گزیده ای از کتاب: « اردوگاه 15تکریت »
خاطرات جانباز آزاده: « میکائیل احمدزاده »
*تنبیه و تخلیه ی اطلاعاتی
یک هفته از اسارت ما نگذشته بود که مأموران استخبارات به اردوگاه آمدند و شروع به بازجویی از اسرا نمودند. آنها با شیوه های مختلفی مانند وعده های توخالی یا شکنجه های قرون وسطایی عمل می کردند. کم کم مسئولیت و شغل و درجه ی تمامی اسرا به وسیله ی ستون پنجم داخل آسایشگاه ها به گوش عراقیها می رسید و عراقیها هر روز چند نفر را به اتاق شکنجه می بردند.
یک روز نزدیک ظهر، در آهنی را باز کردند. با صدای بلند نام من و یک نفر دیگر را صدا زدند. او هم مانند من در جبهه مسئولیت ستادی داشت. یک کیسه ی سیاه رنگ به سر ما کشیدند و به محل تخلیه ی اطلاعاتی اسرا بردند. برای اینکه ما را بترسانند، اول چند ضربه به سر و صورتمان زدند. هیچ جا را نمی دیدم. گیج شده بودم و احساس می کردم عراقیها هر لحظه می خواهند مرا بزنند. سؤالاتی می پرسیدند از قبیل اینکه کار من در جبهه چه بوده؟ آیا اسیر عراقی داشتیم؟ استعداد یگانهای بزرگ منطقه، طرحهای عملیاتی، محل تدارکات و مهمات. سؤالاتی که در صورت افشا می توانست برای منافع نظامی ما مضر باشد. من فکر کردم شاید سخنان مرا ضبط می کنند و می خواهند به نفع خودشان بهره برداری کنند.
خود را یک نفر کادر ساده که مسئول اسلحه و کلاه آهنی بودم، معرفی کردم و گفتم دو هفته بیشتر نبود که به جبهه آمده بودم و کسی یا جایی را خوب نمی شناسم. عراقی که به فارسی صحبت می کرد، چند ضربه با کابل به پشت و سینه و کله ی من زد که از حال رفتم.
با آب مرا به هوش آوردند. چشم بسته از پا آویختند. بعد از چند دقیقه، تمام وجودم درد گرفت. سرم گیج می رفت. شدت درد چنان بود که ناله ی من و دوستم همه جا را گرفته بود. ولی استقامت می کردیم و تسلیم نمی شدیم. در همان حال آویز، چند لگد به سر وکول ما زدند.
از اتاق خارج می شدند و ما به همان شکل می ماندیم. تمام روده هایم می خواست از گلویم بیرون بریزد. خون در بدنم جریان نداشت. لحظات بسیار سختی بود. از شدت فشار، خون شدیدی از کتفم که زخمی بود، دوباره فوران کرد. دیگر صدایی را نمی شنیدم. گویی در عالم برزخ پرواز می کردم. دیگر احساس درد هم نمی کردم. یک حالت خوشی داشتم. خودم را می دیدم که آویخته شده ام و عراقیها سراسیمه مرا پایین می آورند و سروصدا می کنند.
طولی نکشید که صدای عراقیها را شنیدم که مرا به هوش می آوردند. از شدت خونریزی نای بلندشدن نداشتم. آنجا توفیقی شد که زخم مرا پانسمان کنند. حال دوستم نیز بهتر از من نبود. او را چنان زده بودند که جای کبودی شکنجه ها تا ماهها از بدنش نمی رفت. او را با پتو به آسایشگاه بردند و مرا نیز کشانکشان داخل آسایشگاه انداختند. خیلی درد می کشیدم، ولی پیش وجدانم راضی بودم که اطلاعاتی به دشمن نداده بودم.
عراقیها تنبیه های گوناگونی داشتند. یک نوع تنبیه این بود که مجبورمان می کردند در حالت ایستاده به نور خورشید خیره شویم و سرمان را هم تکان ندهیم. این وضعیت چندین ساعت طول می کشید.
اسرایی را که می خواستند انفرادی تنبیه کنند، مجبور می کردند که سرشان را روی شنها و سنگها قرار دهند و دستها را پشتشان قلاب کنند. پاها و سر و بدن مانند 8 و مانند مثلث می شد. ساعتها اینگونه نگه مان می داشتند و با کابل و باتوم می زدندمان.
تنبیه دیگر این بود که شلوار اسرا را تا بالای زانو تا می کردند و پیراهن ها را هم تا بالای آرنج، آنگاه با کابل ضربات شدیدی می زدند و می گفتند روی زانوها و آرنجها سینه خیز برویم. بعد از چند متر، خون از زانو و آرنجها فوران می کرد و درد و عذاب آن، هفته ها باقی می ماند.
عراقیها اسرا را مجبور می کردند ساعتها در صفهای پنج نفره و با دستهای قلاب شده به سر، در حالت دوزانو بمانند. همه از حال می رفتند.
یک تنبیه دیگر این بود که باید انگشت هامان را زمین می گذاشتیم، آنگاه با ضربات کابل و باتوم مجبورمان می کردند که دور خودمان بچرخیم. سرگیجه و استفراغ می گرفتیم و به زمین می افتادیم.
*انتقام از مجاهدین خلق
چند ماه نگذشته بود که نیروهای سازمان مجاهدین خلق اقدام به تبلیغات منفی و جنگ روانی کردند تا اسرا را با خود همسو کنند. آنها می پنداشتند اکنون که اسرا در وضعیت بسیار سختی هستند، حتماً از علایق و خواسته های خود پشیمان هستند و این بهترین فرصت برای جذب نیرو و ایجاد نفاق بین ما است. آنها نشریات مختلفی را در آسایشگاهها پخش می کردند. عکسها و پوسترهایی به آسایشگاه ها می فرستادند. خودشان از ترسشان جرأت نمی کردند وارد اردوگاه شوند. اسرا تمام نشریات و پوسترهاشان را پاره می کردند و دور می ریختند. حتی سربازان عراقی عده ای را به خاطر این کار به سختی تنبیه می کردند.
روزها سپری می شد و ما هر روز به امید پیروزی رزمندگان و بازگشت به دیار و کاشانه ی خویش لحظه شماری می کردیم. روزی برای گرفتن غذا به آشپزخانه رفتیم که وسط دو قسمت بزرگ اردوگاه قرار داشت. دیدیم تعدادی با لباسهای شخصی مانند لی و پیراهنهای رنگارنگ و مدل دار برای گرفتن غذا از آن قسمت اردوگاه آمدند. نمی دانستیم آنها کی هستند، چون صحبت کردن با هم در بیرون مجازات داشت و عراقیها به شدت کنترل می کردند. تصور می کردیم که آنها ایرانی هستند و تازه از شهرهای ایران اسیر شده اند یا اینکه ایرانیهای مقیم عراق هستند که آنها را از روی دشمنی به آنجا آورده اند.
در بین اسرا یک پزشک بود که کارهای ساده ای مانند پانسمان و تجویز قرص سردرد و سرماخوردگی را زیر نظر عراقیها به عهده داشت و اتاقش در قسمت این تازه واردها بود. هنگام ظهر که دکتر به آسایشگاه آمد، خبر داد این شخصیها مجاهدین خلق هستند و نمی دانم به چه منظوری به اردوگاه آمده اند.
هرکس، چیزی میگفت. مثلاً اینکه صلیب سرخ، عراق را زیر فشار گذاشته و عراق که دیده صلیب سرخ می خواهد آمارگیری کند، آنها را موقتاً و برای بیشتر نمودن تعداد، به آنجا آورده اند. یا اینکه مجاهدین با عراقیها درگیر شده اند و صدام گفته آنها را دستگیر و مانند اسیر نگهداری کنند. ولی نظریه ی سوم معقول تر بود؛ مجاهدین می خواستند با این ترفند که آنها هم در راه وطن اسیر شده اند، با اسرای جنگی رابطه ی دوستانه برقرار کنند تا بهتر به اهداف خود برسند که ایجاد نفاق و تفرقه بین اسرا بود و مخالفت با جمهوری اسلامی و تخلیه ی اطلاعاتی و جذب نیرو از میان اسیران.
حضور خائنین و خطرات آنان سریعاً در همه ی اردوگاه پیچید. جلسات سرّی تشکیل شد. همه عقیده داشتند نباید اجازه بدهیم مجاهدین خلق آزادانه جلوی چشمان ما ظاهر شوند. برای ایرانی ننگ است که با خائنان به مملکتش همکاری کند. حتی عراقیها و بعثیها که دشمناند، به ما می خندند. تبلیغات متقابل را شروع کردیم. هر چه مجاهدین و عراقیها می بافتند، با درایت و آگاهی پنبه می کردیم. خبرچینهای آسایشگاهها هم اخبار را به عراقیها منعکس می کردند و عراقیها دنبال ما بودند که جمعمان را از بین ببرند.
چند نفر که رزمی کار بودیم، به بهانه های مختلف و در حین گرفتن غذا درگیری راه انداختیم. عراقیها برای حمایت از مجاهدین ما را سخت تنبیه کردند و به انفرادی انداختند. هدف ما هم همین بود که در حمایت از دوستان خود مورد خشم عراقیها واقع شویم. همه ی اسرا که در بیرون آسایشگاه ها بودند، تا این اتفاق را دیدند، همصدا به عراقیها حمله کردند.
درگیری شروع شد. حدود 500 نفر به سوی مجاهدین حمله کردیم. زنگ خطر اردوگاه به صدا درآمد. نگهبانان اردوگاههای دیگر هم برای حمایت از عراقیها و سرکوب ما با هرچه در دست داشتند، به اردوگاه ما دویدند.
نقشه این بود که در صورت رسیدن نیروهای کمکی عراقی، عده ای از اسرا با آنها درگیر شوند و بقیه خود را به مجاهدین برسانند. مجاهدین هم از دور خطر را احساس کرده بودند، ولی جایی برای فرار نداشتند. همه برای تنبیه این خائنها که حیثیت و ناموسشان را به دشمن فروخته بودند و همه ی ما را شرمنده کرده بودند، سر از پا نمی شناختند. از آنها بیشتر از عراقیها تنفر داشتیم. خون جلوی چشم همه را گرفته بود. می خواستیم انتقام عراقیها را هم از منافقها بگیریم.
بعضی دوستان دیروز با تکه های سیمخاردار، تیغه های بُرندهای درست کرده بودند، بقیه هم با سنگ و مشت و لگد به جان مجاهدین افتادیم. نمیدانم چقدر طول کشید، اما این اقدام بسیار سریع انجام شد. مجاهدین نمی توانستند مقابل اسرای دردکشیده و عاصی مقاومت کنند. البته این تسویه حساب از رشادت و ازخودگذشتگی دیگر اسرا بود که خود را در مقابل کابل و باتوم عراقیها سپر کردند تا ما به راحتی مجاهدین را به سزای اعمالشان برسانیم.
نیروهای کمکی عراق وارد اردوگاه شدند و اقدام به تیراندازی هوایی نمودند. تیربارهای روی نفربرها بالای سر ما را به رگبار بستند. ما را مجبور کردند دست از درگیری برداریم و با ضربات شدید ما را به داخل آسایشگاهها ریختند و درها را قفل کردند.
تمام محوطه به هم ریخته بود. صدای عراقیها لحظه ای خاموش نمی شد و این طرف و آن طرف می دویدند. صدای آمبولانسها برای مداوا و تخلیه ی مجروحهای مجاهدین شنیده می شد. نگهبانها هر لحظه از جلوی پنجره ما را تهدید می کردند که مجازات سختی در انتظار شماست. اسرا در اثر درگیری با عراقیها و وارد شدن اجسام مختلف بر سر و کولشان مجروح و خونی شده بودند، ولی همه شاد بودیم؛ موفق شده بودیم تلافی چند سال اسارت را از خائنین بگیریم. عراقیها ما را مجازات سختی کردند و چندین روز غذا وآب و نیازهای اولیه ی ما را کم کردند. هر روز چند نفر را بیرون کشیدند و برای بازجویی و شکنجه بردند، اما این حرکت ما موجب شدکه مجاهدین را از اردوگاه خارج کنند و به یک مکان نامعلوم دیگر انتقال دهند.
*تبادل اسرا
به روزهای آخر اسارت نزدیک می شدیم. همه کلافه بودیم. مشکلات روحی زیاد بود و همه عصبی بودند. بعد از رحلت امام، هیچ امیدی به بازگشت نداشتیم. فکر می کردیم مسئله ی تبادل اسرا از یاد دولتمردان ایرانی رفته یا نمی توانند در نبود امام کار اساسی انجام دهند.
خود من خیلی عصبی بودم. در صبح یک روز سرد زمستانی که ما مشغول اصلاح سر و صورت بودیم. در آن هوای سرد یک تیغ برای دو نفر، آن هم برای سر و صورت داده بودند و در اثر سردی هوا تیغها کار نمی کردند و سر همه خونی شده بود و درد می کشیدند. ناگهان صدای بلندگوها بلند شد… صدای صدام حسین بود که سخنرانی می کرد. اسرا خواستند سروصدا کنند تا صدای صدام شنیده نشود. عراقیها گفتند گوش کنید، خبر مهمی برای شماست. همه گوش دادیم. صدام به عربی گفت: که عراق مندرجات کامل قرارداد 1975 الجزایر را به رسمیت می شناسد و تبادل اسرا به زودی آغاز خواهد شد و دشمنی ایران و عراق پایان یافت.
همه از خوشحالی فریاد کشیدیم. بالاخره روز موعود فرا رسیده بود. تمام آن رنجها و سختیهای دور از وطن تمام می شد. از اینکه توانسته بودیم استقامت کنیم و در مقابل فشارهای روحی و جسمی صدامیان مقاومت کنیم، خوشحال بودیم. یکباره صدای الله اکبر بر آسمان برخاست. عراقیها هم با خوشحالی فریاد زدند: دیگر تمام شد، دیگر تمام شد. آنها بیشتر از ما شادمانی می کردند و حق هم داشتند. صدام زندگی همه ی عراقیها را تباه کرده بود. آنها می رقصیدند و می خندیدند و از ما می خواستند اکنون که صلح شده، کاری نکنید که همه پشیمان شوید. گفتند چند روز دیگر نمایندگان صلیب سرخ جهانی از اردوگاه بازدید می کنند و آمارگیری خواهند کرد. خبر آمدن صلیب سرخ به اردوگاه برای عراقیها مهم جلوه میداد. لذا جلسه ای گذاشتیم که علت چیست و چه خواهد شد؟ وظیفه ی اسرا هنگام آمدن صلیب سرخیها چیست؟
در بین ما یک ستوانیار بود که 29 سال خدمت کرده بود. زمان شاه هم به عنوان نیروی حافظ صلح در لبنان حضور داشت. تجربیات ارزنده ای داشت. ما را راهنمایی کرد و با وظایف و اختیارات جهانی این مؤسسه آشنامان کرد. ایشان افزود: ما باید تمام بدرفتاریهای عراقیها را موبه مو به نمایندگان صلیب سرخ گزارش دهیم تا آنها به جوامع سازمان ملل منتقل کنند و حقوق از دسترفته ی هزاران اسیر دربند و آن همه شهید دیار غربت برای همه آشکار شود و بدانند که عراقیها چه کارهایی که نکردند. او میگفت که اختیارات این نمایندگان بسیار وسیع و مهم است. اگر گزارشی علیه عراق تهیه کنند، می توانند دولتمردان عراق را در جوامع بین المللی تحت فشار قرار دهند و رفتار ایرانیها با اسرای عراقی نیز مقایسه گردد. لذا وظیفه ی مهم و خطیری بر گردن همه ی ما هست که مردانه و شجاعانه و بدون واهمه همانند گذشته ها تمام جنایات این بعثیها را بازگو کنیم. تبادل اسرا شروع خواهد شد و ما را بعد از چند روز کمتر یا بیشتر رها خواهند ساخت، لیکن این حرکات چاپلوسانه و ریاکارانه نباید ما را از رساندن پیام شهدای در بند غافل کند.
گفت وگوها و زمزمه ها هرگوشه ادامه داشت. اسرا تصمیم خود را گرفته بودند که هنگام مراجعه ی نمایندگان صلیب سرخ تمام جنایات و رفتارهای غیر انسانی را به آنها گزارش دهند. برای این موضوع چند نفر را که بیان خوبی داشتند و حتی به زبان انگلیسی و فرانسه مسلط بودند، انتخاب کردیم. آنها موضوعات افشاگرانه را یادآوری و تمرین میکردند.
عراقیها برای حسن نیت، آن شب اجازه دادند که در بیرون اردوگاه به سر ببریم. بعد از چند سال برای اولین بار ستارگان را در آسمان سراسر ظلم و ستم عراق به چشم دیدیم. فکر نمی کردیم که دیدن ستاره ها آنقدر خوشایند باشد. هوا و آسمان بیرون آسایشگاه به همه می چسبید. احساس می کردیم پرواز می کنیم.
فردای آن روز پای چند نفر به اردوگاه باز شد. آنها نمایندگان سازمان مجاهدین خلق بودند که می گفتند شما ایرانیها برای پیوستن به این سازمان و برای رسیدن به زندگی تازه و خوب در کشور فرانسه یا ادامه ی تحصیل یا ملحق شدن به سازمان اعلام کنید تا همان روز از اردوگاه خارج شوید. آنها با مخالفت و انزجار شدید اسرا روبه رو شدند و جرأت نمی کردند به داخل اردوگاه پا بگذارند. آنها سخنان خود را توسط عراقیها نقل قول می کردند. مجاهدین از تلاش برای ایجاد نفاق و جذب نیرو و خدشه دار کردن آبروی جمهوری اسلامی و تبلیغات علیه ایران دست برنمی داشتند.
آنها مانند یک سال پیش هم که اسرا زیر سختترین مجازاتها و در آن شرایط بسیار بد به سر میبردند، با این افکار که اکنون ایرانیها در اثر فشارهای سخت عراقیها حاضر خواهند شد به مجاهدین بپیوندند، وارد اردوگاه شده بودند و با تبلیغات واهی سعی میکردند عده ای را با خود ببرند. در این میان یکی دو نفر را با وعده های زیاد دو دل کرده بودند، اما با تذکرات بجا و آگاهی از ترفندها و شگردهای مجاهدین، جو میهن پرستی و ایمان به اعتقادات مذهبی حاکم بر اردوگاه چنین اجازه ای را به مجاهدین نداد. آخر هم بی نتیجه و سرافکنده از اردوگاه خارج شدند.
دیگر رفتار عراقیها بسیار ملایم شده بود. تردد به دستشویی و دیگر آسایشگاه ها آزاد بود. بعد از 26 ماه میتوانستیم با اسرای آسایشگاه روبه رویی که 20 متر فاصله داشت، صحبت کنیم و با همدیگر قدم بزنیم. روزنامه های عراقی به آسایشگاهها می رسید و می خواندیم که ایران و عراق موافقت کرده اند که روزانه 990 نفر اسیر ایرانی و عراقی از طریق مرز خسروی تبادل شوند و این را از 27 مرداد 1369 آغاز خواهند کرد. چند روز بیشتر باقی نمانده بود.
اسرا هرکدام با پارچه ها و هرچه امکان داشت، اقدام به درست کردن سوغاتی و یادگاری از سالهای اسارت میکردند. تسبیح های گوناگون، جانمازها، گردنبندهای مختلف از سنگ و چوب و شیشه، کیفهای پارچه ای و گیوه های مختلف از صنایع دستی بودند. هر کسی هم هدیه ای برای یادگاری به همدیگر می دادند که بعد از سالها زندگی در کنار هم، در هر گوشه ی ایران که باشیم، به یاد هم بمانیم و یکدیگر و روزهای اسارت را از یاد نبریم. به همدیگر آدرس می دادیم و دست در گردن همدیگر قدم می زدیم. گویا بعد از سالها انتظار و سختی نمی خواستیم از یکدیگر جدا شویم. بی اغراق ما از خانواده هم به یکدیگر نزدیکتر بودیم. در دوران بیماری و غم و اندوه و بی کسی، یار و غمخوار هم بودیم. از همدیگر مانند پرستار نگهداری میکردیم. دوری از خانواده و وطن را با انسگرفتن به هم، سپری کرده بودیم. جدایی بسیار سخت بود و از اینکه پس از آن همه روزهای سراسر تلخ، اما خاطره انگیز و پرافتخار جدا می شدیم، گریه می کردیم.
امید به زندگی دوباره بیشتر شده بود. همه مانند مسافری که می خواهد از سفر برگردد، آماده ی برگشتن بودیم. در این فرصت تعدادی از نگهبانان که رفتار خوبی با ما داشتند و حساب آنها از بعثیها جدا بود، نزد ما می آمدند و ملتمسانه می خواستند که آنها را برای رضای خدا ببخشیم.