سلام برادر عزیزتر از جان
نامه ام را با شعری از سعدی آغاز میکنم تا درهمین ابتدای نامه همه احساس خود را با زبان شعر بیان کرده باشم.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
هنوز دیــده به دیدارت آرزومنـد است
نمی دانم این چندمین نامه ام به شما می باشد و نمی دانم آیا این نامه هم به سرنوشت نامه های پیشین که بی جواب مانده دچار خواهد شد یا نه؟
هنوز زمزمه صحبت هایت در آخرین دیدارمان درسال 1382 را از یاد نبرده ام.
اما آیا تو هم به حرفهایی که آن زمان زدی، فکر می کنی؟ یادت هست که مرا به چه قسم دادی و به چه چیز سفارش کردی؟
برادر عزیز
اینک بیش از پنجاه سال از عمر تو می گذرد و نزدیک به سی و شش سال از این پنجاه را از هم دور بوده ایم.حال تو بگو آیا وقت آن نرسیده که شب هجران سحر شود و دیده به دیدارت روشن؟
می دانی که کمترین حق خواهر و برادر نسبت به یکدیگر این است که حداقل از سلامتی خود خبر داشته باشند، آیا نمی خواهی این خواهر چشم براه را از سلامتی خود مطلع سازی؟
سید حسین عزیز
بعنوان آخرین جمله، آیا دلتنگی پدر ومادرمان که بی آنکه روی تو را ببینند واز این دنیا رخت بربستند کافی نیست؟
به امید رسیدن پیغامی از تو به انتظار خواهم نشست و بدان امیدوارم.
دریاب مرا که طاقتم نیست
دریاب مرا که دلتنگم از دوری
خواهر چشم براهت
ربابه رضوی زاده بهابادی