در فرقه رجوی، فردی بی هویت شدم

با سلام خدمت آقای فیروزی امیدوارم که حال شما خوب باشد.

بعد از مدتی گفتیم مصاحبه ای با شما داشته باشیم هر چند می دانیم بحث و گفتگو درباره فرقه رجوی تمامی ندارد.

من هم خدمت شما عرض سلام  دارم و خوشحالم که مجددا همدیگر را ملاقات می کنیم.

آقای سعید فیروزی جدا شده از فرقه رجوی

– آقای فیروزی به عنوان سوال اول شما در چه سالی وارد فرقه شدید و در چه سالی از فرقه جدا شدید؟

من درسال 1380 وارد فرقه شدم و اسفند سال 1383 از فرقه منحوس رجوی خارج شدم.

– ببخشید آقای فیروزی حرف شما را قطع می کنم شما مدت زیادی در فرقه نبودید.

همین مدت کمی که در فرقه رجوی بودم 10 سال پیر تر شدم، پادگان اشرف بدتر از زندان بود صد رحمت به زندان، جای عجیبی بود.

پس ما که نزدیک به 20 سال در فرقه بودیم ببنید از دست سران فرقه رجوی چی کشیدیم… بگذریم.

– چی شد که وارد فرقه رجوی شدید؟

من اصلا فرقه رجوی را نمی شناختم  برای کار به ترکیه سفر کردم توسط یکی از آشناها در ترکیه مشغول کار شدم. داشتم کارم را می کردم. هدفم کار و در آمد مالی بود می خواستم برای خودم سرمایه ای پس انداز کنم و مجددا به ایران برگردم و با سرمایه ام کار کنم. یک روز تعطیلی در پارک نشسته بودم. دو نفر کنار من نشستند. من اعتنایی به آنها نکردم مدت زمان کمی گذشت آنها شروع کردند فارسی صحبت کردن با من. من خودم هم تعجب کردم که اینها از کجا فهمیدند که من ایرانی هستم. سلام و احوال پرسی با من و در ادامه اهل کدام شهر ایران هستی  برای تفریح آمدی ترکیه یا کار. ما هم ایرانی هستیم من هم در جواب گفتم برای کار و در ادامه گفتند کجا کار می کنی (  آدرس غلط به آنها دادم ) و شروع کردند به تعریف.

یکی از آنها می گفت من اهل تهران هستم و دیگری شیرازی بود و همینطور ادامه دادند و به من گفتند بابت کاری که انجام می دهی چقدر حقوق می گیری من هم به آنها گفتم پول زیادی نمی گیرم بعد از یکی دوساعت حرف زدن آدرس به من دادند که به منزلشان بروم و رفتند. مدتی گذشت یک روز تعطیل کنجکاو شدم به آدرسی که داده بودند مراجعه کردم دریک منزل شیک زندگی می کردند. وارد منزل شدم و مرا خیلی تحویل گرفتند و سر صحبت را با آنها باز کردم به آنها گفتم شما در ترکیه مشغول چه کاری هستید گفتند ما از طرف کارخانه ای که در آن کار می کنیم برای ماموریتی به ترکیه آمدیم به آنها گفتم کارخانه! گفتند بله ما در عراق کارخانه بزرگی داریم به ترکیه آمده ایم افراد ایرانی را برای کار به آنجا اعزام کنیم! کم بود نیروی کار داریم. غیر ایرانی را نمی توانیم اعزام کنیم. به آنها گفتم کارخانه شما کجاست در جواب گفتند عراق. گفتم چرا عراق در جواب گفتند چون عراق اقتصاد خوبی ندارد سود خوبی بدست می آید و در ادامه گفتند ایرانی هایی که در کارخانه ما کار می کنند ماهانه چند هزار دلار حقوق می گیرند و خیلی ازآنها در عراق خسته شدند و آنها را به کارخانه هایی که در اروپا داریم اعزام کردیم که در آنجا کار کنند و الان در اروپا زندگی خیلی خوبی دارند تو هم برو فکر کن و تصمیم خودت را بگیر.

من چند روزی ذهنم درگیر بود که چکار کنم و با خودم گفتم چرا برای ترکها کار کنم با ایرانیها کار می کنم و حقوق خوبی به من می دهند و بعد از مدتی به اروپا می روم و زندگی خودم را می کنم و تصمیم خودم را گرفتم. رفتم به آنها گفتم که من می خواهم در کارخانه شما کار کنم و سرمایه ای برای خودم پس انداز کنم. آنها در جواب به من گفتند بهترین تصمیم را گرفتی تو ایرانی هستی و باید نزد ما کار کنی.

سر شما را درد نیاورم. مدارکم را از من گرفتند و گفتند طولی نمی کشد که شما را به عراق اعزام می کنیم. چند روزی گذشت به من گفتند که آماده باش اعزام شوی! روز اعزام فرا رسید و مرا به فرودگاه بردند و به عراق اعزام شدم و در مسیر با خودم می گفتم یک سالی در کارخانه اینها کار می کنم و بعدش به آنها می گویم می خواهم بروم اروپا. در اروپا یک زندگی خوبی برای خودم درست می کنم بعد از چند ساعتی به عراق (بغداد) رسیدیم مرا بردند در یک ساختمانی که ناهار بخورم یک صحنه ای ذهن مرا بشدت درگیر کرده بود. افرادی که به آن ساختمان تردد می کردند همه لباس نظامی به تن داشتند. برای من خیلی عجیب بود! آنقدر ذهنم درگیر بود که از فردی که با آن به عراق آمده بودم سئوال کردم اینجا کجاست؟ چرا این افراد لباس نظامی به تنشان کردند در جواب گفت نمی دانی اینجا کجاست گفتم نه گفت بزودی می فهمی. ناهارم را خوردم و رفتم استراحت کنم چند ساعتی استراحت کردم مرا صدا زدند گفتند آماده شو می خواهیم تو را به محل دیگری ببریم من هم وسایلم را بر داشتم و مرا سوار خودرو کردند و راه افتادیم. در مسیر از راننده و نفر همراه پرسیدم مرا می خواهید به کارخانه ببرید با تعجب به من نگاهی کردند و گفتند کارخانه؟! من هم گفتم بله! به من گفتند فعلا سئوالی نکن خودت بزودی می فهمی.

دو ساعتی در مسیر بودیم و خودرو کنار درب آهنی خیلی بزرگی پارک کرد و به من گفتند بیا پایین… گفتم اینجا کجاست به من گفتند به پادگان اشرف خوش آمدی. پادگان اشرف!؟

من قرار بود در کارخانه کار کنم و در آمد مالی داشته باشم.

از درب آهنی وارد پادگان اشرف شدم مرا به محلی بنام روابط بردند در اتاقی نشسته بودم زنی وارد اتاق شد بعد فهمیدم نام او پری بخشایی است بعد از سلام و احوال پرسی و اهل کجا هستی گفت می دانی اینجا کجاست گفتم خیر گفت اینجا پادگان اشرف است و ما در حال جنگ با رژیم (جمهوری اسلامی) هستیم هر کسی وارد این پادگان شود بایستی لباس رزم را به تن کند از حرفهای این زن شوکه شده بودم که این زن چه می گوید در جواب به آن گفتم جنگ! من قرار شد در کارخانه کار کنم و منبع در آمدی داشته باشم. قرار نبود وارد پادگانی شوم که در حال جنگ است. در جواب به من گفت عادت می کنی و فعلا تو را به محلی بنام پذیرش منتقل می کنیم و تمام مدارک مرا گرفتند و در واقع…

فردی شدم بی هویت .

– شما را به پذیرش منتقل کردند؟

بله. مرا به پذیرش منتقل کردند. پذیرش محلی بود کسانی که از ترکیه و سایر کشورها فریب می خوردند به این محل منتقل می کردند از جمله من. چند روزی در پذیرش بودم فیلمهای رجوی و زنش را در یک سالن برای ما پخش می کردند. من بیشتر در بیرون سالن بودم و ذهنم درگیر با خودم! می گفتم عجب کلایی سرم رفت، در ترکیه داشتم کارم را می کردم و آزاد زندگی خودم را می کردم بعد از چند روز در پذیرش مرا صدا زدند و گفتند بیا لباس رزم را تحویل بگیر، با زور و فشار لباس را به من تحمیل کردند من به آنها گفتم من هیچ کاری برای شما انجام نمی دهم دو سه هفته ای با من کاری نداشتند یک روز مسئول پذیرش به من گفت بیا بریم با تو کار دارند. وارد اتاقی شدم با یک زنی مواجه شدم که پشت میز نشسته بود بعد از سلام و احوال پرسی به من گفت گزارش به من دادند که پرخاشگری می کنی! به آن گفتم چون شما سر من کلاه گذاشتید من قرار نبود در پادگان باشم در جواب به من گفت تو زیاد حرف می زنی اینجا هر بلایی بر سرت بیاوریم هیچکس متوجه نمی شود پس بهتر است هر چه ما می گوییم انجام دهی به او گفتم مدارک مرا بدهید می خواهم از اینجا برم در جواب به من گفت تو هیچ مدرکی نداری و نداشتی! می توانیم همین الان تو را به دولت عراق تحویل دهیم و بگوییم این فرد جاسوس است دولت عراق  تو را اعدام می کند نام آن زن (فهیمه اروانی بود) مسئول تشکیلات فرقه رجوی -زنی دریده و بد دهن- تازه فهمیدم که روزگار سیاه من در فرقه رجوی استارت خورد و راه فراری نداشتم چون هیچ یک از مدارکی که داشتم دستم نبود و دور تا دور پادگان اشرف خاک ریز و سیم خاردار و نگهبان بود.

–  در پذیرش وضعیت روحی افرادی که با فریب آنها را به عراق منتقل کرده بودند چگونه بود؟

وضعیت روحی خوبی نداشتند با یک سری از آنها صحبت می کردم گریه می کردند و می گفتند ببینید اینها چه بلایی سر ما آوردند و هیچ راهی نداریم که از شر اینها خلاص شویم!  ما کجا و عراق کجا.

یک سری از آنها متاهل بودند و هیچ خبری از خانواده خود نداشتند چند بار در خواست کردیم تماسی با خانواده خود بگیریم و به خانواده خودمان اطلاع دهیم که ما کجا هستیم جوابی که می دادند ؛ اینجا محل جنگ است، در اینجا فکر کردن به خانواده ممنوع است. سرتان را درد نیاورم در پذیرش تعدادی بودیم دست به کاری نمی زدیم بعد از چند ماه در پذیرش مجبور شدند ما را در یگانها تقسیم کنند از چاله در آمدیم افتادیم در چاه.

– در یگان مسئولیت خاصی داشتی؟ روزانه به چه کاری مشغول بودی؟

خیر، به من مسئولیت نمی دادند چون حرف آنها را گوش نمی کردم. هر روز یک نفر از خودشان می آمد یک سری کارها را می گفت و می رفتیم انجام می دادیم یک روز علف کنی بود روز دوم در آشپزخانه. بیگاری ادامه داشت و از طرفی دلم برای خانواده ام تنگ شده بود دنبال راهی بودم که خودم را ازفرقه کثیف و فریبکار رجوی نجات دهم. در نشست های سیاسی که می گذاشتند بوی جنگ می آمد، آمریکا عراق را تهدید می کرد و این احتمال می رفت که آمریکا به عراق حمله  کند. از این بابت خوشحال بودم که شاید فرجی شود و راهی برای آزادی من باز شود و من روز شماری می کردم که جنگ شود مدت زمانی گذشت و جنگ شروع شد و ما آواره بیابانهای عراق. طولی نکشید صدام ارباب رجوی سرنگون شد. رجوی و سرانش عزا گرفته بودند و من در دلم جشن گرفته بودم. وقتی مجددا به پادگان اشرف بازگشتیم شاخ سران فرقه رجوی شکسته بود. روزنه ای باز شد و ریزش نیرو شروع شد. خبر رسید که آمریکا در ضلع شمالی اشرف محلی بنام تیف دائر کرده اند که هر فردی نخواست در فرقه بماند می تواند به تیف برود و آنجا توسط صلیب سرخ و UN تعیین تکلیف می شود من هم امان ندادم. رفتم به یکی از سران فرقه گفتم می خواهم بدنبال زندگی خود بروم. مرا به تیف منتقل کردند مدتی در تیف نزد آمریکاییها بودم و در خواست کردم به ایران برگردم بعد از یک سری کارهای اداری به ایران باز گشتم و هنوز باورم نشده بود که در ایران هستم.

– وقتی به ایران باز گشتی برخورد جمهوری اسلامی ایران با شما چگونه بود شما را اذیت نکردند؟

خیر! به هیچ وجه. بر خلاف تبلیغات فرقه رجوی بر علیه جمهوری اسلامی ایران خیلی با من صمیمی رفتار کردند و خیلی محترمانه مرا تحویل خانواده ام دادند.

– الان در ایران چکار می کنید؟

خدا را شکر مشغول کار هستم و آزاد دارم زندگی می کنم و لعنت و نفرین خدا را بر رجوی و سرانش می فرستم.

–  حرف ناگفته ای داری بزنی؟

بیشترحرفم با جوانهاست. فریب فرقه رجوی را نخورند، تبلیغات فرقه رجوی کاملا پوشالی است فرقه رجوی دوست مردم ایران نیست دشمن مردم ایران است. هر چه از تلویزیون خود تبلیغ می کند دروغ محض است رجوی و سرانش عمر انسانها را به تباهی می کشند وقتی می بینند مردم ایران زیر فشارهای اقتصادی هستند جشن می گیرند و دستشان با دشمنان مردم ایران در یک کاسه  است. امیدوارم در آینده نزدیک رجوی و زن فسیل شده اش و سرانش به زباله دان تاریخ سپرده شوند.

– ممنون از شما آقای فیروزی که وقت خودتان را در اختیار ما گذاشتید.

خواهش می کنم موفق باشید.

منبع

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا