درادامه دیدار نزدیک از منازل اعضای خسته وگرفتار در فرقه بدنام و مافیایی رجوی ؛ با افتخاردعوت آقای فرهاد مبرهن پدرخانواده را پذیرفتم و با اشتیاق به سراغ شان درروستای باغ محله امیربکنده ی زیباکنار از توابع رشت رفتم و دیدار و گفت وشنود بسیار صمیمانه و درعین حال جانسوز دیگری را در کارنامه انجمن نجات گیلان رقم زدم.
متعاقب خوش و بش و احوالپرسی وچاق سلامتی صمیمانه واستقبال شایان خانوادگی رشته کلام را مادر چشم انتظار و دردمند خانم سیده زهرا موسوی بدست گرفت وبا حس ونگاه مادرانه و با لهجه شیرین گیلکی گفتند” آقای پوراحمد خوش اومدین. منت گذاشتین وافتخارمون دادین. حقیقت بگم بوی یوسف به مشامم رسیده چونکه شماهم مثل فرزند خودم هستین و زحمات زیادی برامون کشیدین.چشم حسود رجوی کورکه بعد از سالیان دوری واسارت چه زندگی زیبا ودوست داشتنی به هم زدین و سرحال و شاداب در کنارهمسر بسیار مهربون تون روح پدر و مادرمرحومتون رو شاد کردین. واقعا همت وعزتت بلند و به درازا انشاء الله. الهی که آرزوی من مادررنجدیده هم اجابت بشه ویوسف گم گشته من هم بتونه ازآن سازمان جهنمی رجوی نجات پیداکنه و به وطن ومنزل خودش برگرده تا بتونم براش عروسی دلخواه خودمو بگیرم وخوشبختش کنم.”
منهم شرمنده ازآنهمه مهرومحبت مادرانه مادرجون داشتم تقدیروتشکرمیکردم که مادرجون با چهره درخشان وسرزنده وشاداب ودرعین چشم انتظارشون درادامه گفتند:” آقای پوراحمد شما بزرگوارین بذارین من باهاتون درد دل کنم. تاریخ دقیقشو نمیدونم ولی براتون بگم که فکرکنم که نیمه دهه شصت بود که دختربزرگم بخاطرماموریت همسرشون که استخدام نیروی دریایی وقت بودند دربوشهرزندگی میکردند ویوسف به من وپدرش گفت که میخواد یه سری به خواهرش تو بوشهر بزنه که ماهم پذیرفتیم ورخت و لباسشو با یه مقدارخوراکی وسوغاتی جور کردیم تا برای دختر و دامادم ببره که الان هردوشون اینجا نشستن و حضور دارن! فردای رفتن یوسف با دخترم تماس گرفتم وجویای حال یوسفم شدم که یهویی دلم ریخت چونکه دخترم گفت که یوسف پیش ما نیومده. خودتون لابد منو حس میکنید که چه دردی کشیدم وچقدرغصه وغم به دلم اومد وپریشان خاطرکه نکند یوسف سراغ رجوی لعنتی رفته باشه چونکه دوتا دوست وهم محلی داشتش که میخواستن فریبش بدن و اونو از کشورخارج کنن که متاسفانه دراثرغفلتمون موفق هم شده بودن.دیگه ازیوسفم خبری نداشتم ودنیام سخت وسیاه بود تا اینکه 21 سال پیشتریعنی 11 سال ازگم شدنش با من تماس گرفت وپشت خط گفت مامان من هستم یوسف. آقای پوراحمد خدمتون بگم خیلی خوشحال شدم ازاینکه صدای دلبندموشنیدم ولی یه کم حول هم شدم تا باباشوصداکنم لعنتی تلفنه قطع شد ودیگه ازیوسفم خبرندارم تا الان که پیشتونم. نمیدونم چرا به خوابم هم نمیاد (توام با گریه)
پوراحمد
مطلب مرتبط:
پوران مبرهن با درایت تحسین برانگیزی تمامیت فرقه رجوی را به چالش کشیده است