ورود به اردوگاههای کار اجباری رجوی

در قسمت اول خواندیم که چگونه این دوست جداشده به دنبال کار به ترکیه می رود و با فردی به اسم”علی آبی” آشنا می شود!
در ادامه می خوانیم:
“علی آبی” گفت: نگران هزینه نباش، هموطنانی داریم که کمک می کنند کار تو درست شود و هزینه ای نباید پرداخت کنی! فقط 3 ماه باید بروی عراق و شهر اشرف!!! باید بروی پیش مجاهدین!!!
اولین بار بود اسم”مجاهدین و شهر اشرف” را می شنیدم…
گفتم آخه من، می خواستم بروم به یک کشور اروپائی برای کار و… گفت این کار را هم به زور و به خاطر اینکه هموطن من هستی و نمی خواهم آواره بشوی! برایت انجام می دهم!


بالاخره قبول کردم و طبق توافقمان قرار شد فعلا به خانواده چیزی نگویم تا به مقصد برسم! در هتل زنی از کشور آلمان با نام فرشته به من تلفن می زد و چندروز و هر بار مدت زیادی با من صحبت می کرد و قول داد بزودی پی گیر کارهایم باشد تا ازشهر اشرف پس از چند آموزش نظامی به یک کشور اروپائی عزیمت کنم! چند فرم مشخصات فردی هم پر کردم و از طریق فاکس به شماره ای در کشور آلمان فرستادم!
دیگر از” علی آبی” هم خبری نبود و فقط فرشته با من صحبت می کرد و کارهایم را ردیف می کرد! بزودی عازم کشور عراق شدم، قبل از ورود هم مردی که مشخصات او را قبلا گرفته بودم به ملاقاتم آمد و بسیار گرم با من احوالپرسی و روبوسی کرد و پاسپورتم را گرفت و کارهایم را ردیف کرد و با هم از مرز زمینی وارد کشور عراق شدیم، حین ورود هم هیچ سئوال و جوابی نشدم و آن مرد همه کارهایم را انجام داد!
بالاخره وارد خانه ای در بغداد شده، 3 نفر دیگر هم به ما اضافه شدند و به مقصد شهر اشرف از بغداد خارج شدیم، و به اشرف رسیدیم! به ما تاکید کردند که از این به بعد با کسی در مورد مسائل فردی و گذشته صحبت نکنیم! ضمنا با ماشینی که پرده هایش کاملا بسته بود منتقل شده و وارد اشرف شدیم!
در شهر اشرف! که ابدا هیچ شباهتی به شهر نداشت! با سرعت به لباس نظامی ملبس شدیم و نوارهایی از مسعود و مریم هر روز برایمان پخش می شد! چند روز بعد، از طریق مسئولم، اجازه خواستم با همسرم در ایران تلفنی صحبت کنم! در جواب با عکس العمل بسیار خشن مجاهدین مواجه شدم! گفتند یعنی چه؟ ما با رژیم در جنگ هستیم! ما هیچکدام سالها است که با خانواده در ارتباط نیستیم! توهم که استثناء نیستی! بزودی هم ایران را آزاد کرده و هم باهم به ایران خواهیم رفت!
من هم گفتم: اولا من برای مبارزه اینجا نیامدم! که نتوانم به ایران زنگ بزنم! ثانیا قرار شده که من بزودی به یک کشور اروپائی بروم!
خنده ای از روی خشم به من کردند و گفتند که از این حرف ها خبری نیست و کسی به اروپا نخواهد رفت! همه رویاهائی که در ذهنم چیده بودم، به یک باره خراب شد! گفتم خانم فرشته و” علی آبی” در ترکیه به من حرف های دیگری زدند! گفتند ما چنین کسانی را نمی شناسیم و اینجا ارتش آزادیبخش ملی ایران است! همه برای مبارزه اینجا هستیم و تا سرنگونی از رفتن هم خبری نیست! زن و زندگی هم نداریم و خواهشا اگر می خواهی مجاهد بشوی، فقط نوارها را نگاه کن و حرف دیگری نزن!
گفتم قرار نیست من مجاهد بشوم! من برای کار از ترکیه به اینجا آورده شدم و باید مرا به اروپا بفرستید!
یک برادر مسئول آمد و این بار با لحنی بسیار خشن تر گفت: ببین! تو یا باید مجاهد شوی! یا صد درصد نفوذی وزارت اطلاعات ایران هستی که می خواهی با نفوذ در بین صفوف ما رهبری را ترور کنی و از ما خون بگیری!!!
اما اگر مجاهد شوی و ارزشهای ما و سازمان و رهبری ما را کسب کنی، یک مجاهد خلق می شوی که بعد ها، خلق و میهن به وجودت افتخار خواهند کرد! حتی خانواده ات نیز به تو افتخار خواهند کرد!
ولی اگر راه نفوذی شدن را انتخاب کنی! ما تو را 2 سال به زندان خواهیم انداخت تا اطلاعات تو بسوزد! بعد هم به عنوان خائن و نفوذی رژیم ایران، تو را تحویل دولت عراق می دهیم، دولت عراق هم طبق قانون کشور عراق، به جرم ورود غیر مجاز، 8 سال تو را زندانی خواهد کرد!
من حسابی گیج شده بودم! نمی دانستم چه بگویم!
نمی دانستم من که به گفته آنها نفوذی هستم، چطور می توانم در صورت ماندن تبدیل به مجاهد خلق بشوم! اگر هم بخواهم بروم، دوباره تبدیل به نفوذی می شوم!!!
خلاصه کلی حساب و کتاب کردم! دیدم اگر بمانم، بهتر از این است که 10سال حداقل در زندان های مجاهدین و عراق بمانم!
اینطور شد که من به زور زندان و تهدید،” مجاهد خلق” شدم!!!
اگر هم آمریکا به عراق حمله نمی کرد و من آزاد نمی شدم و پس از 6 سال به ایران برنمی گشتم! هنوز علاف فرقه رجوی بودم و یک مجاهد خلق مانده بودم!
خدا پدر و مادر بعضی ها را بیامرزد که به من کمک کردند، نجات پیدا کنم و به زندگی شیرین گذشته، پیش زن و بچه ام برگردم! امروز هم کار مناسبی دارم و با پول کمی که در می آورم، با غیرت و سربلندی در کشورم و کنار خانواده ام زندگی می کنم! در خانه کوچکی هم که اجاره کردم، خدا را شکر زندگی شیرینی کنار زن و بچه ام دارم!
خدا سران فرقه رجوی را لعنت کند که 6 سال از بهترین سال های عمرم را تلف کرد و خانواده ام را سال ها در نگرانی نگه داشت! پدر پیرم، چشم براه من از دنیا رفت! پسرم و همسرم هم سالها به سختی زندگی گذراندند! اما هر چه بود، تمام شد! امروز که به گذشته نگاه می کنم، آرزو می کنم که کاش عجله نمی کردم و به نان کمی که آنروز ها در می آوردم، قانع می شدم و زندگی خودم و خانواده ام را خراب نمی کردم!
درعوض، امروز با کوله باری از یک تجربه تلخ، از یک فرقه جهنمی، به سوی آینده ای شیرین در حرکتم…
یکی از جدا شدگان آذربایجانی از فرقه منحرف رجوی

خروج از نسخه موبایل