یادم هست وقتی که خانواده ها به اشرف میامدند و فرزندانشان را صدا میکردند ما نفرات که در اشرف اسیر این فرقه بودیم با شنیدن صدای مادر ها و پدر ها بغض گلویمان را میگرفت ولی جرات کاری نداشتیم.
می خواهم از خودم بگویم که چه لحظاتی داشتم. من همیشه آرزو داشتم که این خانواده ها که به جلوی در اشرف میایند مرا هم صدا کنند. با خودم می گفتم که آیا برادرم را میتوانم بعد از سالها ببینم؟ برادری که الان 27 سال است او را ندیده ام.
همیشه در این فکر بودم و با خودم می گفتم که بگذار ببینم میتوانم جلوی در اشرف نگهبانی بدهم و آنها را ببینم؟ به مسئولم گفتم من را میتوانید جلوی در اشرف نگهبان بگذارید که گفت نمیدانم باید بروم سوال کنم. در ذهنم میگفتم بروم و از اینجا راحت بشوم و برادر کوچکم را ببینم و بغلش کنم و ببوسمش.
همیشه در این فکرها بودم در صورتی که رهبر فرقه گفته بود نباید به خانواده فکر کنید و این کار گناه کبیره است. اگر به خانواده فکر می کردم می بایست در نشست لحظه خودم را به عنوان یک خطا می گفتم و مؤاخذه می شدم.
ما را مجبور میکردند تا به خانواده ها توهین کنیم و آنها را با سنگ بزنیم و باور کنید دیگر از خودم بدم آمده بود. دیگر فکر میکردم خانواده ای ندارم وعواطفم دارند از بین می روند. ما داریم به خانواده های خود سنگ میزنیم. مگر میشود؟ بله میکردیم و اگر هم نمیکردیم باید جواب پس میدادیم. در نشست ها بقدری از خانواده بد میگفتند و آیه های قرانی علیه خانواده میاوردند که ما ها واقعا فکر میکردیم این خانواده ها بدترین دشمن ما هستند.
سالیان با ما این کار را کردند. من یادم میاید برای زدن بنزین به ماشین به جلوی در اشرف رفتم. پیرزنی را دیدم که فریاد میکشد و منتظر فرزندش بود. میخواستم پیش او بروم و دلداری بدهم ولی مگر جرات این کار را داشتم؟ تمام چماقداران فرقه دور و اطراف را گرفته بودند. تازه بعد هم که برگشتم جوابگوی این موضوع شدم که آنجا چکار می کردم. ولی هیچ موقع چهره پیرزن از یادم نمیرود.
گفتم دیگر احساسی مگر در ما مانده بود؟ شده بودیم دشمن خانواده ولی موقعی که به آلبانی آمدم جدا شدم گفتم من الان با خانواده خود تماس بگیرم دیگر ما را تحویل نمیگیرند. ولی با کش و قوسهای فراوان تلفن زدم. تمام عواطفی که سالها از ذهن ما رفته بود فقط با برداشتن تلفن و صحبت با خانواده و دیدن تصویر اولین نفراز خانواده ام همه آشغالهایی که رجوی در کله ما فرو کرده بود خشکید.
خانواده یعنی این، خانواده یعنی روح و روان زندگی، رجوی و سرانش بقدری از این خانواده ها میترسیدند که نگو ونپرس. این برای ما جوک شده بود چون با آمدن این خانواده ها تشکیلاتش داشت فرو میریخت.
انشاءالله طوری بشود که خانواده ها به اینجا هم بیایند. دیگر فروپاشی این فرقه رقم خواهد خورد.
بهمن اعظمی نجات یافته از فرقه رجوی در آلبانی