چگونه جذب مجاهدین شدم
چگونه از یک دانش آموز یک جنایتکار تحویل جامعه دادند
من در اردیبهشت ماه سال 1359 به تشکیلات دانش آموزی وصل شدم که انگیزه ام در ظاهر اسلام، برپایی تساوی و از بین بردن استثمار و به دست آوردن آزادی که همان شعارهای زیبا و فریبنده سازمان بود جذب شدم و در باطن به خاطر هوای نفس و عقده ها و کمبودها و سرکوفت هایی بود که دیده بودم، به هر حال فردی بودم که به خاطر انقلاب اسلامی و بازگشت به فطرتم خواهان آن آزادی و برپایی اسلام بودم و از طرفی آن هواهای نفسانی در درون بود. دیگر از این به بعد با ورود به سازمان این دیگر سازمان بود که می توانست مرا پرورش دهد و به هر انسانی که مورد نظرش بود برساند چرا که من به علت همان ضعف ها و فضای بد جامعه و نداشتن استقلال فکری شخصی بودم که بعد از ورود به هر سازمان و یا جریانی به راحتی رشد در آن را داشتم.
هیچ زمینه قبلی چه از لحاظ ایدئولوژی و چه اطلاعات نداشتم. فقط خواهان عوض شدن روابط و مناسبات خودم با آن محیطی که درونش قرار داشتم بودم؛ مثلاً لغزش های زیادی داشتم ولی در آن موقع اگر به جریان صحیحی کشیده می شدم این لغزش ها پر می شد و آن چیزی که باید می بودم می شدم. من در اثر نداشتن آگاهی و استقلال فکری و پیروی از هوای نفس به دامن مجاهدین افتادم. بعد از ورود به تشکیلات کارم شروع شد. بعد از ورود در چند جلسه روی من کار توضیحی شد که من هم آن هدف هایم را گفتم که خوب شعارهای سازمانی هم در ظاهر همین چیزها بود و بسیار فریبنده بودند. بعد اولین کارم پخش اعلامیه و چسباندن تراکت و پوستر در رابطه با انتخابات ریاست جمهوری بود. از آن به بعد کم کم رابطه ام محکمتر شد و به طور فعال در تمام برنامه های مجاهدین که مربوط به دانش آموزی می شد شرکت کردم. تا پایان تابستان سال 59 به این صورت فعالیت کردم که علت جذب بیشترم هم این بود که اولاً محیط جدیدی بود که در آن وارد شده بودم و این جدیدی و تنوع برایم جالب به نظر می آمد، در ضمن آن خلاءهایی که در طول زندگی تا آن موقع داشتم نیز پر شده بود به این صورت که خوب یک شخصیتی در جمعی پیدا کرده بودم و در محل هم نسبت به تمام افراد محل فرق داشتم، چرا که کسی فعالیت نمی کرد و من تنها در جهت مخالف همه بودم و این کار مرا بین افراد محل مطرح می کرد. از یک سری روابط و مناسبات کلی که زمان طاغوت هم باقی بود رها شده بودم، از بی توجهی هایی که افراد محل و مدرسه و فامیل می کردند فرار کردم ولی حالا فکر می کردم که با دید دیگری نگاه می کنند، شخصیت گرفته بودم، می توانستم خودم را مطرح کنم، مخالفت با خانواده یعنی از زیر امر و نهی پدر و مادر که به طور ناخودآگاه به من تحمیل می شد که فکر می کردم برای من ضرر دارد.
تا پایان تابستان سال 59 در تیم های مختلف تبلیغاتی کار کردم. کوه می رفتم، در مراسم و سخنرانی های مختلف تماماً شرکت داشتم. گفتم چون برایم محیط تازه ای بود به طور فعال با تمام انرژی فعالیت می کردم. در طی این مدت هیچ گونه آموزش ایدئولوژی که راهنمای عمل باشد به ما ندادند. هیچ چهارچوب کلی را روشن نکردند. از روز اول به کار تبلیغات و فعالیت پرداختم، بدون این که علت اصلی برایم روشن شود، بدون این که بدانم چرا تبلیغات می کنم، روی چه اصول و قوانینی و در چه چهارچوبی. کم کم به علت شخصیت کاذب فکر کردن اصولی را هم از ما گرفتند. تنها به فکر تبلیغات وشیوه آن بودیم. یک سری زندگی نامه کشته های سازمان را هم برای دادن انگیزه می دادند و ما می خواندیم؛ مثلاً زندگی نامه مهدی رضایی آن هم با آن شیوه تبلیغاتی. می گفتیم او هم سن و سال ما بوده است و به آن صورت زندگی کرده است، ما هم باید مثل او باشیم. خب مثل او چگونه باید باشیم؟ این را سازمان می گفت که بله ما یعنی مجاهدین در خط همان ها فعالیت می کنیم و سازمان ما همان است و برای این که مثل او باشید فقط باید از سازمان و خط و خطوط آن پیروی کنید… فقط این طور در ذهنم رفته بود که خوب آن زندگی نامه در ظاهر بسیار خوب است و من هم اگر آن طور بشوم خوب است پس باید فعال کار کنم؟ و چگونه؟ با اجرای خطوط و دستورات سازمانی، یعنی در اصل شخصیتی را بت کرده و بدون آگاهی ازجریانی که در حال حاضر درونش هستی می خواهی به آن هدف برسی.
به من مسئولیت های کاذب می دادند و این یکی از راه های انگیزه دادن سازمان به من بوده است. در مورد دادن مسئولیت کاذب مثلاً ما به کوه می رفتیم. این برایم جالب و خوب بود که کوه می رویم و به آن شکل برایم تازگی داشت. بعد در آن جا گاهی به من غذا می دادند پخش کنم، یعنی مسئول پخش غذا و یا تقیسم غذا بودم که این با عنوان این که می گفتند تو در تیم خود مسئول تقسیم غذا هستی که مسلماً در من باعث یک احساس غرور می شد که بین 100 نفر من غذا در بین همه تقسیم کنم. یا چند بار به عنوان عقب دار بودم و مسئولیت داشتم آخر از همه حرکت کنم. این همه را به همان شکل مسئولیت کاذب به من می دادند. در کل در رابطه با کوه رفتن به همین شکل بوده. کسی نبود که مسئولیتی نداشته باشد. البته تقسیم کار هم اگر خوب باشد صدا کردن و دادن لقب مسئول کوله یا مسئول آب که بین نیروها بود در هر فردی باعث ایجاد رشد غرور درونی و حس خود بزرگ بینی می کرده که در من به این شکل بوده است. یا هنگام تبلیغات نیز به همین شکل مسئول پخش کردن اعلامیه، مسئول چسب زدن و چسباندن پوستر، مسئول انبار و مسئول حفاظت و غیره به من اطلاق می شد. برای بار اول که خواستم پوستر بچسبانم دو نفر بودیم که رفتیم و در تقسیم کار مسئولمان گفت تو مسئول چسباندن هستی و آن نفر دیگر مسئول چسب زدن و در کل من مسئول نفر دیگر بودم ما رفتیم و شروع به کار کردیم و چون من مسئول بودم به هر حال می توانستم امر و نهی کنم. او می گفت فلان جا بچسبانیم من می گفتم نه فلان جا بچسبانیم و چون من مسئول بودم حرف من سر بود که البته این مسأله به طور ناخودآگاه در فرد باعث رشد غرور و بزرگ بینی می کرده است. چرا که قبلاً آموزشی در رابطه با مسائل و روابط بین افراد را نداده بودند، نگفته بودند که همه برابر و بنده خداییم بلکه فوراً مسئولیت دادند. می گویم فرد ناخودآگاه به آن سمت کشیده می شد وشاید حتی خودش هم متوجه نمی شد ولی در عملکردهایش مشخص بود. در برنامه های سخنرانی هم که به همین شکل می رفتیم سازماندهی می شدیم، مسئولیت کاذب می گرفتیم، شخصیت کاذب می گرفتیم و خوب این ها هم به علت آن کمبودها و هوای نفسانی که وجود داشت برایم خوب و ایده آل بود و مسلماً هم ادامه فعالیت می دادم، آگاهی هم که نداشتم. چیزهایی که در این مدت من فراگرفتم این ها بود که اولاً سازمان با دادن آن شخصیت ها و مسئولیت های کاذب فقط ایده آل خواسته های من شده بود بدون این که هیچ شناخت کلی یا حداقل نسبی به ایدئولوژی اش و یا نظراتم هم که همان انگیزه هایی بود که توسط تشکیلات می گرفتم مثل زندگی نامه ها و آن شعر و شعارهایی که در مجموع می دادند مثل اسلام انقلابی، جامعه بی طبقه توحیدی، آزادی و… داشته باشم.
ارزش ما بسته به میزان اطاعتمان از سازمان داشت. آن چه را که در طول مدت چند ماه در سازمان دیدم این بود که هر کس بیشتر برای تشکیلات نیرو بگذارد ارزشش بیشتر است. در مدرسه ما در طول تابستان سال 59 عده ای از بچه های تشکیلاتی به دلائل مختلف حضور در کار تبلیغاتی نداشتند و برای همین منظور هم طرد می شدند و اهمیت به آن ها داده نمی شد. یا این که مثلاً آن ها از همه لحاظ چه سیاسی و چه تشکیلاتی و چه… از من بالاتر بودند وبیشتر چیز می دانستند ولی چون کار نکردند و یا شل کار می کردند پس ارزش چندانی برای سازمان نداشتند که نمودش بعد از آن در تشکیلات مدرسه در مهر سال 59 خود را نشان داد که من که 4، 5 ماه بود آمده بودم در شور مدرسه رفتم و کسی که یک سال و خورده ای کار کرده بود عضو تیم من یا پایین تر شده بود. یا این که ما دو نفر بودیم در تابستان فعالانه در کارها شرکت می کردیم، فرد دیگری چون آزادتر نسبت به من بود و بیشتر با انجمن رفت و آمد داشت در نتیجه ارزشش بیشتر شده بود و به عنوان مسئول من بود با این که من بیشتر از او شاید مطلب در کل می دانستم. خوب این مسائل را من از نزدیک می دیدم و در نتیجه این باعث می شد که برای بیشتر مطرح شدنم در سطح تشکیلات باید بیشتر نیرو و انرژی بگذارم. چرا که سازمان جوابگوی آن خواسته های من هم بود و آن کمبودها و خلاء هایی که در سازمان داشتم را پر کرده بود و با آن جوسازی و تبلیغات و شعر و شعارها هم که از نظر ظاهری هم خوب بوده است.
در نتیجه به خوبی برایم روشن شد که ارزش و ملاک و معیار در سازمان همان فعالیت کردن بیشتر و نیرو گذاشتن است و من هم که کمبود داشتم و نیاز داشتم بنابراین سعی و کوششم در این بود که به هر طریق انرژی لازم را بگذارم. این مطلب هم به خوبی نشان می دهد که ملاک و معیار ارزش فرد در تشکیلات در مجموع مقدار انرژی است که می گذارد و کاری به مسأله میزان شناخت از ایدئولوژی و میزان تقوا ندارد. این مسأله باز برمی گردد به چهارچوب کلی سازمان و دید آن نسبت به انسان که در ماهیت اصلی ایدئولوژی سازمان، ملاک ارزشِ انسان میزانِ بندگی به خدا نیست بلکه میزان بندگی به تشکیلات است. میزان تقوا نیست بلکه میزان اطاعت کور تشکیلاتی است، میزان شناخت و آگاهی نیست بلکه پیروی کامل از مسئول است. کسی رشد می کند که بیشتر کار کند و بیشتر اطاعت داشته باشد لذا این مسأله برایم جا افتاده بود و آن را اجرا می کردم…
برگرفته از کتاب کارنامه سیاه (گذری بر حوادث تروریستی دهه 60 به انضمام 100 سند معتبر از جنایات مجاهدین)
به کوشش: مؤسسه راهبردی دیده بان
صفحه های: 286 – 283
تنظیم: عاطفه نادعلیان