با سلام به برادر خوبم احمد سرخی
احمد جان برادر خوبم من به همراه فرزندانم و دیگر خواهران و برادرانت و تمامی اعضای خانواده به تو سلام می کنم. سلامی به بلندی سالهای فراق تو، سلامی از صمیم قلب، سلامی به گرمی آفتاب.احمد عزیز سالهاست که دیگرحتی شنیدن صدای تو برای ما تبدیل به یک آرزو شده.برادرعزیزم بخدا هربار که ما دورهم جمع می شویم حسرت می خوریم که چرا تو دربین ما نیستی. باورکن گاهی اوقات درخلوت تنهایی خودم می نشینم وبرای دقایق زیادی به تو فکر می کنم وتمامی خاطراتی که با تو داشتیم ازجلوی چشمم می گذرد بطوریکه درآن لحظه فکر می کنم تو درکنارم نشستی اما لحظاتی بعد وقتی ازفکر خارج می شوم می بینم که فقط یک رویا بوده می نشینم حسابی گریه می کنم.البته احمد عزیزم بقیه خواهر و برادرانت هم همواره به یاد تو هستند.راستش چند سال پیش مطلع شدیم که تعدادی از خانواده های دوستان تو قرار است به عراق بیآیند گفتند که می خواهیم برویم عزیزانمان را ببینیم که ما هم نشستیم و برنامه ریزی کردیم که چه کسی ازبین ما به عراق برود هرکس پیشقدم شد اما من اصرار کرده و گفتم که می خواهم خودم پی برادرم احمد بروم هرچه گفتند تو مریض احوالی و نمی توانی! بگذار یکی دیگراز ما برود من قبول نکردم.تا اینکه قرارشد من به همراه دیگر خانواده ها به عراق بروم.بالاخره روز موعود فرا رسید و با خانواده ها به عراق آمدم باورکن وقتی به سمت عراق حرکت کردیم تا زمان رسیدن به کمپی که شما درآن بودید به شوق دیدن تو از خوشحالی آرام و قرار نداشتم و همینطور که اشک می ریختم با خودم می گفتم حالا احمد چه قیافه ای پیدا کرده،لاغرتر یا چاق شده خلاصه داشتم خودم را برای روبروشدن با تو بعد از سالیان آماده می کردم حتی اشتهایی برای غذا خوردن هم دربین راه نداشتم، مسیر رسیدن به محل استقرار شما انگاربرایم سالها طول کشید.تا اینکه به عراق رسیدیم و با شور و شوق فراوان به همراه بقیه خانواده ها به درب محل استقرار شما رسیدیم همه ازخوشحالی گریه می کردند فکر می کردیم حالا یا شما را نزد ما می آورند ویا اینکه ما را نزد شما می برند.ساعتی منتظر ماندیم اما خبری نشد به ناگاه عده ای محدود از دوستان شما درآن طرف درب کمپ مقابل ما ظاهرشده وبا کمال تعجب وبا عصبانیت برسرما فریاد زده وبدترین فحش ها وتهمت را به ما روا داشتند واقعا نمی دانستیم که چرا؟! هرچه می گفتیم ما برای دیدن عزیزانمان آمدیم اما آنها فقط به ما فحش و فضیحت می دادند.احمد جان نمی دانی وقتی متوجه شدم که نمی گذارند با تو دیدار کنم انگار دنیا را بر سرم خراب کردند تازه آن موقع فهمیدم که تو را واقعا اسیر کردند و گفتم خدایا برادرم به قصد تحصیل به خارج رفت چگونه سر از این محل لعنتی درآورد؟ آخر ما چیزی جز یک دیدار نمی خواستیم.درنهایت التماس و خواهش های من و بقیه خانواده ها برای دیدار با عزیزانمان فایده ای نداشت و بعد از چند روز ناامیدانه به وطن بازگشتیم.احمد عزیز بعد از آن هم چند بار حتی و آخرین بارهم درمردادماه گذشته وقتی هنوز در لیبرتی بودید به همراه بقیه خانواده به عراق آمدم گفتم شاید مسئولین شما اینبار مردانگی کنند وبه ما اجازه ملاقات با شما را بدهند اما اینطور نبود و بازهم همان حرف ها و تهمت های قبلی را از آنها شنیدیم.برادرخسته دلم وقتی درعراق بودی نگران سلامتی ات هم بودیم تا اینکه شنیدیم بالاخره به خارج ازعراق وکشور آلبانی رفتی بازخدا را شکر کردیم که حداقل جان سالم بدربردی اما همچنان ما برای دیدنت ویا شنیدن صدایت لحظه شماری می کنیم درست است که کشور آلبانی خیلی دور و از این بابت دسترسی ما به تو بسیارمشکل شده است اما این را بدان که من تا جایی که جان دربدن داشته باشم ازتلاش برای دیدن تو دست بر نخواهیم داشت.درپایان برادرعزیزدلم به تو می گویم هرجا که هستی موفق و سربلند باشی اما بدان که ما بعنوان خانواده ات تورا دوست داریم ومی خواهیم درکنارمان یا اینکه حداقل بتوانیم هرزمان که خواستیم تورا ببینیم.
احمدجان ما همه به شوق دیدار تو نشسته ایم…
خواهرت فریبا سرخی ازطرف تمامی اعضای خانواده ات.