عرق سردی بر پیشانی شکری نشسته بود! دست هایش می لرزید و پاهایش توان ایستادن نداشت. با زحمت لبانش را حرکت داد. زندگی من ادامه داشت تا اینکه از طریق یکی از دوستان با سازمان آشنا شدم. قبل از انقلاب تا حدودی سازمان را می شناختم! داستان مقاومت آنها زیر شکنجه وشجاعت شان درمقابل جوخه های تیرباران رژیم شاه و آخرین فریادهایشان، زنده باد اسلام، زنده باد قرآن، فداکاری و گذشت بخاطر طبقات محروم و فقیر و شعارهای پرجذبه – استقلال وآزادی -عواطف واحساساتم بصورت غریزی و غیرارادی من را بسمت این سازمان کشاند.
صدای نعره جمعیت اندک سکوت سالن نشست را شکست. خفه بریده، خائن، آشغال، مزدور… شکری درسکوت فرو رفت. باز دست و پایش لرزید.
بتول یوسفی؛ مسئول نشست جمعیت ته سالن را ساکت کرد و با اشاره به شکری خواست که ادامه دهد.
فعالیت من با جمع آوری کمک مالی شروع شد. درادامه بعنوان یک کادر حرفه ای وتمام وقت به سازمان پیوستم. درفاز نظامی دستگیرشدم. سختی شرایط زندان ودوری از خانواده را به عشق آزادی و رفاه اقتصادی مردم که فکر می کردم درآرمانهای سازمان محقق میشود تحمل می کردم. بعد از آزادی از زندان بخاطر همان عشق، به سازمان درعراق پیوستم. عملیات فروغ جاویدان که شروع شد شوق عجیبی داشتم. در درستی تحلیل برادر مسعود که گفته بود 24 ساعته تهران خواهیم بود! شکی نداشتم. خودم را برای بازگشت به ایران و شروع یک زندگی آرام و بدون درد سر آماده کرده بودم. مدتها قبل با همسرم به توافق رسیده بودیم که بعد از آزادی ایران دیگر بدنبال زندگی شخصی برویم و دور سیاست را برای همیشه خط بکشیم. مشکلات اصلی من بعد از شکست درعملیات فروغ شروع شد. جسدهای متلاشی شده وسوخته دوستانم، مجروحین ومعلولین بی شمار، انبوهی کشته از مردم و سربازان درطرف مقابل ودست خالی وبا لشکرشکست خورده برگشتن بشدت آزارم میداد. جای خالی دوستانم را درآسایشگاه و یگان و مراسم های عمومی احساس می کردم. بارها درخلوت خود فکر میکردم مسبب این همه مصیبت ها کیست؟! بعد از شکست درعملیات فروغ وبرقراری آتش بس احساس کردم دیگر امیدی به سرنگونی نیست. به استراتژی سازمان شک کردم! درادامه به این نتیجه رسیدم که دیگر دلیلی برای ماندن ما درخاک عراق وجود ندارد. ماندن درعراق دیگر وقت تلف کردن است. ولی باز منتظر شروع نشست برادر بودم تا شرایط پیش آمده را جمع بندی کند. روز موعود فرا رسید ما را به نشستی در سالن اشرف فرا خواندند. همه منتظرجمع بندی عملیات بودند واینکه برادر مسعود چگونه از خود انتقاد خواهد کرد. همه بچه ها همین احساس را داشتند. ماهها بود که کسی دل ودماغ کارکردن نداشت.کمرها بشدت خمیده و پاها توان راه رفتن نداشت. خاک مرگ برتمامی قرارگاه اشرف پاشیده شده بود. نه انگیزه ای، نه امیدی و نه چشم اندازی.خورشید اشرف بکلی غروب کرده بود.هنوز خیلی از کودکان از مرگ پدران ومادرانشان اطلاعی نداشتند. زنان ومردان درخلوت خودشان به آرامی درسوگ همسرانشان می گریستند.هنوز بغض های نترکیده درگلوها وجود داشت! خیلی ها هنوز از وضعیت عزیزانشان اطلاعی نداشتند. دشت حسن آباد وتنگه چهار زبر قصه های ناگفته وناشنیده بسیار داشت…
ادامه دارد
اکرامی