حرکت از بغداد به سمت شهر رومادی و اردوگاه التاش
هوا خیلی گرم بود و بعد از تفتیش وسائل شخصی افراد و بدون اینکه صبحانه بخوریم، سوار اتوبوس شده و به سمت رومادی به راه افتادیم. اصلا باور نمی کردم که انچه که اتفاق میافتد واقعیت دارد، من کاملا در خواب و رویا بودم و در تعجب از اینکه نهایتا کارها و فعالیتها به اینجا ختم شده است، من در شوک بودم شوک کامل، جدایی برایم خیلی سخت بود حتی سختر از جدایی از پدر و مادر و خواهر و برادر. من در خواب و رویا بودم و اتوبوس با سرعت زیاد از بغداد خارج شده و به سمت رومادی یعنی سرنوشت جدید اما کاملا نامعلوم در حرکت بود. بیش از ۱۰ سال گذشته مثل برق و باد و فیلم با سرعت زیاد از ذهنم عبور می کرد و با خود می گفتم آن همه اعتماد، صداقت، پاکی، فداکاری، رابطه مملو از عشق و دوستی، زحمات شبانه روزی و کارها و ماموریتهای طاقت فرسا زیر بمباران و گلوله باران در کوهها و دره ها و دشت و صحرا و دهها مسائل دیگر چه شد. من در رویاها پرواز می کردم و آخر این رویا چه تلخ و غمگین بود. اما ته دلم چیز دیگری جوانه میزد و من به خودم اعتماد و ایمان داشتم و به اراده خودم تکیه کرده و امیدوارم بودم که این مشکلات را پشت سر خواهم گذاشت. نباید کم میآوردم.
راجع به اردوگاه التاش خیلی کوتاه عرض کنم که بعد از حمله ارتش عراق به ایران، نیروهای ارتش صدام خیلی از شهرهای کوردنشین را در اطراف کرمانشاه از جمله قصر شیرین، سرپل ذهاب، کرند غرب و روستاهای آن دیار را خالی از سکنه کرده و به عنوان اسیر یا جنگ زده به شهر سلیمانیه عراق منتقل میکند که آمار آنها چندین هزار نفر بود. بعد از مدتی عراقیها متوجه می شوند که به دلیل کرد بودن ساکنین سلیمانیه، بعضی از کوردهای ایران به راحتی به ایران رفت و آمد می کنند و ممکن است که اطلاعات زیادی به دست ایرانیان برسد، لذا بعد از مدتی تصمیم میگیرد که آنها را در یک مکان دیگر و دور از مرز ایران و عراق سکنا دهد و آنها را به اطراف شهر رومادی که کیلومترها از مرز دور است و تا رومادی هم تقریبا ۴۰ کیلومتر فاصله دارد، منتقل می کند. وقتی که من در رومادی بودم شنیدم بیش از ۴۰ هزار کوردهای ایرانی در اردوگاه التاش زندگی می کنند.
آواخر شهریور ماه سال ۱۳۷۰ یعنی اوج گرما و آفتاب سوزان در کویر استان الانبار عراق بود. درست وسط ظهر سوزان بود که از اتوبوس پیاده شده و یک نفر ما را به سمت نگهبان وردی کمپ راهنمایی کرد. همراه اتوبوس ما یک ماشین باری تویوتای سازمان هم که آقای قاسم (من قاسم را سالها بود میشناختم) رانندگی آن را بر عهده داشت، جلو اتوبوس می آمد. من برای یک سوال به سمت ماشین قاسم رفتم و از ایشان سوالم را مطرح کردم اما قاسم راضی نشد شیشه ماشین را پائین بکشد و به سوال من جواب بدهد، قاسم از پشت شیشه ماشین اتاق نگهبانی کمپ را به من نشان داد و با تکان دادن دست، نشان داد که راضی به صحبت کردن نیست. من با غرور صورتم را برگرداندم و از سوال خودم سخت پشیمان شدم، در همان لحظه گرد خاک عجیبی در جلو چشمانم چرخید و سر و صورتم را پر از خاک زرد کرد. من در عرض چند ثانیه خیس عرق شده بودم و گرمای زیاد و پشیمانی از سوالم وجودم را آتشفشان کرد.
از لابلای گرد و خاک چشمانم به چند نفر بر خورد کرد و از آنها ترسیدم، این اولین بار بود که انسان خارج از سازمان، یعنی مردمان عادی را می دیدم. آنها با من به لهجه شیرین کوردی که سالها پیش با آن در کردستان ایران آشنا شده بودم، صحبت کردند و در عین حال که من می ترسیدم آنها می خواستند که مرا کمک و راهنمایی کنند. به کمک آنها و به همراه وسائل شخصی خود، به سمت نگهبانی ورودی اردوگاه رفتیم و هموطنان کورد که بعد از سالها زندگی در اردوگاه و کار در شهرهای عراق به زبان عربی هم تسلط پیدا کرده و در شرایط ضروری غریبه ها را کمک و راهنمایی می کردند. با یک کورد جوان و مو فرفری به اتاق نگهبانی وارد شدم و آن کورد عزیز سوال کرد و جواب دادند که سید (مسئول نگهبانی) آنجا نیست و من باید فردا به آنجا مراجعه کنم. آنجا آن کورد عزیز اطلاعات کمی راجع به آنجا و شهر رومادی به من داد و مرا متوجه کرد که آنجا هیچ کنترلی نیست و همه میتوانند به هر جا رفت و آمد کنند، منی که سالها با انظباط و نظم کار و بنوعی زندگی کرده بودم برایم کمی سخت بود، اما متوجه شدم که اینجا باید خودم راجع به همه چیز تصمیم بگیرم.
در همانجا متوجه شدم که بعضی ها که حتی چند روز زودتر از ما به آنجا رفته بودند مشغول چادر زنی در آن آفتاب سوزان بودند، به زودی کسب اطلاع کردم که بعضی ها در شهر هستند و میتوان در شهر رومادی هم ماند و زندگی کرد. از جلو همان نگهبانی که درب و کنترلی هم نبود مینی بوسها به شهر رفت و آمد می کردند. اگر مسافر زیاد نبود مینی بوسها اصلا متوقف نمی شدند و به محض سوار شدن چند نفر به راه می افتادند. با وسائلهایم به سمت یک مینی بوس که تازه مسافر پیاده می کرد حرکت کردم اما من نرسیده مینی بوس حرکت کرد و من به دنبال آن شروع به دویدن کردم و با داد و بیداد من و مسافرین داخل مینی بوس، مینیبوس ایستاد و من سوار شدم. سرا پا خیس عرق بودم و همه از لباسهای شیکم میفهمیدند که من تازه وارد هستم. من مقدار کمی پول داشتم و برای اولین بار بود که بعد از سالها پول دیده بودم. فکر کنم ۵۰ دینار داشتم و کمتر از ۱ دینار کرایه ماشین بود.
از همان مسیری که به اردوگاه رفته بودیم به شهر رومادی برگشتیم و ماشین به مرکز شهر و به گاراژ معسگر رسید. از مینی بوس پیاده شده و تعدادی از دوستان را که جلوتر از ما به رومادی رسیده بودند، پیدا کردم و انها مرا به اتاق خودشان در هتل الخضرا بردند. جلیل، علی از دوستانی بودند که ماهها در مهمانسرای اشرف با هم بودیم. هتل الخضرا هتلی بود کاملا مخروبه و هیچ امکاناتی از جمله آب و برق نداشت و همه دیوارها، توالتها و… خراب بودند اما بعضی از دوستان با دادن ۳۰ دینار کرایه راضی بودند آنجا شب را به صبح برسانند. بعد از استراحت کوتاهی و رفع تشنگی شدید به بیرون رفتیم و به ما خبر داده بودند که افراد جدا شده از سازمان که به اردوگاه فرستاده شده بودند به شهر رومادی آمده و در جلو فرمانداری استان الانبار تجمع کرده و نسبت به شرایط اردوگاه و برای اجازه زندگی در شهر رومادی، دست به تحصن جمعی زده و منتظر جواب از فرمانداری بودند. آنجا شنیدم که بیش از چند صد نفر در آن تحصن شرکت کرده بودند. من و دوستان به جمع آنان پیوستیم و چند ساعتی در جلو فرمانداری بودیم که آن روز هیچ جوابی به ما ندادند. در بین معترضین هم اختلافاتی پیش آمده بود که توانستیم آن را برطرف سازیم. معمولا کسانی مخالفت می کردند که رابطه خوبی با سازمان داشتند.
روز بعد باز هم تحصن در جلو فرمانداری شروع شد و اخبار ضد و نقیضی به ما میدادند. مسئولین فرمانداری اصلا راضی به چنین تحصنی نبودند و گویا خبر به گوش مرکز و رهبری سازمان در بغداد رسیده بود. بعد از چند روز غیره مستقیم متوجه شدیم که آنها راضی هستند که ما در شهر کار و زندگی کنیم اما اجازه نداریم به بغداد و شهرهای دیگر مسافرت کنیم. من چند روز در هتل الخضرا پیش دوستان ماندم و بعد از چند روز با یک همشهری که در مهمانسرا با هم مدتی با هم بودیم، یک اتاق کوچک که از در و دیوارش غم و غصه میبارید، در خیابان اطبائ (خیابان دکترها) در هتل منصور کرایه کردیم و دوستم به من نوشابه و سیگار فروختن را در پیادروهای شهر رومادی یاد داد. ومن در یک پیادرو بسیار شلوغ و داغ و سوزان مشغول فروختن نوشابه شدم و بعد از چند روز یک بکس سیگار هم خریدم و آنرا روی یک میز کوچک گذاشته و بسته یا نخ و نخ آنرا میفروختم.
زندگی بسیار سخت و طاقت فرسا در رومادی و بدون آینده و پر از مشکلات فراوان و مهمتر از همه پر از ابهامات زیاد شروع شده بود. هر روز هم بر تعداد جدا شده ها از سازمان در شهر افزوده می شد و دوستان قدیمی به رومادی می آمدند.
حال که به این قسمت از خاطراتم در رومادی رسیده ام، در قسمتهای بعدی سعی خواهم کرد که به مسائل و اتفاقات مختلفی که در رومادی افتاد بپردازم، از جمله زندگی در رومادی، سازمان ملل و یوان، برخوردهای سازمان و سنگ اندازیها در رابطه با یوان، خودکشی ها، گداییها، دعواها، اعتصاب غذای دوستان و….
شبهای تار و روزهای پر از دشواری رومادی هرگز از روح و روانم پاک نخواهد شد.
ادامه دارد…
احمد وحدانی