سال ۷۵ یادم هست که تازه مقر باقرزاده برای نشستها آماده شده بود. عید بود و به همه نفرات ساعت مچی داده بودند. ساعتهایی که با عرق دست از بین میرفتند و یا سریع با بخار آب از کار میافتادند و خیلی هم سر آن میگفتند و منت میگذاشتند که ببینید خواهر مریم چکار دارد برای شما میکند و از جیب خودش و از کارش میزند.
ولی اصل موضوع نشست مسعود رجوی بود که به بهانه دزدی میخواستند کمدهای نفرات را بگردند که کسی چاقو یا سلاح یا نارنجکی نداشته باشد که در نشست کلک مسعود رجوی را بکند. بعد از این نشست همه به خوابگاه رفتیم. برای نفراتی که شک داشتند مسئول نیرو گذاشتند که خود من هم جزو این نفرات بودم. من همیشه مورد سوء ظن آنها قرار داشتم. بارها گفته بودم که برای چه به عراق آمدم؟ من دنبال زندگی خودم بودم که شما مرا به این مسیر کشاندید.
بگذریم، وارد آسایشگاه شدیم. اول زیر و بم کمدها را به بهانه پیدا کردن ساعت گشتند و حتی بازرسی بدنی هم کردند. وقتی تمام شد گفتند دوباره به سالن بروید که کار دارند. گفتند خوشبختانه ساعت پیدا شد و این چه کار زشتی است که میکنید. حالا نمیخواهیم اسم بیاوریم خود نفر هم پشیمان است که چرا این کار را کرده است. در صورتی که ما میدانستیم ساعتی وجود نداشته و این گشتنها برای چه بوده است.
این بی اعتمادی بود که بین نفرات ایجاد کرده بودند. خیلی ها باور کرده بودند که یعنی بخاطر یک ساعت آشغال این همه وقت گذاشته بودند که این ساعت را پیدا کنند که پیدا کردنش از یافتن سوزن در انبار کاه سخت تر بود.
بعد از اینکه به نشست رفتیم از دوستان دیگر که در مقرات دیگری بودند سئوال کردم آیا هفته پیش کمدهای شما را هم گشتند؟ گفتند بله، به بهانه های طلا، فشنگ، کلت کمری، وغیره. بعد مسعود رجوی میگفت اعتماد کسب کردنی است. چطور است نفر به سازمانت اعتماد میکند و پا توی آن میگذارد ولی کسی که خودش را صاحب سازمان میداند به این شکل بذر بی اعتمادی می پاشد.
بقول معروف تفرقه بینداز و حکومت کن.
این است داستان نوک کوه یخ بی اعتمادی در فرقه رجوی.
با تشکر از خواننده های گرامی سایت بنیاد خانواده سحر، من یکی از جداشدگان فرقه رجوی در آلبانی با اسم مستعار ب. ح. هستم.