مادران،‌ قربانیان فراموش شده فرقه رجوی – قسمت بیست و نه

گل اثر فرهادی  – آذربایجان شرقی، میانه
فیروز ساعدی با لقب سرخوش ازطریق دوستانش فریب خورده، احتمالا به ترکیه رفته وسپس درسال 1379 به عراق اعزام شده است.
خانم گل اثر فرهادی مادر فیروز ساعدی چند بار برای ملاقات فرزندش به عراق رفته و رجوی مانع از دیدارش شده، اغلب در کنار تلفن نشسته و منتظر شنیدن صدای فیروز عزیزتر از جانش است! هر صدای زنگی را به حساب فیروز جانش می گذارد و با این که دهه هاست می بیند تصورش درست نبوده، باز هم دست بردار نیست و یارای دل کندن از این تصورات و انتظارات را ندارد.
 خانم گل اثر فرهادی می گوید: می دانم که فرزندم بازخواهد گشت و مثل گذشته بی پشتوانه و بی یاور نیست! من هیچ بدی در حق رجوی که او را نمی شناختم، نکرده ام و نمی دانم دشمنی او با من چیست که فرزندم را زندانی کرده، فرزندم حتی از حق یک زندانی مجرم هم، برای ملاقات و نامه نویسی با عزیزانش، محروم است!
رجوی در مورد من و فرزندم ظلمی کرده است که غیر قابل بخشش است و البته این آنقدرها هم برایم اهمیت ندارد!
مهم این است که من فرزندم را ببینم و چند روزی در آغوش اش بگیرم و سپس با کمال خوشبختی از دنیا بروم!
نامه خانم زیبا ساعدی به برادر اسیرش سه شنبه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۵  
برادر عزیزم. من خواهر کوچک تو هستم. وقتی رفتی من 6 سال داشتم و هر سال که گذشت، درد را در چشم پدر و مادرم دیدم. اشک هایی که مادرم در خفا برای تو می ریخت چشم هایش را نابینا کرده است.
نمی دانم تو در یاد داری یا نه؟ ولی من، این 6 سال خاطراتی که با تو داشتم را هنوز فراموش نکرده ام. تو با شیرین زبانی من می خندیدی و من شاد می شدم.
هرسال که می گذشت جای خالی ات را بیشتر حس می کردیم.
وقتی دوستانت را می بینیم که همه ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده اند، می میریم و زنده می شویم.
این دوری دیگر خیلی طولانی شده و همه خانواده را رنجانده است. خواهش می کنم برگرد و چشم ما را روشن کن..
زندگی برای پدر و مادرم خیلی سخت می گذرد و همه ی ما در آرزوی دیدار تو هستیم.
زیبا ساعدی
میانه – آذربایجان شرقی
     
 نامه مادر فیروز ساعدی   شنبه 25 اردیبهشت 1395
سلام پسرم. من دیگر پیر شده ام و از بس در فراق تو اشک ریخته ام، چشمانم دیگر سویی ندارد.
خواهر و برادرانت همه در فکر و خیال تو هستند و پدرت کمرش خم شده است و همه در انتظار دیدار تو هستند.
پسرم دیگر طاقت دوری تو را ندارم. خواهش می کنم برگرد و ما را شاد و خوشحال کن و زندگی را برایمان بهشت کن.
پسرم من آرزوی دامادی ترا داشتم و این آرزو بر دلم مانده است. همه موهایم سفید شده است و هر سال دلم برای دیدنت پر می زند.
برگرد و ما را شاد کن. در این دنیا به جز دیدن تو آرزوی دیگری نداریم. این فراق برای ما درد آور است. با بازگشتت این فراق دردناک را پایان بده.                           
ایران – میانه

تصویر نامه مهدی ساعدی (برادر فیروز) به دبیر کل سازمان ملل

 پدر فیروز ساعدی چنین می گوید:                             سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵  
من که پدر فیروز ساعدی میانه هستم به راستی نمی دانم چه شده وچه خواهد شد، گیج ومنگ شده ام! من فقط می دانم پسر دلبندم فیروز واقعا اسیر است. چرا که من به همراه همسرم بارها به عراق سفر کردیم و کسی حاضر نشد فیروز را پای صحبت من بیآورد.
او اسیر واقعی است و اگر زندانی بود، لااقل این حق را داشت که هفته ای یک بار با من ملاقات کند. من  و او در زمانه ای از دیدار هم محروم هستیم که مردم قادرند با تکنولوژی های پیشرفته ای که وجود دارد از فاصله های نزدیک و حتی بسیار دور با هم تماس داشته، تصاویر یکدیگر را دیده، صدای همدیگر را بشنوند و از زندگی لذت ببرند.
فیروز من قادر نیست از دستآوردهای بشری استفاده کرده و با من در ارتباط باشد حتی نمی تواند مثل یک زندانی با من ملاقات کند!
فیروز من چندین سال است که در کمپ های اشرف و لیبرتی عراق  و در دست رجوی ها اسیر است و در این مدت طولانی، هرگز موفق نشده با من، مادر، خواهر و برادرهایش دقیقه ای صحبت تلفنی داشته باشد!
وضعیت بد فیروز و گرفتاری بزرگش، برای من خیلی دردناک است!
مادر فیروز ساعدی چنین می گوید:
 فیروز پسر مهربان من بود، او کسی نبود که با آگاهی از حضور مادرش در کنار آلونک های محل زندگی اش، قادر به امتناع از ملاقات با من باشد.
من چندین بار به کمپ های اشرف و لیبرتی مراجعه کرده ام ولی مسلم است این خبر را به او نداده اند.
من کاملا می فهمم که او چقدر بی خبر نگاه داشته می شود ومن گناه ملاقات نکردن با او را به حساب کسانی از آدم های رجوی می گذارم که او را چشم و گوش بسته نگاه می دارند که رفت و آمدهای مرا نبیند که اگر ببیند، هیچ کس جلودارش نیست و با من ملاقات می کند.
گرفتاری بزرگ فرزند عزیزم فیروز، قلب مرا می فشارد و برای من زندگی را تبدیل به جهنم می کند!
وقتی به محل نگهداری این فرزند بد اقبال خود در کمپ لیبرتی عراق مراجعه می کنم، اصلا کسی نیست از من بپرسد در بیابان های یک کشور بیگانه، دنبال چه هستی!!
 جواب ناله های من، سنگ هایی است که آدم های مخصوص، بی رحم  و نقاب دار رجوی به سوی من پرتاب می کنند!
 این نقابداران، از دریچه هایی که بازکرده اند، از ما فیلم می گیرند و همکارانشان به پرتاب سنگ مشغول می شوند!
نگهبانان عراقی حاضر در آنجا می گویند: محال است این ها با دوربین ها، فلاخن، تیر و کمان های آماده، بگذارند تو پسرت را ببینی!
 واقعا در درب کمپ لیبرتی دادرسی نیست!
 باشد که UN این بار جدی تر قدم جلو گذاشته و مشکل ملاقات ما و اسارت فرزندم را حل کند.
 من به جز بیان احوال پریشان خود و مراجعات مکرر به این کمپ، راه دیگری ندارم!
 با این که پیر و رنجیده خاطرم، مراجعه به این جهنمی که رجوی ساخته، حالت کسانی را به من می دهد که قرار است روزی چند بار بمیرند و باز زنده بمانند؛ بسیار دشوار است اما من چاره ی دیگری ندارم.
محکوم به این بیابان گردی و التماس به این و آن هستم که کاش یک بار این التماس ها نتیجه می داد!
نامه خانواده فیروز ساعدی (سرخوش)
به نام خداوندی که مهر را در دل انسان ها قرار داد تا به هم مهر بورزند و یاد و خاطره همدیگر را برای همیشه در دل ها نگاه دارند. این نامه از طرف خانواده ای نگاشته می شود که سال های سال است در فراق یکی از عزیزانشان می سوزند و می سازند. پدری که پیر و فرتوت شده و در فراق فرزند می سوزد، مهر مادری چیزی نیست که به آسانی بتوان آن را فراموش کرد، مادر اسوه عشق و محبت است و در دل همه جا دارد، دل مادر آنقدر بزرگ و وسیع است که همه درد دل ها، مشکلات، خوبی ها و خوشی ها را در خود جای می دهد.
سرخوش جان این نامه، حرف های مادر را برای تو می زند؛ کسی که در کوچکترین ناراحتی فرزند، انگار که غم تمام دنیا را در دلش ریخته باشند، ناراحت می شود. سرخوش جان، مادرت دیگر آن مادری نیست که دیده بودی، آنقدر در فراقت گریه کرده که چشمانش سویی ندارند. دو بار عمل کرده ولی هر بار که صحبتی از تو شده گریه مجالش نمی دهد. چندین بار او را در خلوت تنهایی دیده ایم که گریه می کند. او مریض و پیر شده است و تنها چیزی که می تواند او را خوشحال کند خبری از تو است که نمی دانیم چگونه به گوش ما می رسد. اگر نمی خواهی بازگردی لااقل یک خبر از تو مادرت را راضی نگاه می دارد. یک نامه یا تلفن آنچنان او را خوشحال می کند که انگار همه دنیا را به او داده اند. نمی دانیم که این نامه به دست تو می رسد یا نه؟ ولی اگر خواندی، تو را به آنچه که اعتقاد داری قسمت می دهیم این خانواده ناراحت را از این همه نگرانی، با یک تلفن یا نامه نجات بده تا مرهمی بر دل این خانواده غمگین و مادر پیر باشد.
حسن، مهدی، خواهرانت و من همه نگران تو هستیم شاید بگویی در این چند سال چرا نگران نبودیم، ولی چینن نبود ما نمی دانستیم از کجا شروع کنیم که با خواست خداوند توسط یکی از آشنایان این مسأله حل شد و ما این موضوع را پیگیری کردیم و به دنبالش مهدی برادر کوچکت به پادگان اشرف آمد. ولی هیچکدام از این ها ما را راضی نمی کند، ما فقط می خواهیم بازگردی و در آغوش خانواده جای بگیری، همه منتظر بازگشت شما هستند. امیدوارم با خواندن این نامه به یاد پدرت (یعقوب) و مادرت (گلی) و برادرانت رسول، سیروس، حسن، مهدی، خواهرانت پروانه، شهناز، ثریا، فرح، زینب و دوستانت مسعود، عینی و… بیافتی.
 سرخوش جان عاجزانه از تو تقاضا داریم از وضع خودت ما را آگاه کنی. سرخوش جان هنگامی که به ورودی پادگان اشرف آمدیم دوستانت چندین ساعت ما را بازجویی کردند و وسایل ما را تفتیش کردند. سرانجام، دم غروب با آن همه ناامنی منطقه مارا بدون آب و غذا بیرون انداخنتند وچندین بار ما را جاسوس جهموری اسلامی خطاب کردند در صورتی که ما فقط برای دیدن تو آمده بودیم در مورد رفتار ناشایست و زننده دوستانت که با ما کردند از آن ها گلایه کن، ما فکر می کردیم شما در آنجا آزاد هستید ولی فهمیدیم که همه شما زندانی دار و دسته رجوی هستید و در آنجا هیچ کس کوچکترین اختیاری از خود ندارد.
میرزایی

خروج از نسخه موبایل