به بازی گرفتن زندگی هزاران نفر در فرقه رجوی

پخش اخبار مرگ های ناگهانی در فرقه رجوی، یکی از دردناکترین لحظات است. جان انسان ها درتشکیلات فرقه، کم ارزش ترین متاع بازار رجوی هاست. به قدری ساده و گذرا از مرگ انسان ها در فرقه، صحبت می شود که گوئی پشه ای مزاحم از بین رفته است. کسانی که سالها عمر خود را در فرقه هدر دادند، موقع مرگشان، هیچ مراسمی برای سوگواری و عزاداری وجود ندارد. برعکس مریم عضدانلو با روسری  رنگی وبزک دوزک کرده، در جمع حاضر و خوشحال و سرمست از اینکه لیست شهداء قطورتر شده است، وارد صحنه میشود.

از عجایب جدید جهان، فرقه رجوی است که برای مبارزه ی! خود، ابداعات و اختراعات منحصر بفردی را ارائه کرده است.

تجرد اجباری، زندان انفرادی در پاسخ به انتقاد، مرگ و زندگی اعضاء در دستان رهبر فرقه، طلاق خانواده، مبارزه ی اجباری و خروج ممنوع، تقدس و پرستش رهبر، تفتیش عقاید، برگزاری دادگاه و دادن حکم زندان، انگ هرکس با ما نیست مزدور و اطلاعاتی است، به جز مجاهدین مبارزه ای متصور نیست، وادار به خودکشی کردن، پنهان کردن مرگ رهبر، اصرار به کشتن دادن افراد، فرار کادر رهبری در سرفصل ها و…

چاشنی دروغ و فریب را هم اگر به تک تک موارد بالا اضافه کنیم، چهره ای تاریک و سیاه از فرقه ای بدست می آید که در تاریخ گذشته ایران و حتی جهان، کمتر نمونه ای اینچنین سراغ داریم که در این حد و اندازه، اعضای خود را فریفته و شکنجه کرده باشد.

آقای مسعود رجوی! یک قانون از فلان گروه، یک روش از فلان کشور، یک شیوه از فلان رهبر، همه و همه را با عقل ناقص خود در هم آمیخته و فرقه ای استبدادی را بنا نهاد که ننگ و نفرین ابدی را نثار خود کرد.

خداوندا. تو می گوئی که انسان را به نفس پاک جان دادی،

و او را بر خلائق اشرفش کردی،

تو حوران را به پای وی در افکندی و گفتی:

ای پری و جن به وی سر خم کنید اکنون،

که در او روح حق جاریست،

خداوندا، تو می گوئی که شیطان را ز درگاه خودت راندی،

و او را لعن فرمودی،

بدین علت که وی حاضر نشد پیشانیش را بر زمین ساید،

و آدم را کند سجده.

کنون یک آدم خاکی، که دارد فرقه ای ظالم،

زند سنگ جهالت بر مادران ما،

که دارد اسمی از، مسعود.

زمین را هم به خون افکند،

برادر، خواهر ما را به خونخواری کند فانی،

خداوندا. نمی دانم که می دانستی آنروز،

که کیست این فرقه ظالم،

خداوندا. نمی دانم که می دانستی این انسان به شهوت بنده می گردد،

نمی دانم که می دانستی این انسان چنان مغرور می گردد،

که بر تخت تو بنشیند و خود را ذات حق بیند،

نمی دانم که می دانستی  کند  فرزندان ما به زندانی،

خداوندا، همی دانم که می دانستی اینها را،

و من این نکته می دانم که دانایی ورحمانی،

تو خود واقف بر اسراری و من یک بنده هیچم،

و می دانم که می دانی و می بینی خطای نوع انسان را،

ولیکن سخت خاموشی….. (با نگاهی به  شعر  آقای عزت نژاد)

زندگی صدها و هزاران انسان، امروز در دستان خون آلود کسانی است که بوئی از انسانیت نبردند و در سودای قدرت هر روز گلی را پرپر می کنند.

رجوی هرگز نفهمید چه مصیبت بزرگی است که زندان بان تان کسی باشد که روزی حاضر بودید، بخاطر آرمان مشترک تان جان بدهید و چه فاجعه ای است شکنجه گرتان فردی باشد که آرزوی دیدارش و در آغوش کشیدنش را داشتید.

رجوی خیلی چیزهای دیگر را هم نمی فهمید و گر نه فرمان به اجرای زندان و شکنجه نمی داد…

فرید

خروج از نسخه موبایل