خیانت وجنایت رجوی درحق ملت ایران واعضای اغفال شده اش گستره وپهنای زیادی دارد که زبان وقلم ازبیان تمام عیارآن قاصروناتوان است. دراین میان خانواده های اعضای گرفتاردرفرقه بدنام رجوی خاصه مادران ازقربانیان اصلی خباثت رجویها محسوب می شوند که دراین نوشتار به شرح زندگانی مادرانی پرداخته میشود که در اثر ناجوانمردی و ظلم وجور رجویها بی آنکه عزیزان شان را درآغوش بکشند ؛ ناکام وچشم انتظار دارفانی را وداع گفتند و به دیار اعلاء شتافتند و به آرامش رسیدند.
متوفی: مرحومه مغفوره شاه خانم ذاکری 74 ساله
مادرمحمد قادری ازاعضای گرفتاردرفرقه بدنام رجوی
مادررنجدیده ازظلم وجور رجوی شاه خانم ذاکری ازجمله مادرانی است که چشم انتظاربی آنکه فرزند اسیرش را ببیند ودرآغوش بفشارد دربهمن ماه 1381 بدرود حیات گفت وبه ابدیت پیوست. در دیداراخیرم درمنزل خانواده محمد قادری عضواسیر رجوی درمهرماه امسال ؛ آقای ذبیح الله قادری پدردردمند وزحمتکش درخصوص وضعیت همسرشان گفتند " موقع تبادل اسرا طبعا ما نیز در انتظار بازگشت عزیزمان بودیم. همسرمرحومم خیلی بیتابی وبیقراری داشت. درآن ایام مدام ازمن میخواست که به فرودگاه رشت برویم ومحمد را تحویل بگیریم. چندین باررفت وآمد کردیم تا اینکه بواسطه آزادگان خبردارشدیم که محمد دراسارت رجوی است ومعلوم نیست کی برگردد. ازآن تاریخ من مشکلم مضاعف شد.هم دوری و رنج تحمل اسارت جگرگوشه ام و مهمتراز آن دیدن وضع ناهنجارهمسرم. همسرم آنقدرغصه خورد و آه و ناله کرد که دوسال تاب نیاورد و سکته کرد و نهایتا تو برج یازده سال 1381 بود که چشم انتظار ازدنیا رفت و به ابدیت پیوست. چیزی حدود 15 سال است که منهم تنها و تنهایم با دردهای خودم وامید به اینکه روزی نورچشمم محمد بیاید.
نامه تکاندهنده آقای ذبیح الله قادری به فرزند اسیرش درتشکیلات مافیایی رجوی
بنام خدا و خدایا به امید توکه برهمه چیز واقفی و این پیر سالخورده که87 سال از بهار زندگی اش سپری شده و همانند کلیه موجودات که باز گشت آنها بسوی توست، روزشماری نموده و به انتظار و آرزوی دیدار فرزند خود محمد قادری، روزهای آخر زندگی اش نیز درحال سپری است به ذات حقانیت و یگانگی خود، آرزویم را برآورده کن. فرزند خوبم، محمدجان، که روزی فکر میکردم عصای پیری من و مادرت خواهی شد اما چه خیال باطل، آن زمان میانسال بودم واحتمالاٌ تجربه کمتری داشتم و حالا که پایان عمرم فرا رسیده، متوجه شدم بعضی از آرزوها را باید با خود بگور ببرم. محمد جان امروز که درد دلم را برایت مینویسم دقیقا از مهرماه سال 1366 تورا ندیدم یعنی بالغ بر 29 سال.فکرمیکنم اواخر شهریورماه سال 1382 بود که عبدالله (برادر بزرگت) باتمام مشقات مریضی و دیسک کمر که دارند و باتوجه به وضعیت جنگ داخلی و کشتار بیرحمانه امریکائیها در عراق، موفق شد و با شما دیداری داشتند و به همراه شما عکس گرفتند و باخود به ایران آوردند و من پس از سالها انتظار چهره مهربانت را درآن عکس دیدم و برادرت می گفت انشاءالله بزودی به ایران خواهی آمد. اما از شهریور ماه سال 82 تاکنون هیچ خبری از شما ندارم. من، برادر، خواهران و فامیلها عکس شما را دیدیم و چقدرخوشحال شدیم و انتظار همه این بود که به وطن عزیز برگردی. محمدجان مگر عبدالله پیغام مرا به شما نرسانید؟ مگر به شما نگفت که مادرت پس از جنگ بیرحمانه ای که صدام ملعون وطرفداران بی دین و انصافش به ایران تحمیل کرده بود و عزیزان هموطنی که درزندانهای صدام لعنتی بسر می بردند و پس از آزادی آنان، مادرت بارها می رفت فرودگاه رشت تااینکه نا امید شد و سکته کرد و درنهایت در 11/11/1381 با سکته نهائی خود، دنیا را وداع کرد. مادرت همیشه می گفت خواب محمد را دیدم حتماٌ زنده است. پسرم، مادرت تا لحظه مرگ به یاد تو بود. پسرم، من هم مریضم شاید خداوند مصلحت دانسته که من چند سال و یا چند ماهی زنده بمانم تاشاید شما را ببینم. محمد جان من و برادران، خواهرانت همچنان چشم انتظار دیدار شما هستیم. راستی محمد جان یادت هست که میگفتی باید بروم سربازی و زمانی که خدمت سربازی را تمام کردم حتماٌ درزمین خودمان پرورش ماهی می زنم. محمد، این حرفها یادت رفت. محمد، من تعجب میکنم توکه آنقدر وابسته به مادرت بودی،علاقه مند به ماهیگیری، شکار،و فوتبال
روح مادرمرحومه شاه خانم ذاکری شاد
پوراحمد