شب را تا صبح نتوانسته بودم بخوابم، نمیدانم چندمین روز هفته بود!طبق معمول صدای باز شدن درب اصلی زندان مرا تکان داد و خودم را جمع و جور کردم، بدنبال آن صدای دلخراش بازکردن قفل های کشویی درب سلولم آرامش نسبی سلول و مرا را بر هم زد! و از جایم پریدم،آخر میدانید هر روز صبح منتظر بودم یک نفر بیاید و پس از باز کردن درب سلول، با لحنی آرام و مهربان بگوید:
سلام، صبح بخ
[هنوز نمیتوانستم به خودم بقبولانم که راه را اشتباه آمدم و مناسبات درون مجاهدین ناپاک است، میگفتم حتما اشتباهی شده و بزودی زود آزاد خواهم شد! ]
دلم برای کتلت ها و نوشابه و شام جمعی با بچه ها و فیلم سینمایی پنج شنبه ها خیلی تنگ شده بود!
هنوز آن استقبال خیلی گرم و بسیار صمیمانه روز اول در پذیرش سازمان و اینکه مثل یک قهرمان از من تجلیل و استقبال شد را فراموش نکرده بودم.
هر روز، در فاصله باز کردن درب اصلی تا قفل های آهنی درب سلولم [ که چند ثانیه بیشتر طول نمی کشید]،همه این فکر و “خیال ” ها بسرعت برق و باد از ذهنم می گذشت.
اما درب باز شد و زندانبان با قیافه ای خشن و عبوس جلویم ظاهر شد، یک نفر دیگر کلاش بدست منتظر بود که اگر خواستم فرار بکنم مرا بکشد!!! تکه ای نان خشک با یک تکه کوچک پنیرویک کتری کهنه تمام چیزی بود که در دستانش بود و برایم آورده بود! وباصدایی زمخت و خشن گفت لیوانت را بگیر، و من نیز لیوان یکبار مصرف کهنه ام را جلو گرفتم و تا نصف چای سردی توی آن ریخت!
سپس گفت:دستشویی نمیخواهی بروی؟
راستش کمی احساس دستشوئی داشتم، ولی برای اینکه چهره سازگار وآرامی از خودم نشان بدهم، گفتم: نه ، خیلی ممنون.
و انگار که حرف بدی زده بودم، دوباره مرا خطاب قرارداد و گفت: مزدور کثیف! تا ظهر اگر صدایت در بیاید و بخواهی دستشوئی بروی، در باز نخواهد شد و کتک مفصلی هم میخوری اگر در را بزنی!
تازه یادم آمد که روز های قبل چقدر سر این موضوع دستشوئی اذیت شده بودم! فوری نظرم را عوض کرده و خوشحال از اینکه میتوانم از درب سلول خارج شده و فاصله دو سه قدمی تا دستشویی که درست بیرون سلول ودست راست آن بود را پیاده روی کنم، جواب مثبت دادم ووقتی بسمت دستشوئی می رفتم،سرم طوری گیج رفت که به زحمت خودم را کنترل کردم!
با این وجود تصور میکردم که این رفت و برگشتم به دستشوئی، برابر بود با قدم زدن در یکی از شلوغ ترین و بهترین خیابانهای یک شهر اروپایی مدرن!
چون اولا، دو نفر آدم! البته اگراین” آدم ” گفتنم به دیگر آدمیان روی این کره خاکی توهین نباشد!! [ آخر می دانید، این باصطلاح” آدم” ها از” آدم” بودن فقط قیافه وظاهر آنرا به یدک می کشیدند و دیگر هیچ! ] کنارم بودند! وبرای لحظاتی تنهایی سلول را در کنار آنها فراموش می کردم.
دوما، می توانستم چند قدم بیرون چهاردیواری سلول راه بروم و هوایی تازه کنم. قبلا شنیده بودم درزندان های رژیم هواخوری هست و زندانی حق دارد روزانه به هوا خوری برود، اما در زندان سازمان در اشرف هیچ وقت چنین چیزی ندیدم.
صدای ضربات محکم زندان بان به درب توالت، و اینکه زودباش “پاسدا” بیا بیرون! رشته خیالم را بهم زد و سریع بیرون آمدم. موقع وارد شدنم به داخل زندانم، از پشت سر هم هل داده شدم به داخل! و بعد هم شنیدن صدای تکراری و بسته شدن چندین قفل آهنی کشویی و زدن قفل به آنها.
انگار خطرناک ترین جاسوس خارجی را دستگیر کرده بودند!!! چندین قفل به پشت درب میزدند، که اگر من توانستم یک قفل را باز کنم موقع باز کردن قفل بعدی، آنها بتوانند سر برسند و جلوی فرار مرا بگیرند!
نشستم روی زمین، و بشقاب پنیر یکبار مصرف، و لیوان کثیف یکبار مصرف چائی سرد و تکه نان خشکم را جلویم چیدم… اشتهایم کور شده بود، دلم دوباره خیلی گرفت، ناخودآگاه چشمانم پر شد و اشکم سرازیر شد. اصلا نمیتوانستم جلوی سیل اشک هایم را بگیرم. زدم زیر گریه…
از خودم تعجب میکردم که این اشکها از کجا می آید! هیچ وقت درطول عمر 28 ساله ام تا آن زمان، اینطور گریه نکرده بودم. از خودم خجالت میکشیدم که اینطور زار زار میزنم زیر گریه.
غرورم شکسته شده بود، انسانیتم زیر سئوال رفته بود، چهره مادرم بارها از جلوی چشمانم رد میشد که نهیب میزد: محمدرضا! بسه دیگه،خودتو کنترل کن! ضعف نشان نده!مرد که گریه نمیکنه!
با گوشه پیراهنم صورت خیس از اشکهایم را پاک کرده و به خودم مسلط شدم.
با خودم گفتم: چاره کار در درخواست ملاقات با “مریم باغبان” فرمانده پذیرش است. چرا که او مرا بخوبی می شناسد و با خودم عهد کردم موقع آوردن نهار به زندانبان خواهم گفت که میخواهم مریم باغبان را ببینم…
ادامه دارد…