اردوگاه رجوی، امام زاده ای که شفا نمی دهد

تاریخ نشان نداده است که دردمندی به فرقه انحرافی رجوی راهش افتاده و گمشده اش را پیدا نموده باشد

سراب رجوی  از دور زیبا و جذاب به نظر می رسد  پرسپکتیو رمانتیکی دارد  به نظر جواب همه سئوالات و ابهامات و مشکلات آنجاست  مخصوصا به زنان که می رسیم  می بینیم ظاهرا به مقوله زن، خیلی رویایی و از طرفی واقع بینانه نگاه می شود  همه چیز ازبیرون، کاریزماتیک به نظر می آید.

زمانی که  خودم به داخل قرارگاه اشرف در شمال بغداد رسیدم  نوعی احساس سرزند گی و شعف به من دست داده بود  می گفتم، خدایا تو چقدر مرا دوست داری؟ که مرا به جایی آوردی که کلی ایرانی با هدفی مشترک، برای آزادی مردم ایران  تلاش و کوشش می کنند.

از همان روز اول به قدری سریع سازماندهی شدم و به لباس ارتش ملبس شدم و برایم برنامه روز مشخص کردند  که به کلی غافلگیرشده بودم.  تقریبا یک دقیقه از روز و شب برایم بدون برنامه نبود.

حتی موقع خوردن وعده های غذایی که نمی شود صحبت کرد، برای ما ازسیمای خودشان و از تلویزیون، اخبار و اطلاعات تشکیلاتی و سازمانی پخش می شد تا فرصت تفکر نداشته باشیم.

عکس مسعود و مریم  تقریبا به جزآن جایی که باید یعنی در توالت ها، در همه جا نصب بود.

جریانی که پیش می رفت به ظاهر به طور کاملا جدی در جهت سرنگونی حکومت ایران پیش می رفت اما درواقع ما در بطن یک سیستم مغزشویی بسیار پیچیده و حرفه ای قرار گرفته بودیم. به ما می گفتند باید تغییر کنید. باید گذشته سیاه خود را برای ما بگوئید و وارد دستگاه انقلاب خواهر مریم بشوید.

بله  سرنگونی بعد از تغییر ما بود. صراحتا هم می گفتند: یا باید تغییر کنید و یا اعلام کنید که نفوذی و پاسدار اعزامی رژیم هستید

شش ماه به این منوال گذشت.

به تدریج پرده ها کنار رفت و تبعیض ها نمایان شد. سئوال کردن را ممنوع کردند. ضوابط خشک تشکیلاتی رو شد. غیب شدن افراد شروع شد. همه چیز رنگ عوض کرده بود. می گفتند از خانواده نباید صحبت کنید. با نفر بغل دستی حق صحبت نداشتیم .حتی حق نداشتیم اسم اصلی خودمان و اینکه از کجا آمدیم را به بقیه بگوئیم  تا اگر سربه نیست شدیم، یک نفر بعدا به خانواده مان نگوید که کجا و چرا مردیم. حق نداشتیم به خانواده خبر سلامتی و اینکه کجا هستیم را بدهیم. ذره ای اعتماد در روابط سازمانی بین هیچ کس وجود نداشت. همه از سایه خودشان هم می ترسیدند.

همه چیز فقط در عرض چند هفته و چند ماه اتفاق افتاد.  پرده ها دیگر کنار رفته بود و خبری از مردم و آزادی و تعارفات معمول روز اول  نبود.

کم کم از زندان و مزدور و نفوذی و  ورود غیر مجاز و… صحبت به میان آمد.  اینکه دیگر برگشتی در کار نیست و خروج ممنوع است و…

خیلی زود کاخ رویایی من از سازمان مجاهدین خلق ایران  در هم شکست. ناگهان خود را در میان چهاردیوار زندان انفرادی یافتم.

شکنجه ها و تهمت ها و ناسزاها و پس گردنی ها شروع شد.

چهره اصلی و عقده ای و سادیسمی سران سازمان  رو شد.

هزاران کیلومتر آن طرف تر از خانه ام  در اتاقی که درب آن چندین قفل داشت، درب باز می شد و دو نفر اسلحه به دست وخشن  بشقاب غذایی را جلویم می گذاشتند که بخورم.  می پرسیدند: دستشوئی هم داری، بیا برو  تا شب درب باز نخواهد شد.

من برای دو دقیقه هم شده، می خواستم دو قدم راه تا دستشوئی در راهرو را راه بروم.  به سلولم که برمی گشتم، سیل اشک امانم نمی داد و دانه های برنج در بشقابم را خیس می کرد.  قاشق غذا را در دهانم می گذاشتم اما بغض گلویم می ترکید و بی اختیار مرا سر سفره خانواده ام در ایران و تبریز می برد. از خودم سئوال می کردم به چه گناهی من باید محکوم به این شکنجه ها باشم؟ مگر این ها  انسان نیستند؟ مگر وجدان ندارند؟ مگر سنگ هستند؟ و…

دیگر برایم مسلم شده بود که آدرس را اشتباهی آمدم.

با سنگدل ترین انسان های روی کره خاکی هم مسلک شده بودم.

راه برگشتی وجود نداشت. مسیر یک طرفه بود. با خودم بارها می گفتم، حیف نیست که جوانی ام را این ها از من بگیرند؟ همه مثل هم بودیم ، همه قربانی بودیم ، همه رهرو جاده فنا بودیم.

رجوی دل باخته سیاست و قدرت  بازنده میدان سیاست،ما را به سوی قربانگاه می برد.

فریاد رسی هم نداشتیم. انگار هیچ کس در این کره زمین  به فکر ما اسیران قفس رجوی نبود.

قرارگاه های رجوی،زندانی بزرگ بود که همه گرفتار شده بودیم.

به امام زاده ای آمده بودیم که نه توان شفایی برای خودش داشت و نه دیگران.

به شیطان کده ای، گرفتار شده بودیم که خانه اصلی شیطان بود و نه خدا…

خدا به شیطان گفته بود که:

بر بندگان من سلطه یی نخواهی یافت اما هرگز رجوی به کلام خدا گوش نداد…

فرید

خروج از نسخه موبایل