من حسن شهباز دانشجوی رشته مدیریت در سفر به عراق با سازمان مجاهدین بیشتر آشنا شدم. من البته از سال 1360 خاطراتی از حوادث و وقایع آنزمان داشتم، به پیشنهاد من برای دیدن و آشنایی با دوستم حسن حیرانی به اشرف رفتیم. در بدو ورود با برخورد گرم و عاطفی مسئولین سازمان مجاهدین شدیم و آنها با صحبت هایشان حس وطن پرستی را در درون و ذهن ما تحریک می کردند و من با برانگیخته شدن حس وطن پرستی و… تصمیم به ماندن گرفتم،اما آنچه که در این سالیان بر من گذشت در این مقال نمی گنجد.
در لیبرتی توی کار گونی برای سنگرسازی ما را به کار می گرفتند و برده های نوین انقلابی شده بودیم و توی آلبانی در کار انتفاعی و کار تویئت و کارهای بازاریابی و نرم افزاری انجام می دادم. آنچنان فرد را در تشکیلات مشغول به کار می کردند و انبوهی کار پوشالی بر سرش می ریختند که نمی توانستی شب را از روز و گذر زمان را حس کنی. زمانی به خودم آمدم ودیدم برخلاف گفته هایشان که می گفتند جامعه بی طبقه توحیدی، در عمل اینطوری نبود، چرا که تبیعض درسازمان انقلابی به اوج خودش رسیده بود. از تبیعض و در اختیار گذاشتن بهترین امکانات سازمان و کارهای شیک که در اختیار ملیشاها بود ویاآنهاییکه پدر و مادرشان درون سازمان بودند از بهترین امکانات و حتی ارتباط با خانواده هایشان در خارج داشتند در صورتیکه شعار میدادند ارتباط با خانواده سم و مرز سرخ است ولی برای طبقه ملیشاها وطبقه مسولین و بچه ملیشاها اینطوری نبود که سوالی بودهمیشه می گفتم وجوابی نداشتند.
بعد از آمدن به آلبانی و دسترسی به دنیای بیرون به این واقعیت رسیدم که حرفها و استدلالها در مورد تمامی مسائل، اعم از سیاسی، استراتژیک و تشکیلاتی دروغ هایی بیش نبوده است و خودخواهی و غرور سردمداران این سازمان جزء ذات این دستگاه بوده و هست، و یا بایستی کورکورانه آنرا قبول کرد و هیچوقت دم برنیاورد و یا اینکه با غلبه بر این جبر کور راه درست را انتخاب کرد.
نطقه دوگانگی و انتقادات من به سازمان مجاهدین در مقطعی شروع شد که در آلبانیا بودم و توانستم زمانی بیرون بروم. سازمان در آلبانی ابتدا اجازه می داد که افراد به صورت گروهی و چند نفره به شهر بروند. من وقتی توانستم با دنیای بیرون ارتباط برقرار کنم و با خانواده ام ارتباط گرفتم و متوجه شدم که آنها برای ملاقات با من به اشرف آمده بودند ولی سازمان به من چیزی نگفته بود و خانواده من که با زحمت و تلاش و ریسک خطر خوشان را به عراق و اشرف رسانده بودند را به من اطلاع ندادند. این مسله باعث بی اعتمادی من به سازمان مجاهدین شده بود. من از آنها جوابی برای این بی احترامی به خانواده ام و همچنین عدم اطلاع رسانی در این مورد به من کردنم که متاسفانه دربالاترین سطح تشکیلات رجوی کسی پاسخگو به این مسله نبود و وجود خانواده را برای یک تشکیلات بسته و ساختار فرقه گرایانه سم می دیدند و حتی برخلاف شعار مسعودرجوی که می گفت مجاهد خودش باید تصمیم بگیره ولی این یک دروغ بزرگ بود. سازمان مجاهدین به خودش اجازه می داد که به جای تک تک اعضای سازمان تصمیم بگیرد، از جمله اینکه نباید ملاقاتی با خانواده های خود داشته باشند و حتی تنفر از”خانواده” را در در درون افراد جایگزین عشق و عاطفه می کردند و به این طریق میخواستند نفاق و دوگانگی ایجاد کنند و ما را به عنوان”برده های نوین” استثمار هر چه بیشتر کنند. به همین دلیل من در روز چهاردهم فروردین سال 1397 بدون هیچگونه اطلاع قبلی در روزی که نفرات را برای سیزده بدر به بیرون برده بودند بصورت مخفیانه از آن محل دور شدم و بلافاصله خود را به کمیساریای ملل متحد در شهر تیرانا معرفی کردم،و بدین وسیله اعلام میکنم که از زمان خروجم از این سازمان هیچگونه واسبتگی به سازمان مجاهدین خلق ندارم.