بعد از مدتها صدای گوشیم بلند شد، روی صفحه گوشی، شماره تلفن انجمن نجات استان ظاهر شد، بعد از احوال پرسی های معمول، برای یک همایش و دورهمی به تاریخ 19 بهمن در سال 60 دعوت شدیم.
ضمن تماس مطلع شدم که همه جداشدگان استان حضور خواهند داشت، من هم قبول کردم که به همایش و دیدار دوستان سابق خواهم رفت.
بعد از این دعوت، تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که بعد از مدتها دوستانمان را که دوران سخت و طاقت فرسا در اردوگاه اشرف را با هم گذرانده ایم را ببینیم و دیداری تازه کنیم.
هر لحظه به آنها فکر کرده و بی تاب بودم که به همایش بروم. برای دیدن دوستان، لحظه شماری کرده و منتظر شنیدن اخبار جدید از آلبانی و سایر دوستان بودم.
لحظه موعود فرا رسید.از شانس و اقبال خوبم، همه بچه ها آمده بودند.
از خوشحالی همدیگر را بغل می کردیم و تنها کلمه ای که از زبانمان بیرون می آمد کلماتی بود که در اشرف و تیف آمریکائی ها بکار می بردیم. بچه ها همه از دیدار همدیگر خوشحال بودند، انگار 14 سال نگذشته بود و همین دیروز بود که همه از فرقه رجوی نجات یافته بودیم. الحق و انصاف هم دست اندرکاران انجمن زحمات زیادی کشیده و برنامه منظم و ارزشمندی را شاهد بودیم. بالاخره بعد از دیدارهای معمول با دوستان، جلسه شروع شد.
مطالب متنوعی در همایش مطرح شد:
پیام به هموطنان گرفتارمان در کشور آلبانی که در کمپ مانز (اشرف 3) بسر می برند و ….
آقای مدیر عامل توضیحات مبسوط و کاملی را در مورد وضعیت و شرایط بچه ها در این کمپ ایراد فرمودند. البته ما هم دورادور از طریق فضای مجازی شرایط را دنبال کرده بودیم. اما با توضیحات مسئول مربوطه و دوستی که به تازگی از آلبانی و کمپ مانز جدا شده و به آغوش وطن باز گشته بود، بیشتر از وضعیت آگاهی یافتیم و بیشتر متاثر شدیم.
تصمیم گرفتیم جداگانه پیام هائی هم به اسیران و بچه های گرفتار در زندان مانز بفرستیم. از مسئولین مربوطه در ایران هم درخواست کردیم بیشتر کمک کنند تا دوستان ما هرچه زودتر از این فرقه پوچ مجاهدین جدا شوند و خود را از این جهنم رجوی نجات دهند.
در همایش با دیگر دوستان همصدا شدیم و بچه های آلبانی را دعا کردیم که هرچه سریع تر موفق شوند خود را از چنگال رجوی نجات دهند و در سلامتی کامل خود را رها کرده و یک زندگی جدیدی را آغاز کنند.
در حین صحبت با بچه ها یکی از آنها خاطره ای از من را برای دیگربچه ها تعریف می کرد که مرا به آن حال و هوا سوق داد و حالا می خواهم شما هم این خاطره را بشنوید و بخوانید.
روزی در کمپ اشرف در یکی از کلاسهای تشکیلاتی نشسته بودیم و سعید نقاش که یکی از مسئولین و مربیان بسیار خشن اشرف بود و همه از ایشان خیلی می ترسیدند، درس می داد. در این کلاس من برای اولین بار با این مربی بحث و جدل کردم و همه حرفهایم را در قالب تقابل با ایشان مطرح کردم.فضائی دراین کلاس بوجودآمد که برای سعید نقاش و سایر بچه ها تازگی داشت. همین دوستمان می گفت من از ترس داشتم سکته می کردم و صدای ضربان قلبم را می شنیدم و گفتم با صحبت هائی که کردی و تقابلی که با سعید نقاش داشتی، معلوم نیست امشب چه بلائی سرت خواهند آورد. جالب و شنیدنی اینجاست که همین نقطه شروعی شد تا روز به روز از فرصتها استفاده کنیم و ترس و وحشت رااز خود دور کنیم.
هر روز با این بچه ها محفل می زدیم و این محفل ها را تا جائی رساندیم که همه بچه ها شدند مثل خودم. این خاطره زیبا همیشه برای من غرورآفرین بود، چون همیشه از زبان همین بچه ها می شنیدم که چه کارهائی کردیم و چطور همبستگی ایجاد کردیم وبه نوبه خودمان ضربه ای تاریخی به تشکیلات رجوی زدیم که خود آنهانیز در تاریخ خودشان این قضایا را مطرح کرده و دیگر در یادشان ماند که هیچ کس را تا به ابد نمی توان اسیر وبرده نگه داشت…
حمید رستگاری نجات یافته از فرقه مخوف رجوی