لایه های طبقات جامعه بی طبقه توحیدی رجوی

جامعه عاری از طبقات، برابری زنان و مردان، مساوات و عدالت و… همه شعارهای پر طمطراق و دهن پرکنی است که سمع و نظر هر بیننده ای را در نگاه اول به مجاهدین جلب می کند.
روزهای اول در مناسبات، همه چیز یک رنگ به نظر می رسید، من و فرمانده ام برادر نبی (ابوالحسن مجتهد زاده – یکی از سرسپردگان و مزدوران مشهور رجوی) از همه لحاظ یکرنگ بودیم، لباسی که او می پوشید، من هم می پوشیدم، در فرم ها همه یکسان به نظر می رسیدیم. در پروسه جذب، احمد حنیف نژاد برادر محمد آقا، بنیان گذار سازمان هم گهگاه به دیدارمان در پذیرش ارتش می آمد و هم صحبت می شد. معمولا با محبت و هم شهری گری صحبت ها آغازو پایان می یافت.
رفته رفته، تبعیض ها شروع شد. فرزندانی که روزگاری به خاطر عمق بخشیدن به انقلاب ایدئولوژیک پدران و مادران شان، به اروپا فرستاده شده بودند به عراق آمدند. از همان ابتدا جداسازی شروع شد. ما کسانی که از ایران به ارتش پیوسته بودیم، همه انگار تفاله های یک جامعه متعفن بودیم که رجوی ترس داشت! فرزندان آنها هم به لجن ما آلوده شوند، ایزوله بودیم. محمد یا همان مصطفی رجوی پسر اشرف و مسعود هم در میان این بچه ها بود. محل اقامت آنها ازما جدا شد. حتی غذا و روابط شان هم جدا شد. همه چیز برایشان خاص و ویژه بود. انگار آنها از یک کره دیگر آمده بودند. به سرعت از پذیرش ارتش مرخص شده و به مرکز خاصی که ویژه آنها بود و امکانات خاصی داشت منتقل شدند. اما ما نه تنها از پذیرش خلاص نشدیم، بلکه به زندان انفرادی برده شدیم. آن روی سکه محبت و عشق ساختگی مجاهدین، برایمان رو شد. این همان چهره کثیف و خشن و عقده ای مسئولین سازمان بود. شکنجه جسمی و روحی آغاز شد، توهین و تحقیر و فحش و ناسزا شروع شد.

بدلیل اعتراض به شرایط جبری مناسبات در نشست جمعی، فردای آن روز، به زندان انفرادی منتقل و با وحشیانه ترین شیوه ها، 6 ماه، زندان انفرادی در اشرف، شهر شرف! را تجربه کردم.
2 سال زندان انفرادی و بعد تحویل به دولت عراق و 8 سال زندان ابوغریب از یک طرف و یا آزادی از زندان، ماندن در مناسبات ارتش، همراهی کامل با انقلاب و سکوت و خفه شدن و سرنگونی نزدیک و رفتن به ایران انتخاب دیگرم بود.
دیگر بعد از 6 ماه حبس انفرادی، بدون صحبت با یک فرد دیگر، چهره های وحشی و خشن بازجوها، تنهایی و شکنجه های روحی و جسمی، خسته و درمانده ام کرده بود.
ماندن را انتخاب کردم. می دانستم ادامه راه با این سازمان دیکتاتور و استبدادی اشتباه است، اما با خود گفتم، راههای فرار که همیشه باز است. امیدواربودم فرصتی پیش خواهد آمد و من نجات خواهم یافت. اما این فرصت تا حدود 8 سال پیش نیامد. هشت سال زمان کمی نیست. یک عمر است! به خصوص گاه و بیگاه از نفرات بازجو می آمدند و به یک اتاق تنها برده می شدم و تهدید به برگشت به زندان انفرادی می شدم. حاضر بودم حرف هر کس و ناکسی را بشنوم و قبول کنم، اما به آن زندان تنهایی برنگردم. برایم خیلی سخت بود که دوباره به حبس انفرادی برده شوم.
در قرارگاه، ماهها از یک فضای بسته بیرون برده نمی شدیم. اما عده ای برای ترددات بیرون می رفتند و یک هوایی می خوردند. یک روز یک خودروی آمریکائی به قرارگاه ما برای ترددات شهری تحویل داده شد.آن ماشین به یک میلیشیا (میلیشیا به بچه های اعضای قدیمی گفته می شد) داده شد که حتی رانندگی هم به درستی بلد نبود.
آموزش های خاص، مثل آموزش رانندگی اسکرت، رانندگی با موتور، آموزش زبان عربی و انگلیسی، آموزش نفربر خاص بنزینی ام 113، آموزش اسکرپین، آموزش روابط با نفرات بیرون، آموزش کامپیوتر، آموزش رانندگی ماشین های سبک اسکرت و… همه مال میلیشیاها و کسانی بود که فامیلی در درون مناسبات داشتند. وقتی هم در نشست های روزانه فاکت و نمونه هایی اینچنینی را لابه لای مطالبمان می آوردیم، با هجمه و حمله مسئول نشست روبرو می شدیم که چرا وارد” قیاس” می شوید، مگر نمی دانید که قیاس حرام است…
فضایل و رحمات جامعه بی طبقه توحیدی رجوی پرستی، همه جا پر بود.
مساوات و برابری از درو دیوارهای فرقه، همین طور می ریخت. فقط کسی نبود که جمعش کند!
زنان بدون داشتن صلاحیت های لازم، مسئولیت گرفته بودند و گند زده بودند به مناسبات. هرروز یک افتضاحی به وجود می آمد. یک روز تصادف اتومبیل، یک بار دعوا در نشست، یک روز رابطه عرضی با جنس مخالف. در مسائل نظامی و کارهای سخت و فیزیکی هم که ابدا ابتکاری نداشتند و مردان موارد اصلی را حل و فصل می کردند. اما در مقابل زنان به دلیل داشتن مسئولیت و هژمونی، تمامی امکانات خاص اعم از ماشین های لوکس، دفاتر کار مدرن، ایرکاندیشن خنک کننده و… حتی صندلی های نشست که مجبور بودیم ساعت ها روی آنها بنشینیم، برای آنها ویژه و متفاوت بود.
اما تبعیض اصلی و لایه منفک ویژه این جامعه بی طبقه توحیدی، خاص رهبر بود. سنگر ضد بمب، سنگر ضدشیمیایی خاص در اعماق زمین، امکانات لاکچری صنفی و رفاهی، انقلاب هم که فقط مال نیروهای بیخودی لایه پائین بود، تمامی زنان در حریم مسعود و زن های مسعود بودند. داستان های مستند و البته اسفناک رقص رهائی و معراج جمعی و ملافه های سفید وآهنگ های بیژن مرتضوی در سالن های زد(Z)، برگ زرین دیگری از این جامعه بی طبقه توحیدی رجوی پرستی بود. زندگی اشرافی در اشرف خاص مسعود رجوی بود.
سال 1380 بود که در نشستی ابلاغ شد که بدلیل کمبود بودجه، مقداری از کیفیت غذاهای روزانه کاسته خواهد شد و همه باید با وضعیت جدید تنظیم رابطه انقلابی و اکتیوی داشته باشیم. به دنبال آن گونی های بادمجان سیاه و سیب زمینی، روانه قرارگاه ها شد. همه نوع غذای ابتکاری و غیر ابتکاری را با بادمجان و سیب زمینی هفته ها به خورد ما دادند. اما واقعا آیا این صرفه جوئی ها و کم خوری ها، برای مسعود رجوی هم بود؟.
اما با همه این حیله ها و تزویر ها، ما اعضای عادی سازمان امروز سربلند هستیم که ناآگاهانه، ما اعتماد کردیم اما یک شیاد هوس باز، به ما خیانت کرد. ما با ساده زیستی اجباری در فرقه رجوی سوختیم و ساختیم، اما یک مردک بوالهوس، راه را به خیانت و بی اعتمادی و فحشای تشکیلاتی کشاند.
از پیامد های زشت آن دوران همین بس که امروز وقتی می شنوم، جامعه بی طبقه توحیدی! حالم بهم می خورد. آرزو می کنم با تبعیض و نابرابری در ستیز باشیم.
فرید

خروج از نسخه موبایل