پایان زمان مصونیت قضائی و سیاسی، در مورد فرقه رجوی

روزگاری آقای مسعود رجوی، می کشت و می زد، می برد و می خورد، به احدی هم جوابگو نبود.

یک نمونه عینی را در زیر می آورم:

در دوران”  شغب” (جریان حمله نیروهای ائتلاف به رهبری آمریکا در سال 2003)، یک روز که مابین شهر بعقوبه عراق و قرارگاه اشرف، سیطره (ایست بازرسی) زده بودیم، در حقیقت جاده اشرف را امن نگه داشته بودیم که تریلی های خودی زرهی های جامانده عراقی را به اشرف منتقل کنند. حوالی ساعت 6 عصر بود که صدای یک شلیک رگبار، ما را هوشیارتر کرد. پشت بی سیم مکالمات فرماندهی زیاد شد.

سریع دو ماشین لندکروز بی کی سی (نوعی تیربارنیمه سنگین) راه اندازی کرده و آماده ایستادیم. یکی از تریلی های خودی از سمت شهر بعقوبه رسید و توقف کرد، نفر حفاظت تریلی، در یک هماهنگی سرپائی کناردست من پشت لندکروز قرار گرفت و اظهار داشت که محل دهانه شلیک از زیر یک پل را دیده است، و ما در قالب دو تیم عملیاتی به سمت مختصات فوق حرکت کردیم.

با حالت تمامی سلاح ها ازضامن خارج و آماده شلیک، به محل مورد نظر رسیدیم، در کنار پل مربوطه به دستور فرمانده اکیپ، چند رگبار هوائی زدیم. همه مردم آن حوالی در حالیکه سرهایشان را دزدیده بودند به سمت های مختلف پراکنده شده و در حال فرار بودند. ترس و وحشت عجیبی بین مردم عادی موج می زد، در این لحظه فقط صدای رگبار مسلسل بود که به صورت هوائی شلیک می شد. همه جا ساکت شد، کنار پل مورد نظر توقف کردیم.

من مشغول دیدبانی بودم که دیدم،نفر همراهم از پشت جیپ، پائین پرید و از دهانه پل که با انبوه نی های بلند پوشیده شده بود، رگبار کلاشینکف را به زیر پل شلیک کرد. چندین رگبار بلند.

نفر شلیک کننده از فرماندهان دسته بود که به خاطر مسائل امنیتی، از ذکر نام او خودداری می گردد.

چند ثانیه بعد، حدود 8 تا 10 نفر به حالت تسلیم که سلاح هایشان رابالای سرخود نگه داشته بودند، در حال بیرون آمدن از زیر پل بودند.

صحنه ای بسیار عجیب همه دیده ها را به خود جلب کرد. جنازه غرق به خون یک جوان حدودا 25 ساله روی دستان دو سه نفر به بیرون حمل می شد.رگبار ها به صورت و سر او اصابت کرده بود. خون همه صورت او را پوشانده بود. نزدیک که شدم، جنازه کاملا دیده می شد،  جوان مظلوم، کاملا مرده بود. همه نفرات در حال خروج از زیر پل، وحشت زده و بشدت ترسیده بودند.

جنازه را پیش پای ما زمین گذاشتند. آن فرمانده دسته شلیک کننده به زیر پل، خودش هم هول شده بود. در پشت جیپ دیگر پنهان شد. صحبت هائی بین مترجم و فرمانده ما از یک طرف و یکی از ریش سفیدان از زیر پل بیرون آمده در جریان بود.

کم کم فضای صحبت خشن تر و خشن تر شد، دست همه ما روی ماشه سلاح ها بود ، نفس ها درسینه حبس بود، بی سیم داخل ماشین نیز مدام یک چیزهائی می گفت. مردم کم کم نزدیک می شدند. حلقه محاصره مردم رفته رفته تنگ تر می شد. صحنه در حال تبدیل شدن به یک صحنه درگیری بزرگ بود. آرام آرام همه بچه ها سوار شدند. به آرامی حرکت کرده و از بین مردم خارج شدیم. سپس با سرعت تمام به سمت سیطره، عقب نشینی کردیم. فرمانده دستور داد با هیچ کس در این مورد صحبت نکنیم و حتی فاکت های آنرا نیز در نشست شبانه نخوانیم.

آن شب، چندین مورد شلیک به سمت مان داشتیم و هر بار با رگبارهایی هوائی هشدار می دادیم که کسی نزدیک نشود. فردا شنیدیم که تعداد زیادی از مردم آن شهرک، در حال راه پیمائی به سمت ما هستند. چند بار به سمت اشرف عقب نشینی کردیم و آخر کار هم کلا جمع کردیم و به اشرف بازگشتیم.

در نشست های مختلف آن نفر شلیک کننده به عراقی ها را می دیدم و هر بار متناقض می شدم که چرا او به جای شلیک مستقیم، تیر هوائی شلیک نکرد. جنگ ما که با مردم عراق نبود. اصلا ما درگیر جنگی نبودیم. قصد ما حفاظت از اشرف و امن نگه داشتن جاده مواصلاتی به اشرف بود.

از آنروز شنیدم که اهالی آن منطقه، مثل شهرهای و روستاهای دیگر اطراف اشرف، در چندین نوبت به درب اشرف آمده و خواهان تسلیم شدن آن جوان شلیک کننده بودند. اما سازمان هر بار با کمک نیروهای آمریکائی آنان را پس می زد.

مژگان پارسائی آن موقع مسئول سازمان بود و خودم یک بار شنیدم که می گفت، پدر سوخته ها،اگر زمان صدام بود، جرات نمی کردند که به چند کیلومتری اشرف بیایند، الان دم درآوردند.

این یکی از صدها جنایتی بود که من شاهد آن بودم.

همه می دانند که سازمان مجاهدین در عراق، مصونیت کامل داشت.

هر عراقی که سازمان اراده می کرد، دستگیر و شکنجه و در صورت نیاز کشته می شد. اگر در ماموریت های بیرون، نفرات حفاظت، فردی را به نیروهای پلیس عراقی به عنوان فقط،مظنون،معرفی می کردند، دیگر کار آن بدبخت با کرام الکاتبین بود.

شما فرض کنید این فضای بیرون اشرف رابه داخل اشرف که می رسیدی یک دیکتاتوری تمام عیار حاکم بود.

دیگر در داخل اشرف کسی جرات نفس کشیدن اضافی نداشت.

رجوی، سالها بدین صورت بر ما حکومت و رهبری می کرد. خودش می داند که چه جنایاتی کرده، برای همین هم نزدیک 15 سال است که فراری است و جرات ظاهر شدن را ندارد، چه بسا هم در یکی از همین سوراخ موشها، به درک واصل شده است.

سازمان همین خط و مشی سرکوب را، با درجاتی تخفیف، امروز درآلبانی  دنبال می کند، بیچاره پدر و مادر سالخورده سمیه محمدی، بیش از 20 روز است که در تیرانا و آلبانی علاف هستند، اما سازمان اجازه یک ملاقات ساده را نمی دهد.

اما خوشبختانه زمان به نفع خانواده هاست. هر روز سازمان در آلبانی رسواتر می شود و دیگر جریانات رسانه ای به چشم می بینند که ما سالیان چه حقیقتی را بیان می کردیم اما گوش شنوائی نبود.

فرید

خروج از نسخه موبایل