تمام حرکت کرد.

*آغاز اسارت
فاصله ی سومار تا اولین شهر مرزی عراق، بعقوبه، یک کیلومتر بیشتر نیست، در حالی که کامیون مسافتی طولانی را طی میکرد و توقف نداشت. ما همه ساکت و غمگین، با چشمان بسته به نقطه ی نامعلومی فرستاده می شدیم. احساس کردم که به سمت ایران در حرکت هستیم. حدود 10 دقیقه در راه بودیم. ما را پیاده کردند و با زور به یک سالن بردند و چشمان ما را باز کردند.
دیدیم تعداد بسیاری از ایرانیها که در کوه و دشت مبارزه می کردند، اسیر شده اند. آنها از واحدهای مختلف سپاه و ارتش بودند. ما را دلداری دادند و زخمهامان را با پارچه ی لباسهاشان بستند. آنها هم همین امروز اسیر شده بودند.
از گروه ما 7 نفر زنده بودیم که سه نفرمان مجروح بودیم. بقیه ی دوستان در مرز سومار و مندلی عراق به شهادت رسیده بودند؛ آن جوانان شجاع و جسور و بی ادعا که چند روز بود پابه پای هم منطقه را در نوردیده بودیم و هرکدام در جای خود چندین نفر از مزدوران را به هلاکت رسانده بودند.
بسیار غمگین بودیم. از جای خود بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. دیدم ما را به قرارگاه جهاد لرستان آورده اند که در وسط جاده ی سومار به ایلام قرار داشت. در حقیقت آن مکان محل جمع آوری و تخلیه ی اسرا بود.
تردد در روی جاده بسیار سنگین بود. ادوات جنگی در حال حرکت به سوی شهرهای ایران بودند. این نشان از عملیاتی گسترده داشت و برای ما خوشایند نبود.
عراقیها مقداری آب به ما دادند. یک سروان عراقی با غرور زیاد بالای سر ما حاضر شد و به عربی گفت: شما اسیر ما هستید و ما به رهبری صدام حسین ایران را فتح خواهیم کرد. شما شانس آوردید که کشته نشدید. عراق پیروز شده و ما در حال پیشروی به سوی شهرهای ایلام و کرمانشاه هستیم. ما انتظار داریم دستورهای نگهبانان را گوش دهید. هرکس قصد فرار داشته باشد، کشته خواهد شد.
سخنان او را یکی از منافقان ترجمه میکرد. همه ی ما مأیوس بودیم و ناراحت از اینکه چگونه این عراقیهای بزدل که تا دیروز جرأت حرکت نداشتند، اکنون دم از فتح شهرهای ایران می زنند؟
بعد از چند دقیقه سؤالاتی در مورد محلهای استقرار یگانهای زرهی ایران می کردند. گویا برای لشکرهای زرهی ارتش اهمیت زیادی قائل بودند و از آنها واهمه داشتند.
ما و اسرای دیگر را سوار کامیون کردند. این بار ما را به سوی عراق حرکت دادند. چشمان ما همه باز بود. برای آخرین بار وطن خود را با حسرت نگاه می کردیم. ارتفاعات کنار جاده را می دیدیم که حکایت تلاشها و نبردهای خونین ما را در سینه داشت و دوستان شهید ما که حماسه آفریدند و مظلومانه کشته شدند و با جان و دل دستورها را اجرا میکردند. فاتحه ای نثار روح آنان کردم.
به ورودی شهر سومار رسیدیم. به محل درگیری و اسارت خود نگاه کردیم. هنوز تعدادی آمبولانس در نخلستان دیده میشد و این حکایت از تلفات زیاد آنان بود. عراقیها که ما را می دیدند، ناسزا می گفتند و می خندیدند.
کامیون آیفای عراقی به سرعت از مرز ایران خارج شد و در خاک عراق ادامه ی مسیر داد. کنجکاوانه به هر سو نگاه میکردیم. دو نفر عراقی که در پشت خودرو محافظ ما بودند، تذکر میدادند که سرتان را پایین بگیرید، ولی ما نگاه می کردیم.
خیلی زود وارد شهر مرزی مندلی عراق شدیم. ارتش عراق در این شهر مرزی ستون کشی می کرد و شهر مملو از نظامیان بعثی بود. همه ی ما را به یک محل اداره مانند بردند. گویا اداره ی راه عراق بود. ساعت تقریباً 5 عصر بود. همه گرسنه بودیم. به یکدیگر می گفتیم که سعی کنیم اطلاعاتی را برای دشمن بازگو نکنیم.
از استخبارات عراق دو نفر نظامی مسلط به زبان فارسی و ترکی برای بازجویی ما حاضر شدند. نام و نشان و یگان ما را پرسیدند و از واحدها و فرماندهان و ادوات ما سؤالاتی کردند. ما هم برحسب وظیفه تنها مشخصات فردی را می گفتیم و از ارائه ی اطلاعات نظامی طفره می رفتیم.
آنها می گفتند تعداد زیادی از ایرانیان اسیر شده و ما ایران را شکست دادیم. سعی داشتند روحیه ی ما را ضعیف کنند. ولی ته قلب ما چیز دیگری می گفت؛ با وجود این دیده ها و شنیده ها نمی توانستیم شکست ایران را قبول کنیم. حس می کردیم سرّی در این کار نهفته است. اما دیگر اسیر بودیم و باید سرانجام کار را در خاک دشمن می دیدیم.
بعد از بازجویی های مقدماتی که بازجویی دقیقی نبود، ما را سوار کامیونهای دیگری کردند. این بار دو نفر سرباز جوان محافظ ما بودند؛ یکی بالای سقف کامیون رو به ما نشست و دیگری به آخر کامیون رفت.
خودروها حرکت کردند. هنگام ترمزکردن کامیون، سرباز روی سقف میرفت که بی فتد. ما به وسیله سربازان عرب زبان گفتیم آن بالا خطرناک است، ولی او توجه نکرد.
هنوز خیلی راه نرفته بودیم که در اثر ترمز ناگهانی کامیون، سرباز محافظ عراقی از روی سقف به جلوی کامیون پرت شد و کشته شد. جنازه ی او را سوار کامیون ما کردند و به سرعت حرکت کردند.
من و دو نفر از درجه داران که با من اسیر شده بودند، نقشه ی فرار می کشیدیم، ولی موقعیت مناسب نبود، چون جاده پر از عراقی بود و ما کشته می شدیم.
در این افکار بودیم که به یک پادگان نظامی در شهر بعقوبه ی عراق رسیدیم. سوله های تانک بسیار بزرگی در پادگان بود. کامیونها از در ورودی دژبانی عبور کردند و وارد پادگان شدیم.

 

خروج از نسخه موبایل