اینجانب هادی ثانی خانی در بهمن 1381 وارد تشکیلات فرقه مجاهدین شدم و نزدیک به 15 سال در تشکیلات این فرقه بودم. قبل از توضیح علت جدایی مختصری از زندگی شخصی خود قبل از ورودم به تشکیلات مجاهدین را برای شما عزیزان شرح میدهم.
من ازبچه گی علاقه زیادی به فوتبال داشتم وبرای رسیدن به اهدافم از هیچ زحمتی فروگذار نمی کردم که دراین راه هم به موفقیت هایی رسیدم و در تیم های باشگاهی مختلفی هم بازی کردم که آخرین آنها تیم امید سایپا از بهترین تیمهای ایران بود که به کاپیتانی این تیم هم رسیدم که عکسهایی هم از آن زمان وجود دارد که ضمیمه این اعلام جدایی می باشد تا مریم رجوی نگوید که هادی ثانی خانی را ما از خیابان و یا از زیرپل نجات دادیم. بله این ادامه داشت که به مشکل سربازی خوردم که یا باید به یک تیم فوتبال ارتشی میرفتم که فوتبال خودم را ادامه بدهم یا اینکه خدمت سربازیم را بخرم چون آرزوی هرجوانی بودن در باشگاه جوانان یا امید سایپا بود. با کمک پدرم خدمت سربازیم را خریدم تا از این بابت خیالم راحت شود تا اینکه در یکی از روزها که همسایه ای داشتیم به من خیلی اصرار میکرد که الان که مشکل پاسپورت نداری و بازی های باشگاهی تهران هم تعطیل است به مسافرت برویم. او به من گفت من به ترکیه میروم و تو هم میتوانی بعد از چند روز به من ملحق شوی هم خستگی باشگاهی از تنت برود و هم کشور ترکیه زیباست تفریحی کرده باشی. این همسایه که بعد ها فهمیدم که نفر قاچاقچی فرقه مجاهدین است و برای فرستادن هر نفر به مقر سازمان مجاهدین در عراق مبلغ 2000 یورو دریافت میکند. من بی خبر از همه چیز به ترکیه رسیدیم. از همان روز اول فیلمهایی که فرقه مجاهدین برای فریب و مغزشویی تولید کرده بود، برای ما نشان می دادند. آنها می خواستند من را اغفال کنند و می گفتند که تو جوانی باید به این سازمان بپیوندی و… که من مخالفت می کردم و طرح می کردم که میخواهم فوتبالم را ادامه بدهم. سپس آنها من را به یک زنی که اسمش اگر اشتباه نکنم محبوبه بود واز آلمان تماس میگرفت، وصل کردند. این زن نزدیک به یک هفته با من صحبت میکرد تا من را قانع کند و در آخر برای من شرط گذاشت که اگر رفتی عراق و خوشت نیامد میتوانی از طریق سازمان که خیلی قدرت دارد به کشوری که دوست داری بروی وادامه فوتبالت را بدهی که خیلی ها هم که به آنجا رفتند بعد از مدتی که نخواستند الان در کشورهای اروپایی هستند والان برای سازمان کار میکنند.
متاسفانه این جمله مثل مته در ذهن من رخنه کرد که چند روزی میروم و بعد اعلام می کنم نمی توانم در عراق بمانم وبعد به کشود مورد علاقه ام میروم و فوتبالم را ادامه میدهم. بله به همین سادگی، در واقع با این فریب کاری و دروغگویی، یک هو سر از عراق در آوردم به محض رسیدن به آنجا بخدا قسم احساس کردم که به جهنم وارد شدم. بعداز سوالات و خوش آمد گویی به اتاق هایی ما را بردند که تلویزیونی داشت گفتم میخواهم برنامه های تلویزیون را ببینم، گفتند ما تلویزیون نداریم فقط برنامه های سازمان وجود دارد،آن هم با ویدئو. گفتم همه را دیدم میخواهم برنامه عادی تلویزیون عراق را ببینم. گفتند مرز سرخ است، گفتم مرزسرخ یعنی چی؟ گفت تیز بگویم ما چون در اینجا زن و زندگی نداریم نمیخواهیم با دیدن جنس مخالف آدمها ذهنشان بقولی منحرف بشود که خنده ام گرفت گفتم الان با یک جنس مخالف که خانم یا بقول شما خواهر بود حرف زدم گفت بیشتراز این سوال نکن.
یادم است که گفتم میخواهم با همان خانمی که از من سوال جواب میکرد صحبت کنم که خانمی بود به نامه فهمیه اروانی که مسئول اول سازمان بود که در آن زمان مسئولیت پذیرش یعنی جذب نیرو را به عهده داشت. موقعی که پیش او رفتم گفتم من نمیخواهم اینجا بمانم که حرفهایم را گوش کرد گفت ببین تیز بگویم آمدن به سازمان بخاطر رفعت رهبری سازمان است که شما ها را از منجلاب ایران جمع کند، آمدن آسان است ولی رفتنش سخت. گفتم باشه خودتان گفتید نخواستید میروی به یک کشور دیگه. فهیمه اروانی خندید و گفت ما همچین چیزی نداریم مگر ما سرپل رفتن نفرات از ایران به اروپا هستیم. گفتم درهر صورت من میخواهم بروم ازفضای اینجا و توپ وتانک وحشت دارم میخواستم بهانه ای بیاورم تا فکرکنند که بی عرضه هستم ولی جواب آخرش به من این بود میخواهی بروی گفتم بله. گفت 2راه داری:
اول اینکه دوسال در یک مکانی بنگال است زندانی میشوی تا اطلاعاتت پاک شود تا بروی چون معلوم نیست شاید تو مزدور باشی. گفتم اصلا من جایی را ندیدم که بخواهم اطلاعاتی داشته باشم گفت همین که میگویم. گفتم راه دوم شما؟ گفت تحویل به استخبارات یعنی اطلاعات عراق می دهیم تا آنها تو را تعیین تکلیف کنند. گفتم من را برمیگردانند ایران. او گفت تو را بخاطر ورود غیر قانونی از مرز سالها زندانی میکنند شانس بیاوری نکشنت.
بله این شد که سازمانی که سردرش فدا وصداقت است من را به این صورت و به اجبار نگه داشتند خدا شاهد است این را از ته دل میگویم در این مدتی که من دراین فرقه بودم جز بی اعتمادی، سرکوب، تهمت و دشنام و شرکت در نشست های اجباری مغزشویی چیز دیگری ندیدم. بله هر سال هم که میشد از ما به زور تعهد ماندن میگرفتند که همیشه من میگفتم میخواهم بروم ولی هر بار با نشستها ی مستمر که شاید هفته ها طول میکشید من را پشیمان میکردند. من را به وضعیتی می رساندند که تا جایی که فقط باید با قرصهای اعصاب خودم را میخواباندم راهی هم نداشتم برای رفتن چندین بار هم قصد فرار از عراق را داشتم ولی نه که ما را از بیرون ترسانده بودند. واقعا به خود میگفتم که اگر بیرون بروم دراین وضعیت جنگی عراق یا کشته میشوم یا بقول رهبری فرقه مجاهدین دولت ایران دماری از شما در میاورد که الان تمام کسانی که رفتند پشیمان هستند. بخدا نصف تمام نشستهایش این بود که این کس که بیرون رفت مرد یا خودکشی کرد بقیه هم درخواست برگشت دادند که ما قبول نمیکنیم. خوب شما خودتان را جای من بگذارید کسی که 15 سال را درغار بوده این حرفها را به گوشش فرو میکنند چه فکرهایی میکند تا اینکه آمدیم به آلبانی که گفتم خوب شد بهترین فرصت برای فرار است. اول چند هفته ای را تحقیق میکنم بعد در یک روز مناسب فرار می کنم. والله اولش فکر میکردم که کشور اروپایی است و آزاد حداقل این اجازه را دارم که به بیرون بروم ولی از بدو ورود مسئولین تشکیلاتی سازمان اعلام کردند که حق ندارید بدون اجازه بیرون بروید اگر هم که میخواهید قبلش باید بگوید ویک مسئول هم باید با شما بیاید.
چند هفته ای گذشت که گفتم دوباره درخواست جدایی و خروج خودم را از سازمان مطرح کنم و فرار نکنم که برای افراد دیگر دست بستگی ایجاد نکنند که بخاطر فرار ما ضوابط سخت برای آنها بگذارند دیدم خیلی ها که میخواهند بروند یا بنگالی میشوند مدتی یا هفته ها برایش نشست میگذارند تا از لحاظ ذهنی فرد را خسته و فرسوده کنند. تا اینکه با فرد دیگری که از قبل برنامه فرار را چیده بودیم در یک روز بارانی فرار کردیم و خودمان را به کمیساریا معرفی کردیم که گفتند شما را به یک هتلی میبریم ولی مشکلات مالی شما طبق توافقی که فرقه با ژنو کرده ماهیانه در آن زمان اگر اشتباه نکنم به یورو 330 یورو باید به شما بدهند. ما با تماس با فرقه مجاهدین درخواست حقوقمان را کردیم که تنها حرفی که شنیدیم این بود که شما مزدور هستید باید حقتان را از سفارت ایران بگیرید. گفتیم کمیساریا گفته شما باید به ما پول بدهید، تا یک ماه پولی به ما داده نشد یک ماهی را در هتلی که بودیم با همان صبحانه ای که فقط میدادند خودمان را سر میکردیم تا اینکه بعد از یک ماه فشار فرقه ناچار شد که پول ما رابدهد ولی با هزاربرگه و امضا 3 ماهی گذشت که به ما مارک مزدوری زدند که گفتند شما را در اطراف سفارت دیده اند گفتیم کل تیرانا به اندازه یک کف دست است یعنی ما از آنجا ردشدیم ما را درسفارت دیدند گفتند دیگر به شما هیچ مالی تعلق نمیگیرد. من بایک بیت شعر جوابشان را دادم
من آن گلبرگ مغرورم که میمیرم زبی آبی ولی با خواری ذلت پی شبنم نمیگردم
فرقه ای که تا الان نزدیک به 17 سال عمر مرا گرفت 3 سال هم تحمل کردم ولی دریغ از اینکه بخواهند بگویند ما این همه سال او را به بردگی گرفتیم بگذاریک کمکی کنیم 3 سال را در تنهایی گذراندم از طریق پدر عزیزم کمکهایی به من میشد تا در این دنیای نامردی که حتی به یک بازنشسته دولت هم یک کمکی میشود به من جز اگراشتباه نکنم 4 مرتبه کمک شد ولی کمکی که باید در قبال آن مزدوری آنها را میکردم ولی اشتباه من این بود که سه سال را تحمل کردم واعلام جدایی نکردم که پشیمان هستم ولی الان با افتخار اعلام میکنم من از فرقه وتشکیلات کذایی فرقه اعلام جدایی می کنم و تلاش خواهم کرد آنچه در این سالیان در زندانهای فرقه رجوی بر من و دیگران گذشته است، جهت تجربه دیگران بیان کنم.
باتشکر
هادی ثانی خانی (رضوان)