ضربان قلبم تند شده بود. در آن لحظات دلهره انگیز با خود می گفتم: زهرا تو هرگز نباید به جهنم رجوی، (قرارگاه اشرف بازگردی!. زهرا، یا امروز پیروز می شوی و فرار می کنی یا کشته می شوی و هرگز زنده به قرارگاه باز نمی گردی! در غیر اینصورت زندگی و یا مرگ تحمیلی با آمپول های بیهوشی و یا نامتعادل کننده روح و جسم به تو تزریق می شود و همان سرنوشت”مارینا سراج” به سراغت خواهد آمد…
سال 2003 رئیس جمهور کشور عراق توسط آمریکا و متحدینش سقوط کرد و همزمان قرارگاه نظامی مجاهدین در استان دیالی عراق توسط امریکایی ها تسخیر و سازمان خلع سلاح شد. سرانجام در سال 2010 حفاظت قرارگاه اشرف، تحویل دولت جدید عراق گردید. با سقوط صدام دیکتاتورعراق متحدِ رجوی، گزارشات نقض حقوق بشر در اسارتگاه اشرف، توسط جداشدگان افشا و به مجامع بین اللملی کشیده شد و رجوی دیگر متحدی نداشت تا از فرارمجاهدین از شهر آرمانی اش جلوگیری کند.
تا آن تاریخ، سه طرح من برای فرار از قرارگاه مجاهدین – مریم رجوی، ناموفق مانده بود و آخرین طرحم را در سر می پروراندم و منتظر لحظه مناسب برای اجرای آن بودم.
نهم بهمن ماه 1389 (سال 2013 میلادی) فرارسیده بود. این روز بسیار حساس بود جزای آن بنا به دستور شخص مسعود رجوی و حلقه پیرامون وی مرگ بود.
من تنها با موانع فیزیکی و حصارهای اشرف بجز سیاج و سیم خاردار مواجه نبودم، مریم رجوی فرار از مجاهدین را در اذهان پیروانش به منزله خیانت به انقلاب مغزشویی نموده وجلوه داده بود، ودیگر، تنها برای زندگی شخصی خودم دستاورد ندارد. فرار من اثر بسیار زیادی روی دیگر مردان و زنانی خواهد گذاشت که سالها در کنارشان تحت اسارت ذهنی و فیزیکی بوده ام. ومهمتراینبود که من باید برای افکارعمومی و نسل جوان از تجاربم و افشاء واقعیت درون سازمان مجاهدین بگویم و برای نجات جان و ادامه عمر و زندگی دوستان و 2 خواهر و برادر اسیرم ناجی و فریاد رس بخواهم. لذا بایستی در لحظه طرحم را برای موفقیت صد در صد، تغییر می دادم!
در این مقاله از برخی موارد و اقدامات در مسیر فرارم فاکتور می گیرم تا برای تشکل رجوی شفاف نشود و علیه اسیران فعلی سازمان در اشرف 3 (آلبانی) که همانا گوانتانامو نوین است بکار گرفته نشود…
***
سالها بود که خانواده های مجاهدین پشت حصارهای قرارگاه اشرف جهت ملاقات با عزیزانشان گرد می آمدند و چون مریم رجوی اجازه دیدار نمی داد، آنها به ناچار صدای خود را از طریق بلندگو به عزیزانشان در داخل اشرف می رساندند. برای مقابله با این وضعیت به دستور مسعود و مریم رجوی بصورت شبانه روزی پیامها و سخنرانی های وی و همچنین سرودهای خاص از مجموعه بلندگوی مقرهای مختلف پخش می گردید. این وضعیت حداقل آرامش روحی و روانی افراد را سلب نموده بود. برای نمونه لینک زیر مرتبط به تجمع خانواده ها می باشد.
https://www.nejatngo.org/fa/posts/19709
تشکیلاتِ مجاهدین سالهای زیادی بود من را بعنوان شورای رهبری معرفی نموده بود، با گرفتن گواهی نامه پایه یک، مراحل فرماندهی دسته و یکانهای خودروهای سنگین، فوق سنگین مردان و فرماندهی یکان تانک چیفتن زنان ومردان برعهده من بود.
*از آنجا که بخاطر پافشاری بر افشای دروغ ها و سرکوب های مستمر تشکیلات و ایستادگی در مقابل خواسته های بی پایه، مغزشویی، چند اقدام جدی برای فرار، برهم زدن تشکیلات و… فشارهای فیزیکی و روحی بسیاری بر من وارد میکردند. برای نمونه ملاقات خانوادگی با برادر و دو خواهرم در تشکیلات قطع شده بود و به صورت دائم تحت نظر قرار داشتم، از جمله جلوی درب خوابگاهم یک زن مغزشویی شده، گماشته بودند تا تمام حرکاتم را کنترل و گزارش نماید. همچنین در خوابگاه های اطراف زنانی برای کنترل من بودند. یکروز که به بند رخت عمومی خوابگاه رفتم، بعد از برگشت بلافاصله یکی از فرماندهان مرا صدا زد با طعنه و تهدید گفت تو در بند رخت مشغول گوش دادن بلندگوها و سخنان خانواده ها بودی!… روز دیگر که برای قدم زدن به محوطه نزدیک مقر محصور شده ی زنان بودم، یکی از زنان شورای رهبری مرا دید، بعد از بازگشت فرمانده ام، مرا صدا زد و گفت تو رفته بودی تا بلند گوها را گوش کنی! دیگر نباید برای پیاده روی اقدام کنی اگر خواستی دو نفری می رویم!
بعد از شکست در سه طرح فرار پیشین، ضعف جسمانی زیادی داشتم. عفونت شدید گوشِ چپم نیاز فوری به عمل جراحی سنگین داشت، بدلیل مصرف زیاد آنتی بیوتیک طی یک سالِ پی در پی بسیار ضعیف شده بودم و ضربه ای که به گردنم اصابت کرده بود بروز دیسک را به همراه داشت. با این وضعیت حتی دکترعمومی بخش زنان را برای من ممنوع المعاینه کرده بودند.
این آغاز راه سخت و ایستادگی من نبود بلکه این پایان راه من بود، می خواستند با این فشارها و انواع شکنجه های فیزیکی و روحی مرا تسلیم خواسته های اهریمنی و سرکوبگرانه رجویِ دیکتاتور نمایند و در نهایت مرا تسلیم و زمین گیر سازند.
در حالیکه من با خود عهد بسته بودم اگر زنده ماندم نه تنها تسلیم نشوم بلکه با فراری جانانه در همه جا به افشاگری اندیشه اهریمنی و ضد انسانی رجوی بپردازم و:
“کشم ز مرتجعان نوین انتقام آزادی”
از آغازراه که دختری 21 ساله وعنوان انسانی آرمان گرا از شرایط زندگی نسبتا خوب اقتصادی و اجتماعی برخوردار بودم، برای برقرارعدالت اجتماعی و تساوی حقوق زن و مرد جذب سازمان مجاهدین شدم. در همان سالیان بصورت قانونی از تهران به ترکیه و توسط سازمان مجاهدین با هواپیما به کشورعراق منتقل شدم.
ترکیه سرپل مجاهدین بود. داعش هم یکی از مهمترین سرپل هایش ترکیه بود و از آنجا با فریب، دختران آلمانی، سوئدی و فرانسوی را به پایگاه های اصلی داعش در سوریه و عراق می بردند.
8 بهمن ماه 1389 (سال 2013 میلادی) عده ای زیادی از ما در توجیه فرمانده پزشکی قرارگاه شرکت کردیم. حضور این تعداد افراد برایم بسیارعجیب بود. یک تعداد اصلا بیمار نبودند و بعداً در جریان فرارم مشخص شد که اینها نفرات کنترل و زنجیره انسانی و موانع فرار بودند.
شب قبل از رفتن به ساختمان پزشکی دولت عراق در کنار درب ورودی قرارگاه اشرف که به آن”بیمارستان عراق جدید” می گفتند، فرم رسمی و اجباری سازمانی ام شامل روسری و مانتو را آماده کردم.
صبح روز 9 بهمن گفته شد به سالن غذاخوری ویژه خواهران بروم. مسئول ستاد ما”زهره قائمی وارد سالن گردید. وی از زنان شورای رهبری مداراول سازمان بود. من که تلاش می کردم وضعیت خود را عادی جلوه نمایم جلو رفتم با لبخند با وی دست دادم. تا این نقطه توانسته بودم برای عادی سازی موفق عمل کنم و مانع جلوگیری از قرار پزشکی شوم.
زهره قائمی بعد از شکست در طرحهای قبلی ام به من گفته بود:
“تو آبروی سازمان را بردی، کاری که تو کردی برادران نکرده اند!”. و پیام مریم رجوی را به من رساند و صراحتاً گفت”ما برای خودمان بریده ای که تو بمیری”… به این وسیله حکم مرگ مرا تشکیلاتی ابلاغ کرده بودند. (شرح ماجراهای چند فرار شکست خورده قبلی ام به آینده می سپارم)
نکته قابل توجه این بود که روز 9 بهمن 1389 روز برگزاری نشست عمومی رجوی، به صورت چت و کال کنفرانس در سالن اجتماعات عمومی قرارگاه بود. و موضوع عجیب اینکه انتقال به بیمارستان با اتوبوس انجام گرفت در حالیکه از مقر ما افراد کمی برای این قرار روانه شدند و نیاز به اتوبوس نبود.
وارد محوطه بیمارستان که در جنب درب غربی قرارگاه اشرف بود شدیم. سرباز عراقی مسلح جلوی کیوسک دربِ ورودی نگهبانی می داد. من شروع به شناسایی نهایی محل برای طرح فرارم نمودم. کمی جلوتر مهناز شهنازی (از اعضای رده بالای شورای رهبری) و چندین فرمانده دیگر به همراه نفرات حفاظت اطلاعات سازمان نظرم را جلب و حساسیت آن روز را برایم اثبات کرد. با خود عهدم را تکرار می کردم و بر آن مصّرتر می شدم:”زهرا تو هرگز نباید به مقر بازگردی!، زهرا، امروز یا باید فرار کنی و پیروز شوی، و یا باید کشته شوی و زنده به قرارگاه بازنگردی!.”
در آن لحظات دلهره انگیز تلاش می کردم از هر شکافی برای فرارم بهره بجویم. و این هشدار را به خود می دادم که اگه فرارم ناموفق باشد مرا با آمپول های بی حس کننده در گردن به مانند مارینا سراج (در مقالات قبلی نوشته ام) به قرارگاه بازمی گردانند!!
وقتی در قسمت اتاق انتظار بیماران منتظر ویزیت بودیم از زمان بهره جستم و به آبدارخانه بیمارستان که دربش به اتاق انتظار باز میشد رفتم. بسرعت تلاش کردم از پنجرهای آبدارخانه خارج و طرحم را عملی سازم ولی متوجه شدم با اینکه این بیمارستان با مدیریت و کنترل عراقی ها است ولی تمام پنجره های آن توسط حفاظت اطلاعات سازمان با مانع پوشانده شده و باز نمی شود. جلوی دربِ خروجی آن نیز با یک میز بسیار بزرگ مسدود شده بود.
هنگامی که مشغول یافتن راه فرار بودم، فرمانده ام به سراغم آمد و با تندی گفت اینجا چکار می کنی؟ از آبدارخانه بیا بیرون کنار ما بنشین!. من اگرچه وضع جسمانی خوب نداشتم ولی پر از انگیزه فرار و آزادی و افشاگری بودم. به همین خاطر با خونسردی به جای خود بازگشتم.
سرانجام نوبت ویزیت فرا رسید و وارد مطب دکترمتخصص گوش شدم. ناگهان دیدم در آنجا هم مترجم از زنان شورای رهبری سازمان است که نشان می داد تشکیلات برای مواجهه بیماران با پزشک هم طرح خود را برای کنترل پیاده کرده، تا کسی نتواند با دکتر به تنهایی صحبت کند. در حالیکه دکتر متخصص گوش عراقی مرا معاینه می کرد، زنی از اعضای شورای رهبری (که در طرحهای قبلی شکست خورده فرار کنارم بود) بدون درب زدن و اجازه گرفتن وارد شد و یادداشتی را به مترجم داد و خارج شد (اینکار برای چک و کنترل بیشتر وضعیت من در مطب بود).
دکتر ضمن تجویز پنی سیلین برای عفونت گوشم، گفت باید سریع عمل جراحی شود. دیدم در آن وضعیت شرایط برای فرار فراهم نمی شود لذا طرح جدیدی ریختم که هنگام گرفتن دارو از داروخانه، وارد اتاق شوم و سریع درب را ببندم و از پرسنل عراقی آنجا برای فرارم کمک بگیرم. اما فرمانده ام کنارم ایستاد و به محض اینکه خواستم پایم را به داخل اتاق داروخانه بگذارم، با خشم گفت چرا داخل داروخانه می روی؟!!… متاسفانه متوجه شدم این راه نیز مسدود است. داروهایم را گرفتم و برای اجرای آخرین قرار یعنی ارتپد گردنم آماده شدم.
با خود فکر می کردم که لحظات و زمان در حال سپری شدن است و بزودی باید همراه محافظان از بیمارستان خارج و به قرارگاه بازگردم. این کابوس وحشتناکی بود، برآن شدم فکرم را روی طرح جدید متمرکز کنم.
نوبت قرار برای ارتوپد گردن رسید. با چندین زن پشت درب مطب دکتر ارتوپد ایستادیم.
راهرویی طولانی در آنجا وجود داشت که ما در وسط آن کنار درب مطب ارتوپد ایستاده بودیم. متوجه شدم در پشت من نیز درب دیگری قرار دارد که مسیر آن برایم ناآشنا بود. در طول راهرو بیمارستان زنان شورای رهبری و نفرات بخش اطلاعات را مشاهده می کردم مشغول قدم زدن وکنترل بودند.ویاد آخرین سخنرانی رجوی در سالن اجتماعات عمومی قرارگاه افتادم که گفته بود: صد نفر ازشما کشته شود بهتراست که یک نفرفرارکند.
ضربان قلبم تند تند می زد! با خود می گفتم اگراین قرارهم مثل قبل تمام شود من موفق نشوم…
در آن هنگام، زنان اسیر شده در دستگاه فکری رجوی در پیرامونم را نگاه می کردم. رو به آنان گفتم آیا شما هم قرار پزشکی دارید؟ (چون بیمار نبودند). در لحظه یکی از آن زنان با خشم و تندی به من گفت”تو چکارداری!!؟؟”… با تلاش برای تسلط بر خودم با لبخند گفتم:” نه کاری ندارم همینطوری پرسیدم!”
در لحظه، همان زن خشمگین به بقیه زنان که روبروی من ومطب ایستاده بودند گفت بیایید برویم!
لحظه ای سرنوشت ساز بود، به محض اینکه زنان پشت به من حرکت کردند در یک چشم به هم زدن تصمیم خود را گرفتم و درب پشت سرم را باز و بی امان شروع به دویدن کردم. من که تا قبل از آن از درد زانو آرام و قرار نداشتم، با تمام وجودم با عزم واراده فرار شروع به دویدن نمودم. پیش رویم سالن بستری آقایان (برادران) بود. بسمت چپ چرخیدم، از درب دیگر وارد سالنی که غذاخوری بنظرمی رسید شدم. سالن خالی بود. به انتهای سالن رفتم تا از درب یا پنجره آنجا خارج شوم ولی درب بسته بود. کاتری که پنهان کرده بودم را از جاسازی خارج کردم تا با شکافتن توری سیمی پنجره خارج شوم. خوشبختانه در پس پرده پنجره باز بود و شیشه نداشت. از پنجره خیز برآوردم که بیرون بپرم دیدم کار خدا یک پله سنگی زیر پنجره نصب است. با گذاشتن پا روی آن از سالن خارج شدم و سریع به سمت چپ چرخیدم چون بسمت بیرون قرارگاه منتهی می شد. حین دویدن به یک دیوار فلزی که جلویم نمایان شد رسیدم. در کمال ناباوری دیدم وای خدای من! به اندازه 20 سانت عرض آن باز است. به سختی از آن خارج شدم و باز شروع به دویدن کردم. در پیش روی من یک سربازعراقی مشغول نیایش بود که با دیدن من سریع جلو آمد و آستین لباسم را با دست گرفت و به طرف اتاق فرماندهی برد.
وقتی وارد اتاق می شدم بیسیم فرماندهی مقر عراقی شلوغ شده بود و به عربی می گفتند یک زن مجاهد فرار کرد! من از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم!. خدای من، رویای من به حقیقت پیوسته بود و من موفق به فرارشده بودم!.
***
در آن لحظات، آن زنان محافظ متوجه نشدند که من چه شدم!، آیا من آب شدم در زمین فرو رفتم؟ آیا من به داخل مطب رفتم!؟؟ سوالهایی که خودشان در آینده باید در خاطراتشان پاسخ گویند.
این فرارم انتهای راه نبود. دوستانی که در جلسه آنروز مسعود رجوی در سالن اجتماعات قرارگاه بودند بگویند چه اتفاقی برای کال کنفرانس مسعود رجوی افتاد و چگونه پایان یافت؟ چه شد؟
مدت کوتاهی متوجه شدم فرارنهایی مانده است..، رجوی 2 خواهر و یک برادرم را از داخل قرارگاه به دنبال من فرستاده بود تا از پوشش و عواطف خانوادگی سوء استفاده نماید و مرا به داخل قرارگاه برگرداند، ساعتها نیزمشغول طرح نهایی شدم… ولی زهی خیال باطل رجوی (دیکتاتور نوین و کوته فکر) تیر آخرش به سنگ خورد و من فرار نهایی را به انجام رساندم وپیروز شدم.
زهراسادات میرباقری