مقالات وارده از جانب جداشدگان فرقه رجوی در آلبانی
من یکی از آنها بودم و در جریان امر قرار داشتم. از روز اول که به کمپ رفتیم، دیدند که نفرات در اشرف که بزرگ بود کارهای متفاوتی میکردند و نفرات را سرگرم میکردند اما در کمپ لیبرتی تفاوت داشت چون کمپ کوچکی بود و ۳۰۰۰ نفر باید کار می کردند. آنها چکار می توانستند انجام دهند؟
کار تعدادی از نفرات از جمله خودم کندن زمین شده بود. این کار از روز اول ورود تا روز آخر ادامه داشت. چون خاک لیبرتی سفت و سنگی بود و الزامات هم نداشتیم، واقعا کار طاقت فرسایی شده بود. هر چقدر نفرات میگفتند بجای این کارها بگذارید کلاس انگلیسی برویم و دلیل هم میاوردیم که اینجا کمپ موقت است، ولی مگر به خرجشان می رفت؟ کلاس برای تعداد نفرات خاصی بود که ارادت و سرسپردگی خودشان را به رهبری فرقه نشان داده و ثابت کرده بودند. این ها کسانی بودند که دستشان به کار نمی رفت.
در عوض بقیه و امثال من باید این کارها را میکردیم و تعداد بسیار زیادی از نفرات که تقریبا به نصف هم میرسید مشکلات عدیده ای از جمله دیسک کمر، مشکلات دست و زانو، و مشکلات داخلی داشتند و همچنین دچار گرمازدگی های شدید می شدند. هر چقدر به سران فرقه درخواست میدادیم که داریم از بین میرویم توجهی نمیکردند. کمپ مثل بازداشتگاه های هیتلر شده بود. از صبح تا شب از آدمها بیگاری می کشیدند. شبها هم از درد نمیتوانستیم بخوابیم. صبح دوباره همین کار و سران فرقه هم میگفتند باید ثابت کنیم لیبرتی پلی به سوی تهران است. ولی افسوس، چونکه خودشان لحظه ای به بیل و کلنگ دست نمیزدند و از اتاقهای کولر دارشان بیرون نمی آمدند و درد کمر و کم خوابی نکشیده بودند.
لازم بود افراد با انجام این کارها به رهبر فرقه اثبات پایداری کنند، در صورتی که رهبر فرقه نمیگذاشت آدمها به کلاسهای مختلف بروند چون میدانست که نفرات با دنیای بیرون آشنا میشوند. رهبری فرقه نمیخواست که نفرات با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنند چون باعث ایستادگی آنان در برابر حرفهای غیرمنطقی او میشد و تازه میفهمیدند چقدر از همه چیز عقب هستند. خودم شاهد بودم که همه نفرات در صحبتهای خودشان به سران فحش میدادند و میگفتند که آرزو داریم که یکی از آنها یک بار بیل و کلنگ دستشان بگیرند. این واقعا آرزوی نفرات شده بود که همیشه میگفتیم انشالله این دفعه اگر موشک بزنند کشته بشویم چون آدم یکبار میمیرد ولی در این فرقه افراد روزانه کشته می شوند.
نفرات فرسوده میشدند، دریغ از اینکه حرف ما و درخواستهای ما را گوش بدهند. آدمها باید کار میکردند و عده ای از خواص به سر کلاس میرفتند. کار می کردیم تا به قول خودشان فیلمان یاد هندوستان نکند و از سازمان نرویم. صبح و ظهر و شب کارمان بیگاری بود.
یادم می آید در تابستان در دمای ۵۰ الی ۶۰ درجه عراق درخواست میدادیم که در این هوا نمیشود کار کرد، دریغ از گوش شنوا و نفرات پشت سر هم گرمازده میشدند و روزی نبود که نفرات ناسزا به سران فرقه و خصوصا شخص مسعود رجوی ندهند. اگر کار نمیکردیم در نشستها که در فرقه میگذاشتند آدم را له و لورده میکردند و با حرفهای به اصطلاح تشکیلاتی خودشان نفرات را مجبور میکردند که به کار برگردند و اگر دوباره امتناع میکرد با مارکهای مختلف نفر را مجبور میکردند که بترسد.
در خصوص اهرام ثلاثه هم که به فرعون نسبت میدهند باید گفت که هزاران نفر جانشان را از دست دادند و هزاران نفر را صلابه کشیدند. دیوار چین هم نمونه بارزش هست که کارگران در درون آن دفن شدند. اما رهبری فرقه دم از سنگستان میزد و در تلویزیون فیگور می گرفت که به گلستان تبدیل شده است. جالب این بود که در نشستهای به اصطلاح رهبری، مسئولین را مخاطب قرار میداد و آنان را تشویق میکرد و این ذهن آدم ها را میگرفت که کار را ما میکنیم و آنها مورد تشویق قرار میگرفتند. شاید هم درست همین بود که با تشویق مسئولین آنها را وادار میکرد که با روحیه دو چندان از نفرات پایین کار بکشند.
این فرعون زمان به این صورت سنگستان را به گلستان تبدیل کرد. این یکی از هزاران نمونه مقوله کار یا بهتر گفته شود بیگاری در سازمان مجاهدین خلق بود. درست است که رهبری فرقه آن را خرج میکرد ولی چیزی که از جانب اعضا نصیبش می شد فحش ها و ناسزاهایی بود که نفرات داخل تشکیلات به او میدادند.
خدمت خوانندگان عزیز سایت سحر عرض میکنم که امید دارم با خواندن این مطالب پی به شکنجه هایی ببرید که به زور به ما تحمیل شد چرا که صدای ما در هیچ جا شنیده نشد.
به امید روزی که دیگر از این موارد در جهان وجود نداشته باشد.