بار دیگر دفتر انجمن نجات یزد شاهد اشک و ناله های جانسوز خواهری دیگر از اسیران فرقه بود خواهری که برای دیدار با برادرش خود را به آب و آتش زده بارها به عراق در اشرف و لیبرتی رفته اما هر بار با کارشکنی سران فرقه و بی توجهی سازمانهای مدعی مدافع حقوق بشری مثل کمیساریای پناهندگان و صلیب سرخ، موفق به دیدار با برادرش نشده است و اینک راهی جز نامه نگاری و ارسال عکس از طریق انتشار در فضای مجازی برای رساندن صدای خویش به برادرش نمی بیند.
گفتگویی را که از نظر خواهید گذراند در محل دفتر انجمن با حضور خانم ربابه رضوی بهابادی خواهر محترم سید حسین رضوی بهابادی انجام شده است.
***
– بنام خدا، خانواده ما تشکیل شده از دوبرادر و من بعنوان تنها فرزند دختر، مادرمان با بیش از هشتاد سال سن درقید حیات ولی پدر درهمان سالهای اول اسارت برادرم که دراردوگاه عراق بود درگذشت.
سید حسین فردی آرام وساده دل بود،هیچگاه موجب نارضایتی پدر ومادرخود نشده بود وهمیشه سعی داشت آنها را ازخودراضی نگه دارد.
برادرم سید حسین تازه به سن شانزده سالگی رسیده بود که درسال 61 برای دفاع از وطن خویش عازم جبهه شد ودرهمان سال نیز به اسارت نیروهای عراقی درآمد.
علیرغم اینکه اسیر بود ولی مثل سایر اسرای ثبت نام شده نامه می نوشت وحتی گاهی اوقات عکس هم برایمان می فرستاد واز اینطرف هم ما برای او نامه می فرستادیم.
این اوضاع همچنان ادامه داشت تا اینکه بعد نزدیک به هفت سال که دراردوگاه عراق بود نامه های او قطع شد و دیگر خبری ازاو نداشتیم. درهمین ایام بود که پدرش ازدنیا رفت و حسرت دیدار فرزندش به دلش ماند.
از اواسط سال 68 که متوجه شدیم او به مقر اشرف رفته تا به امروز که درخدمت شما هستم هیچ خبری از او نداریم مگرآن موردی را که چند سال پیش برای دیدن او به عراق و پادگان اشرف رفتیم و دیگرهیچ اطلاعی از او نداریم.
چندین سال پیش بود که به همت انجمن نجات گروهی ازخانواده ها برای دیدار فرزندان خود به عراق ونهایتاً به پادگان اشرف اعزام شدند.دراین گروه من به اتفاق برادرم وهمسر برادرم نیز حضورداشتیم ازاینکه چه برما گذشت تا وارد پادگان اشرف شدیم خیلی حرف برای گفتن وجود دارد که می شود بقول معروف یک مثنوی هفتاد منی ازآن نوشت!
ولی ازاین حرفها که بگذریم بالاخره بهر شکلی بود اورا دیدیم و با دیدن او عقده های چندین وچند ساله دل را گشودیم،قبل ازاینکه حرفی بین ما ردوبدل شود فقط صدای گریه بود که فضای سالن را پرکرده بود!
نه اوچیزی می گفت ونه ما البته اوکه نمی توانست براحتی حرف بزند چون مثل مقامات کلی محافظ داشت فقط برای اینکه بخواهند مواظب حرفهای طرفین باشند واجازه ندهند که براحتی ودرفضایی آزادانه دیداری داشته باشیم.
این تنها تماس ودیدار ما بود حتی درپی آن ملاقات 11 شماره تلفن به او دادم که با ما تماس بگیرد، احتمال دادم که شاید موقعی که بخواهد تماس برقرارکند یکی از تلفنها یا اشغال باشد و یا اینکه کسی درمنزل نباشد که جواب او را بدهد بنابراین برای احتیاط 11 شماره تلفن به او دادم ولی دریغ از یک تماس.
دلیلش هم مشخص است برای اینکه اجازه چنین کاری را به آنها نمی دهند؛
اینک امده ام تا با انتشار این گفتگو و تصاویرم به هرکجای ممکن، شاید از این طریق صدایم بگوشش برسد ویا تصویر خواهری را که در شوق دیدار با برادرش موی سپید کرده را ببیند و بداند که نه تنها آغوش من برای بازگشت او همیشه باز است بلکه میهن اسلامی نیز با رافت و رحمت این عزیزان را همچون گذشته پذیرفته و می پذیرد.
برادر عزیزم روی سخنم با توست:
من نمی دانم چگونه باید تو را به این باور برسانم که هنوز منتظرم؟
مگر می شود خواهری بد برادرش را بخواهد؟
مگر خود تو نبودی که به من گفتی برای رهایی ام دعا کن؟ من همیشه در سجاده نمازم بیاد تو هستم اما تو هم برای آزادی خود تلاش کن…
آیا می خواهی من هم همچون پدر و مادر که عمری چشم به راه تو بودند و بی آنکه تو را در آغوش بگیرند از دنیا رفتند من هم به سرنوشت آنها دچار شوم؟
گرچه من از شما بزرگترم اما این تویی که می توانی در این آخر عمر تکیه گاه من باشی.
برادر عزیزم اینرا بدان که بعد از گذشت این سالهای فراق ذره ای از عشق و محبت من نسبت به تو کم نشده بلکه بیش از پیش تو را که مظلومانه گرفتار چنگال این گرگ صفتان شده ای دوست دارم.
دیگر گذشت و تمام شد آن دروغهایی که عمری سران فرقه شما را از آن می ترساندند.
به زندگی کسانی که قبل و بعد از شما از فرقه جداشده و به ایران بازگشته اند نگاه کن دوستان قدیم خودت یا دروغ سران فرقه را باورکن یا زندگی جداشدگان و رهایی یافتگان را…
برادر عزیزم نگذار بادهای سمی عاطفه کش که از سوی فرقه می وزد این شعله کم سوی امید دیدار با تو را به خاموشی بکشاند. منتظرت هستم و منتظرت می مانم.
خواهرت ربابه رضوی زاده بهابادی