در اوایل مرداد ماه 67 مسعود رجوی نشستی با شرکت همه نیروها درقرارگاه اشرف برگزار کرد. دراین نشست، رجوی نقشه های تدارک دیده شده برای عملیات را نشان داد وحتی محل اقامت خود درتهران را مشخص کرد وادعا کرد که به محض ورود به ایران مردم به یاری ما می شتابند. در روز دوشنبه 3 مرداد67 نیروها از محور سرپل ذهاب وارد خاک ایران شدند.آنها انتظار داشتند مردم دسته دسته به آنها بپیوندند وبه کمک آنها تهران را بسادگی فتح کنند. قرارملاقات را رجوی میدان آزادی مشخص کرده بود. ولی روزهای عملیات در گرمای مرداد ماه سرنوشت دیگری را برای آنها رقم زده بود. بسیاری از نیروها کشته شدند. تمامی تجهیزات نظامی نابود شد واز حمایت مردمی هم خبری نبود. برعکس این مردم بودند که درشهرهای کرند واسلام آباد سد پیشروی نیروها شده بودند. نتیجه چهار روز عملیات، انبوهی کشته و مجروح و آرزوهای برباد رفته بود. اجساد سوخته صدها نفر که بعد از سالیان زندگی در خارج کشور و به امید دیدار با خانواده برخاک های داغ دشت حسن آباد وکوهپایه های تنگه چهار زبر پراکنده شده بود؛ هر وجدان بیداری را به قضاوت می طلبید. براستی به کدامین گناه؟
آنهایی که جانشان درعنفوان جوانی قربانی احساسات پاک واعتقادات صادقانه شان شد. امید واعتقادی که رجوی در ناجوانمردانه شکل به آن خیانت کرد.
همه سردرگم و ناباورانه بهم نگاه می کردند! رجوی گفت علت شکست درعملیات فروغ نه بدلیل نظامی بلکه ایدئولوژیکی بوده است. شما پشت تنگه خودتان گیر کردید. مانع زن و خانواده شما بود.
سکوت مرگباری سالن را فرا گرفته بود. رجوی ادامه داد: شما با تمام وجود درعملیات انرژی نگذاشتید.درتمامی صحنه های عملیات بدنبال زنده ماندن وبازگشت به نزد زن وخانواده بودید.هرچه بیشترتوضیح می داد اعضا کمترمتوجه می شدند. مشکل و مانع اصلی شکست، خانواده شماست. دنبال مقصر دیگر نگردید…
صدای هیاهو و فحش و ناسزا مهاجمین، شکری را بخود آورد. چرا سکوت کردی حرف بزن مزدور، مشت محکمی از پشت به کمرش خورد. نفسش بند آمد! دست دیگری گلویش را می فشرد، حالت خفگی به او دست داد و درغوغای سر و صدای کرکننده مهاجمین از هوش رفت. بخود که آمد مهاجمین سرجایشان نشسته بودند. بتول یوسفی لبخند رضایتی بر لب داشت و از او خواست که ادامه دهد.
شکری یقه پیراهنش را که دگمه هایش یک درمیان کنده شده بود را بسختی بست و آرام ادامه داد.”همه چیز از بحث طلاق شروع شد. روزی که به من گفتند باید بین همسر و خانواده و سازمان یکی را انتخاب کنی…”
ماهها به مساله طلاق فکر میکردم. چگونه می توانستم درکانون عاطفه ها وجاذبه هایم کسی را جایگزین همسرم کنم.اصولا شکست دریک عملیات نظامی چه ربطی به جدایی و طلاق دارد؟ شب های متوالی وقتی به اسکان می رفتم وبچه ها بخواب می رفتند با همسرم صحبت می کردم. بارها دراوج استیصال هردو فریاد می زدیم چرا و چگونه؟ به بچه هایمان که درخواب عمیقی فرورفته بودند نگاه می انداختم. بیچاره ها نمی دانستند تاچند وقت دیگرکانون گرم خانواده از هم خواهد پاشید و آنها بسوی سرنوشتی نامعلوم کشیده خواهند شد. باهمسرم بارها گریستیم! بارها دعا کردیم.
روز موعود فرارسید. درسالن بزرگ اشرف سینی هایی قرار داده بودند می بایست یک به یک از کنارمسعود عبور می کردیم وحلقه ازدواج را از انگشت خارج کرده وبداخل سینی می انداختیم.آخرین بار به همسرم که درصف انتظار ایستاده بود نگاهی انداختم؛ نگاهی که بقول مسعود یکساعت دیگر گناه وآلوده شمرده میشد. مسعود دربالای سن درحالیکه به مریم خیره شده بود لبخند رضایتی برلب داشت. دریک لحظه از عمق درونم در دل به او گفتم چرا ما را از چیزی محروم می کنی که خودت را لایق آن میدانی؟!
ادامه دارد…
اکرامی