هر روز که از سازمان بیشتر دور می شویم، بیشتر به این نتیجه می رسیم که عمرمان در سازمان خیلی تلف شد. جوانی مان هدر رفت. عمرمان نابود شد. همه حسرت بدلی ها و آرزوهایمان، در کوره راههای رجوی، به یاس تبدیل شد.
جریانی ارتجاعی که سالها، فقط مشغول سرکوب و مغزشوئی اعضای دربند خودش است، چه انتظاری جز سنگ زدن و ناسزا گفتن به خانواده های خودش را از او داریم؟
میلیون ها دلار، میلیون ها دینار عراقی، میلیون ها یورو، تجارت های بزرگ و سودآور، همه و همه تنها دستآوردهای فرقه رجوی برای رهبرانش بوده است.
از بین رفتن جوانی ها، سفید شدن موها، ریختن دندان ها، کمر درد ها، آرتروزهای گردن و زانو، سرطان، افسردگی، دپرس شدن، در حسرت زن و زندگی، در حسرت یک تکیه گاه، در حسرت پدر و مادر شدن، در حسرت خرید از بازار، در حسرت آزادی، در حسرت پوشیدن لباس، در حسرت گوش دادن به اخبار یا به آهنگ، آرزوی یک نفس کشیدن آزاد و… دستاوردهآی اعضاء و اسیران و هدایای رهبران در فرقه رجوی است.
کدام ارزش انسانی است که در فرقه رجوی، ذبح نشده و از بین نرفته است؟.
به کجای این فرقه جهنمی باید بنازیم؟
به کدام لحظه شرف و انسانی این رهبران باید افتخار کنیم؟
دیروز اشرف و امروز مانزدر آلبانی، از خون و رنج سیراب شده است.
تمامی اردوگاههای رجوی، از زندان و شکنجه مملو است.
فریاد زندانیان در زندان های انفرادی رجوی، در گلو خفه شده است، صدایشان به گوش جهانیان هرگز نمی رسد.
به کی و کجا، باید فریاد دادخواهی مان را ببریم؟
مادرها و پدرهای پیر و سالخورده، در رنج و عذاب هستند. اما رجویها همچنان، مستبدانه، به شکنجه و مغزشوئی مشغولند.
این ارگان های حقوق بشری، مجامع بین المللی حقوق بشر، کمیساریا، سازمان ملل و… چرا با سازمان مجاهدین مدارا می کنند؟ چرا به نقض حقوق اولیه هزاران انسان و هزاران خانواده رسیدگی نمی کنند؟.
ما نسل فدا، عاشق و شیفته ی مسعود شده و خودمان را در اوج اعتماد، به او”سپرده” بودیم. مسعود فریاد می زد که بزرگترین خیانت خمینی، خیانت به”اعتماد مردم” بود. او می گفت”مردم فرش سرخ بر مَقدم خمینی پهن کردند، اما او بدتر از شاه، مردم را به خاک و خون کشید.” او می گفت،”ما آمده ایم تا اعتمادهای پر پر شده و لگدمال شده توسط خمینی را زنده کنیم” و… ما به مسعود و آنچه می گفت باور کرده و او را همانگونه که خودش ادعا می کرد می دیدیم. رهبران سازمان، بویژه افراد باقی مانده از دفتر سیاسی و کمیته مرکزی سازمان و زندانیان سیاسی زمان شاه که هم دوره با بناینگذاران سازمان بودند نیز به تقدس”مسعود” دامن زده یا آن را تائید می کردند.
ما، نسل ما نیز”می خواستیم” که او را”آنگونه” ببینیم، ما می خواستیم مسعود را، آنگونه که خودش می گوید و ما در تصوراتمان آرزو می کردیم ببینیم. ما نیاز داشتیم تا به کسی اعتماد کنیم. اما در عمل،”مسعود”، همانی که فریاد می زدیم”خلق جهان بداند مسعود معلم ماست” از ما سوء استفاده کرد.
او به اعتماد ما خیانت کرد. مسعود خنجر خیانت را در قلب و روان ما فرو برد. ما مات و مبهوت شده و دیگر نمیتوانستیم باور کنیم. نمی خواستیم و نمی توانستیم باور کنیم که”مسعود” به ما خیانت کرده است. ابتدا به خودمان شک می کردیم و”اشکال” را در خود می دیدم. برای آنکه از آن خواب خوش، خوابی که در آن کسی را پیدا کرده بودیم که به او اعتماد کنیم، بیدار نشده و در کابوسِ واقعیت چشمانمان را باز کنیم، به خود نهیب می زدیم که”اشتباه از خودت،” است. مسعود،”مسعود” است و خطائی در کارش نیست.
“خداگونه” بودن او را باور کرده بودیم. او”برادر”، پدر، مادر و خانواده مان بود. زمانی او همه چیز ما بود. او به ما آرامش می داد. او و سازمان همه چیزمان شده بود. کجا داشتیم که برویم؟ با او و در سازمان، انگاری که همه دنیا را داشتیم…
اما، رفته رفته، به تدریج چشمانمان باز شد. برخی زودتر و برخی دیرتر. برخی هم هنوز نمی خواهند چشمانشان را باز کنند، زیرا نمی خواهند با آن کابوس وحشتانک روبرو شوند. کابوسی که در آن می بینند که آری. مسعود دروغ گفت. که ببینند او به اعتماد ما خیانت کرد. که ببینند او ما را”وسیله” ای برای رسیدن به قدرت کرد.
بسیاری از جدا شدگان از سازمان مجاهدین نیز با وجودی که سال های سال است از تشکیلات جدا شده اند، هنوز هم برایشان سخت است که دست به قلم ببرند یا به زبان بیاورند که دلیل خروجشان از سازمان چه بوده است. آنقدر قلبشان شکسته و آنقدر سرخوردگی و دل شکستگیشان از”مسعود” عمیق است که هنوز هم که هنوز است نمی خواهند یا نمی توانند لب به سخن باز کنند. هنوز در سِحر آن عشق و امید اولیه گیر کرده اند.
از جداشدگان این سالیان دراز، عده ای کمتر اما، توانسته اند از آن هفت خان و آن”هفت حصار” تو در توی درونی”سازمان” بیرون آمده و فریاد برآورند و همرزمان سابق خودشان را هم به بیداری و دیدن حقیقت فرا خوانند.
شاید بدترین بن بستی که رجوی در سه ده گذشته درگیر آن شده است، همین بن بست اخلاقی است. او اعتبارش را از دست داده و دیگر کمتر کسی به او باور دارد. کمتر کسی ادعاهای او را می پذیرد. گوئی دیگر خودش هم به خودش باور ندارد و مخفی شدن را بیشتر ترجیح می دهد. دیگر کمتر کسی او را جدی می گیرد. به اصطلاح”مچ” او باز شده است و اکنون دیگر مشخص شده که او”ماسک” به چهره دارد و بسیار ماهرانه این ماسک را بر چهره نگه داشته است. در زیرِ آن ماسکِ”معلم فدا و صداقت” چهره ای دروغ گو، فریبکار و حیله گر قرار دارد که به هیچ پرنسیب و اخلاقیاتی پایبند نیست و اگر لازم باشد، برای حفظ خودش، هر کسی را به مسلخ نشست های”انقلاب ایدئولوژیک” خواهد فرستاد.
رجوی به نیروهایش دروغ گفت و آنان را فریب داد و حاضر نیست پاسخگو باشد. او خودش را قدیس و رهبر عقیدتی و فراتر از همه چیز کرده و از همه نیروهایش”فدای حداکثر” طلب کرد، اما در شرایط سخت و بحرانی خودش میدان نبرد را ترک و جانش را نجات داد.
در”انقلاب ایدئولوژیک درونی” و طی سه دهه، مسعود رجوی به حذف ناراضیانش در درون تشکیلات دست زد. علی زرکش، معاون او و”فرماندهی سازمان مجاهدین در داخل کشور” بود که در یکی از جسله های انقلاب ایدئولوژیکی که مسعود رجوی راه انداخته بود، در پاریس به اعدام محکوم شد. رجوی بسیاری از بالاترین رهبران سازمان را به پابوسی خود کشانده یا آنان را تحقیر کرده و به سکوت مجبور کرد. تشکیلاتی که در آن سادگی و صمیمت موج می زد را به چاپلوسی و زرق و برق و ولخرجی آلوده کرد. به جای اتکاء به مردم، هر پرنسیبی را به کنار زده و خود را به بیگانگان و جنگ طلبان و حاکمان جنایتکار منطقه آویخت.
اوج سقوط اخلاقی مسعود رجوی در اینجاست:
سازمانی که خود را از قربانیان نقض حقوق بشر در ایران می داند، بصورت جدی در درون تشکیلاتش به نقض حقوق انسانی اعضایش دست زد. رجوی هر صدای اعتراضی را در درون تشکیلات به شدت و با”مشت آهنین” در هم کوبید.
بسیاری را به اردوگاه حِلّه و رُمادی در مرز عراق- اردن و زندان ابوغریب فرستاد تا به باد فراموشی سپرد شوند. بسیاری از آنان سرنوشت دردناکی پیدا کردند.
مسعود رجوی حتی نیروهای ناراضی درون تشکیلات را به صدام حسین تحویل داد تا در زندان”ابوغُریب” به زنجیر کشیده شده تا”آدم” شوند و به پابوسی او برگردند. برخی ازنارضیان را تهدید به رها کردن در نقطه صفر مرزی ایران و عراق نمود تا بین رفتن به ایران، یا بازگشت به حاکمیت توتالیتاریستی او یکی را انتخاب کنند. کار به آنجا کشیده شد که در درون تشکیلات همرزمان و”خوهران و برادران” ی که تا چندی قبل در یک سنگر باهم می رزمیدند را مجبور کرد تا به سر و صورت هم تف بیاندازند.
در صورت عدم وفادرای به”رهبر” و انقلاب ایدئولوژیکش، افراد تشکیلات باید در نشست های مختلف آماده ی دریافت مشت و لگد از همرزمانشان می شدند. در دوره های مختلف، چند صد نفر از ناراضیانِ درون تشکیلات بازداشت و زندانی و عده ای نیز شکنجه شدند.
رجوی به هیچ پرسشی در این زمینه ها پاسخی نمی دهد.
مسعود رجوی عشق و رابطه انسانی و پر محبت دو انسان به همدیگر را ممنوع کرد. محبت والدین به فرزندانشان را قطع کرد و همه این عشق و محبت ها را”فقط” برای خودش خواست. او ارتباط نیروهایش با خانواده هایشان و حاضر نشد امکان برقراری ارتباط بین باقی مانده نیروهایش در عراق و آلبانی با خانواده هایشان را فراهم کند. رجوی با آموزه هایش در انقلاب ایدئولوژیک وارد خصوصی ترین مسائل فردی اشخاص شد و از آنها خواست تا درون ذهن و ضمیر و حتی خواب و رویاهای خود را به او”گزارش” کرده و آن را به یک روش روزمره در درون تشکیلاتش تبدیل کرد. او بسیاری از این نوشته ها را که در فضائی پر از اعتماد به او نوشته شده را بطور گزینشی انتخاب و بر علیه آنانی که بطور علنی به نقد و تحلیل او می پردازند استفاده و بر ضدِ آن افراد”افشاگری” کرد.
آیا نوبت مجازات این سارقان عشق و محبت و انسانیت، فرا نرسیده است؟
کالبد انسانیت از ارزش ها تهی شده است. تا کی باید این قطارشوم مرگ به راه خود ادامه دهد؟.
آیا وقت آن نرسیده است که این جریان منحط و منحرف، از بیخ و بن کنده شود؟
فرید