مهرانگیز رضایی – شهرستان شهرضا – استان اصفهان
به چه کسی و کجا نامه بنویسم؟ نه اهل ذوق و هنرم که دلتنگی ام را با سرودن غم نامه و یا با تصویر کشیدن نشان دهم و نه این که می توانم خودم را آرام کنم.
همین می دانم که حدود سی سال پیش که مدت کمی نیست گل سر سبد زندگیم، نهال به بار نشسته ام که می خواستم در سایه اش بنشینم، به خدمت مقدس سربازی اعزام شد.
وقتی که نامه هایش را مرور می کنم که نوشته است که "من نهایت سه روز ازشما دورهستم" قلبم آتش می گیرد. با خودم فکر می کنم چنین آدمی چگونه می تواند سی سال از خانواده دور باشد.
وقتی که قصد ادامه تحصیل در خارج از کشور را داشت و ما هم راضی بودیم می گفت که "من تحمل دوری از شما را ندارم". پس چراعلی من تا این حد سنگ دل شده، دلتنگم از این که پدرش توان تحمل فراق را نداشت و چشم به راه عزیز سفر رفته، چشم از دنیا فروبست.
دلتنگم که پا و توان رفتن ندارم. آرزو دارم کسانی که مسبب آوارگی و درماندگی افرادی چون من شده اند در دو دنیا مجازات شوند.
نامه مادر “علی فاتحی” به نخست وزیر آلبانی 25- 05 – 1395
سلام
بعد از سال ها بی خبری، متوجه شدیم پسرم توسط فرقه خائن و وطن فروش رجوی ربوده شده و در زندان اشرف است. چندین بار به محل اشرف و لیبرتی مراجعه و هیچ خبری از گم شده خود نیافتیم.
لذا عاجزانه از آن مقام محترم تقاضا می کنم با توجه به این که اسیران این فرقه به آلبانی اعزام می شوند دستور فرمایید ترتیبی اتخاذ شود، نه تنها من بلکه تمام مادرانی که غم فراق چندین ساله بر دوششان سنگینی می کند و بعضی مانند من دوران کهولت را سپری می کنند، موفق به دیدار عزیزانشان شوند.
با تشکر
نامه ی خانم مهرانگیز رضایی به فرزندش علی فاتحی
۱۵ شهریور ماه ۱۳۹۵
سلام پسرم علی (پیمانم).
ناله را هر چند می خواهم که آسان برکشم
سینه ام گوید که من تنگ آمدم فریاد کن
نمی دانم برای چندمین بار و برای چند بار دیگر باید این واژه را تکرارکنم، سلام
دلبندم، عزیزم، پاره تنم، پسرم، پیمانم تو که آنقدر ظالم نبودی که جواب ندهی. به خدا خیلی دلتنگتم دلم هوای بویت را کرده، علی بگویم یا پیمان؟ اگر می دانستی برای یک لحظه دیدنت چه ها که نکشیدم چطور به خودت اجازه می دهی که مادرت پشت خاکریزهای اشرف متوسل به سربازهای عراقی شود که از خاکریز بالا بیاید شاید تو را ببیند. می دانی چرا؟ چون دیگر توان ندارم، قوت زانوهایم رفته است. وای از وقتی که به دیوارهای بتونی لیبرتی (اسارتگاه فرقه بی رحم رجوی) رسیدم. و هرچه فریاد زدم کمتر شنیدم حتی پژواک صدایم را هم به خودم بازنگرداند.
بارها و بارها برایت نامه نوشتم، نمی دانم که به دستت رسیده یا نه؟ و اگر رسیده حاشا به مروتت اگر نرسیده که هیچ …
علی جانم، من جوانی گم شده پدرت را در تو جستجو می کنم. تو سالار و سروم و گل سرسبد زندگیم هستی اما افسوس که باید همیشه در گذشته باشم و خاطرات گذشته را مرور کنم یاد خوش آن روزها … آن سفرهای یک روزه و هفتگی … علی جان یادت هست به دوستانت می گفتی: مادر من دیوانه است حمام که می روم می گوید: آب گرم نریز می سوزی، خواب که هستم بیدارم می کند می ترسد یه وقت…
و هزارها نا گفته
چرا و هزار چرای دیگر، من مادرت هستم
من، مهری، هومان، سامان وعلی پسرهومان، با این امید لحظات زندگی را سپری می کنیم که از جهنم تشکیلات رجوی نجات پیدا کنی و به آغوش گرم ما بازگردی.
قربانت مادر چشم به راهت مهرانگیز
نامه خانواده دردمند فاتحی به فرزند دلبندشان
چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۹
پیمان سلام (علی فاتحی – شهرستان شهرضا – استان اصفهان)
نمی دانم کی و چه زمانی این نامه به دست تو می رسد و اصلا آیا می رسد؟ و آیا فرصتی مانده است که حداقل با یک تماس تلفنی از احوال خانواده ات مطلع شوی؟
اکنون که دست تقدیر این چنین فرقت و جدایی را برای ما رقم زده و زندگی ما را تیره و مکدر ساخته، عاجزانه، دردمندانه و از سوز دل از تو می خواهم در واپسین لحظاتی که برای پدر دردمندت که اکنون در بیمارستان امید اصفهان بستری است و به خاطر بیماری صعب العلاج (سرطان خون) با مرگ دست و پنجه نرم می کند، التفات و توجهی نموده و از حال او و مادرت جویا شوی. مادری که مانند شمع در حال ذوب شدن است.
آری! پدرت سخت مشتاق دیدار و حداقل تماس توست.
امیدوارم اگر اینک عاطفه ای در وجودت مانده است فرصت را غنیمت شمرده و هر چه سریعتر قبل از این که زمان از دست برود و دچار اندوه و پشیمانی بی فایده ای گردی، او را دریابی و اندکی این دم آخر از ناراحتی این خانواده بکاهی و لااقل پدرت با قلبی آرام جان به جان آفرین بسپارد.
هومان 19/7/89
میرزایی