مادران،‌ قربانیان فراموش شده فرقه رجوی – قسمت بیست و سه

مرحومه سلطان لطفی –  شهرستان ارومیه
 محمدعلی جمالی در اوایل سال ۱۳۶۷ که جمعی لشکر ۷۷ خراسان بوده به دنبال تک نیروهای مجاهدین خلق در منطقه اندیمشک – فکه به اسارت آنان درآمد.
خانم سلطان لطفی مادر محمدعلی تنها یک بار در اواخر سال ۱۳۸۲ به همراه پسر دیگرش موفق به دیدار محمد علی در اردوگاه اشرف گردید و این دیدار آخرین دیدار مادر با فرزندش در دیار غربت بود که مادر در لحظه دیدار از شوق اشتیاق بیهوش شد. این مادر دلسوخته در مرداد ماه سال ۱۳۹۰ به رحمت ایزدی پیوست. خانواده جمالی سال ها در حسرت دیدار فرزند اسیر خود به انتظار نشسته و در فراقش خون گریسته اند، مادر غم هجران فرزند را بر دوش می کشید و همچون حضرت یعقوب بوی فرزندش را از آشنا و غریبه سراغ می گرفت، انتظار همچون موریانه بر وجودش نشسته بود و او را ذره ذره می خورد، به انواع بیماری ها دچار شده بود و پزشکان بیماریش را نمی شناختند، خانواده بر بالینش قصه بازگشت فرزند اسیرش را تعریف می کردند و او را به صبر و تحمل دعوت می نمودند. آلام ها و غصه های مادر چشم انتظار محمدعلی گفتنی نیست. سرانجام قلب این مادر نازنین دوری از فرزند را تاب نیاورد و برای همیشه از حرکت ایستاد و هنگام مرگ، قاب عکس فرزند در دستانش مانده بود. این مادر مظلوم در مدت ۲۳ سال انتظار چقدر خون دل خورد و همچون شمع ذره ذره آب شد و در نهایت به ابدیت پیوست.
 نامه آقای حیدر جمالی پدر محمدعلی جمالی به سازمان های دفاع از حقوق بشر – 18/07/1394
 به نام خدا
با سلام ـ احتراما اینجانب حیدر جمالی پدر سرباز محمدعلی جمالی
 فرزندم در اوایل فروردین ماه ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی اندیمشک (فکه)، به دنبال تک نیروهای مجاهدین به همراه ۴۰۰ نفر دیگر از نیروهای ایرانی به اسارت آنان در آمده است، در ۲۷ سال گذشته به اجبار در رنج و عذاب و دور از خانواده نگهداری شده است، فرزندم چه گناهی مرتکب شده؟ تاوان چه چیزی را می پردازد؟ ما شکایت مان را به کدام دادگاه برده و تقاص حقوق از دست رفته مان را از چه ارگان و نهادی می باید پیگیری نماییم؟
پسرم، مادرت نتوانست غم دوری تو را تحمل کند و پس از سال ها چشم انتظاری و تحمل اضطراب و افسردگی در تیرماه سال ۱۳۹۰ فوت نمود و مرا با کوله باری از خاطرات زیبایش تنها گذاشت.
مادر و فرزند، دوازده سال پیش تنها یک بار، تحت نظارت و کنترل شدید سران فرقه رجوی در قرارگاه اشرف با یکدیگر ملاقات کردند. متاسفانه سران فرقه رجوی بیش از ده سال است که مانع تماس تلفنی و ملاقات حضوری خانواده ها و افراد تحت اسارت در فرقه شده اند.
من پیرمرد تنها دلخوشی ام آزادی و بازگشت تو به آغوش خانواده مان می باشد، پسر زیبایم محمد جان من ترا با سختی بزرگ کرده ام تا در ایام پیری عصای دستم باشی و مونس تنهایی هایم، خدا لعنت کند آنانی را که موجب دوری افراد دربند فرقه رجوی از عزیزان و خانواده هایشان می باشند… فرزندم برای دفاع از این آب و خاک به میدان نبرد رفت و به اسارت درآمد. ما از آسیب دیدگان جنگیم، خدا شاهد است که تنها عامل مرگ همسرم دوری از فرزندمان بوده به هر حال من شکایت دلم را پیش خدای خود می برم و قضاوت را به او واگذار می کنم که او بزرگترین حامی دل شکستگان و مظلومان عالم می باشد، درست است که من درس حقوق نخوانده ام ولی از مسئولین نظام جمهوری اسلامی ایران می خواهم که نجات فرزندم را پیگیری کنند همچنین از توان وزارت امور خارجه و کشور دوست و برادر عراق در این زمینه استفاده نمایند. از سازمان های مدافع حقوق بشر، صلیب سرخ جهانی و سایر مجامع دفاع از حقوق زندانیان و اسرای جنگی تقاضای پیگیری سرنوشت فرزندم را دارم و از خدای مهربان می خواهم قبل از مرگم یک بار دیگر بتوانم پسرم را در آغوش گیرم. سران مجاهدین از فرزندان ما به عنوان سپر انسانی برای حفظ و بقای خود و منافع سازمانی استفاده می کنند و تا زمان مرگ قطعی و متلاشی شدن سازمان، دست از فرزندان ما نخواهند کشید. امیدوارم در پایان این روزهای تلخ و سیاه، سپیده بدمد و با آمدن بهار به خانه مان، دوباره فرزندم را در آغوش گیرم.
پدر زجر کشیده ـ حیدر جمالی از شهرستان ارومیه
نامه آقای مختارعلی جمالی  به برادرش (محمدعلی جمالی تحت اسارت فرقه ستیزه جوی مجاهدین در آلبانی)                                                         05/05/1395
به نام خدا
برادر عزیز و دلبندم  محمدعلی جمالی
با سلام، آغوش خود را برای برادر مهربانتر از جانم گشوده و همچون پروانه در اشتیاق دیدارش بال و پر می زنم و وجودم آتش گرفته است. برادر جان اجازه بده قلبم را به قلبت بفشارم و غم سال ها غربت را با اشک هایم تقدیمت کنم. در اولین سال سربازی تو که آموزش آن در شهرستان عجب شیر اتفاق افتاد، من یک ماه بود که موفق به دیدارت نشده بودم. یادم می آید وقتی اسمت را بلندگو صدا کرده و من منتظر دیدارت بودم اشک چشمانم امانم را بریده بود و گلبول های خونم اسم تو را صدا می زدند و نفسم به شماره افتاده بود، هنگامی که تو را دیدم، داشتم سکته می زدم و می خواستم در این دیدار، تمام وجودت را غرق بوسه نمایم.
 در ۲۷ سال گذشته با دوری تو، هر روز در خواب و رویاهایم با تو زندگی کرده ام. تو تا ابد عشق فروزان دلم هستی و می خواهم این وجودم را فدایت نمایم. برادر جان، داداش زیبای من، مادر نازنینم در مردادماه سال ۱۳۹۰ بر اثر جراحات روحی ناشی از غم غربت تو دار فانی را وداع گفته و خاطرات شیرینش را به یادگار گذاشته است. پدر سالخورده و پیرمان به شدت بیمار است و ناراحتی کلیه و فشار خون بالایی دارد و گمان نمی کنم عمر زیادی از وی باقی مانده باشد، می ترسم همان طور که مادرم در انتظار دیدار تو از دنیا رفت، پدرم نیز موفق به دیدار تو نشود و زندگی پر از رنج و مشقت خود را ترک نماید. شب و روز چشم به در دوخته و از من سراغ تو را می گیرد و من هر روز امیدوارش می کنم که فردا تو بازخواهی گشت.
برادر جان هنگامی که خبر انتقال تو از کمپ لیبرتی به کشور آلبانی را شنیدیم، نمی دانی چقدرخوشحال و امیدوار شدیم که از جهنم عراق نجات یافته ای و به محلی امن انتقال یافته ای، همچنین خدا را سپاسگزاریم که با رفتن تو به گوشه ای از اروپا با واقعیات روز دنیا آشنا شده و با فراغ بال به خانواده مان فکر کرده و با انتخاب خودت به آغوش ما باز خواهی گشت، داداش عزیز و گرامیم برای رسیدن و وصال تو حاضرم از میان گلوله های آتش گذشته و تو را در آغوش گیرم، شماره تماس منزل پدرم و شماره موبایل خودم را برای تماس تلفنی تو اعلام داشته و استدعا دارم در اولین فرصت با پدر بیمارمان  تماس گرفته و او را از نگرانی درآوری.
منتظر هستم به همراه تو به سر مزار مادر رنج دیده و مهربانم رفته و حرف های نگفته مان را در کنار آن عزیز سفر کرده به همدیگر منتقل کنیم. شب ها موقع خواب ستاره های آسمان را نظاره می کنم تا مژده دیدار تو را به من برسانند، شهرستان ارومیه بی تو سوت و کور است و کوچه و خیابان هایش را غم و ماتم گرفته است. ای اجل مهلت بده تا روی زیبایش ببینم.
فدای داداش مهربانم ـ مختارعلی
میرزایی
 

خروج از نسخه موبایل