آقای علیمراد لطفی که از بسیجیان دوران جنگ تحمیلی می باشد درسال 1361 و در سن 16 سالگی اسیر رژیم بعث عراق شده و به اردوگاه های اسرا در داخل عراق منتقل می شود. وی پس از تحمل چند سال اسارت، توسط عوامل فرقه رجوی جذب این گروه شده وناخواسته به دامی می افتد که رهایی از آن غیر ممکن می باشد.
درهمین راستا و پس از سقوط صاحبخانه، مادر آقای لطفی به همراه دو نفر از اعضای خانواده که ظاهرأ جوان هم می باشند به ملاقات فرزندشان می روند و پس از یک روز تلاش و اصرار بر دیدار، سران فرقه مجبورمی شوند ترتیب این ملاقات را بدهند به شرط اینکه این دوجوان نیز به تشکیلات فرقه بپیوندند.خانم فانوس خدادادیان مادر آقای لطفی نیز به خاطر دیدار با فرزندش ابتدا قول همکاری می دهد اما بعد از اینکه با فرزندش ملاقات می کند قصد برگشت به ایران به همراه نوه هایش را دارد که سازمان مانع شده وقصد جذب وفریب این دو جوان را دارد که در اینجا نیز مادر با فداکاری وارد شده و می گوید اگر فرزندانم را رها نکنید خودم را همین جا حلق آویز می کنم.درنهایت سازمان تن به خواسته این مادر داده و مجبور به عقب نشینی می شود و این دو جوان را آزاد می کند. این تو دهنی جانانه ای بود که این مادر به رهبری فرقه زد تا این گونه هیسترک شده و مادران را نا مادری لقب دهد.
اینها مختصر خاطراتی بود که خانم فانوس خدادادیان مادرعلیمراد لطفی در دیدار اعضای انجمن با وی بیان داشت و گفت برای رهایی فرزندش ازهیچ تلاشی فروگذار نخواهد کرد.
این مادر درفراق دوری فرزندش هرروز اشک می ریزد وسالیان است که چشم به در دوخته بلکه خبری از فرزندش و جگرگوشه اش به وی داده شود.
پدرآقای علیمراد اما دوری فرزندش را تاب نیاورد و به دیار باقی شتافت.
البته که یک روزی آه این پدران ومادران پیر گریبان رجوی را خواهد گرفت.