اینجانب غلامرضا شکری متولد 1347 صادره از بیجار بدین وسیله جدایی خودم را از فرقه تحت رهبری رجوی اعلام نموده وهیچ گونه وابستگی سیاسی ومالی نسبت به این گروه وهیچ گروه وسازمان دیگری ندارم.
من دوران کودکی را در بیجار وسنندج سپری ودوران ابتدایی ومتوسطه را درکرمانشاه به پایان رساندم. زمانیکه انقلاب ایران شکل گرفت کلاس پنجم بودم پدرم درهمان ماه های ابتدای جنگ ایران وعراق (1359) مجروح ودر بیمارستانی بعد ازچند روز شهید شد درآن سالها من محصل بودم.
درآخر سال 1363 به استخدام ارتش درآمدم که بعد از طی مراحل آموزش ها وارد جبهه جنگ شده و تا عید سال 1368 درجبهه جنگ بودم.
درهمان سال من و دو تن از دوستانم برای یک زندگی راحت و به قصد رسیدن به اروپا از کشور خارج شدیم. بعد از عبور از مرز عراق خودمان را به سربازان عراقی معرفی کردیم. آن دونفر را به کمپ حله و مرا به کمپ التاش رمادی بردند آنجا آغاز آشنایی من با سازمان بود. آنجا نفراتی بودند که برای این فرقه کار می کردند که ورود هرتازه وارد به آنها گزارش می شد وگفته بودند اگرهم برای شخص جایی نیست به محل مجاهدین معرفی شود.
مجاهدین دراین کمپ ساختمان جدایی داشتند ونفراتی که به نحوی با این سازمان درارتباط بودند دراین محل بودند.آن زمان مجاهدین درعملیات مرصاد(فروغ جاویدان) تلفات زیادی داده بودند ومستمر تبلیغ می کردند. این نفرات نزدمن آمده وبعد از صحبت های ابتدایی بعد ازچند روز گفتند برای مدت کوتاهی برو سازمان. بعد آنجا کار تو به اروپا درست خواهد شد (اولین فریب) از این سازمان!
بعد از مدتی درخرداد1368-من وارد سازمان وقرارگاه اشرف شدم. سال 1369من درخواست خروج از سازمان را دادم که مسئولین وقت شروع به کار توضیحی کرده ومرا منصرف کردند. وعده سرنگونی، ایران آزاد وآباد!
برای من هم که حرف ها تازگی داشت شک نمی کردم که دروغ است وآغاز ماندگاریم درفرقه از آنجا شروع شد. من تا سال 1373دراین سازمان مشغول کارهای مختلف بودم اما درماه آذر یک روز پنجشنبه بود که اسدالله مثنی مرا صدا زد که با او رفتم بعد متوجه شدم محلی که می رویم خیلی مشکوک است!
آنجا به من ابلاغ کردند که تو مزدور وزارت اطلاعات ایران هستی و فهمیدم دنبال بهانه ای هستند که نه من بلکه خیلی از نفرات دیگر را پابند خودشان بکنند.چه رنجها که نکشیدم ولی هیچ گاه کسی خبردار نشد که درآن زندان چه برما گذشت.
چند ماه با شکنجه های روانی وفیزیکی روبرو بودم (تمام بازجوها که همگی زندان های شاه را گذرانده بودند وتمامأ خط کارشان درست مثل زندان های شاه بود که شنیده بودیم)طی چندماهی که درآنجا بودم یک تعداد از دوستانمان ناپدید شدند ویک تعداد هم از مشکلات روحی رنج می بردند. دراتاق ما نزدیک به 20نفر بودند برای ترساندن نفرات روزانه نوبتی نفرات را برای بازجویی می بردند وبعد با سرو وضع کتک کاری شده برمی گرداندند که ما به وحشت بیفتیم به نفرات می گفتند به هم اتاقی های خودتان بگویید که اعتراف بکنند والا با این وضعیت روبرو می شوند. یک تعداد جاسوس نیز دربین ما بودند که اگر با هم صحبتی می کردیم آنها خبر را برسانند.
آنجا مرا مدت دوهفته وارد یک اتاق کوچک کردند که مدام شب ها می آمدند محکم به درب می کوبیدند ویا می آمدند چند لگد به من می زدند ومی رفتند.
بالاخره برای بازجویی صدایم کردند و به اتاق دیگر بردند بازجو که محمود قائم شهر بود درابتدا گفت تو درخواست دیدار داشتی؟
گفتم نه خودتان مرا آوردید!
آنجا کتک کاری شروع شد وتا توانست با پوتین به ساق پاهایم زد که دیگرنای سرپا موندن را نداشتم ومی گفت بگو کی تورا فرستاده اینجا برای جاسوسی؟ این کار چندین روز ادامه داشت بارها تهدید می کردند ومی گفتند تو را زیرتانک می گذاریم. بازجوی اصلی تهدید می کرد ولی بازجوی دوم که یکی به اسم مسعود بود دلجویی می داد که اگر حرف نزنی اینها تو را می کشند.
دور دوم بازجویی ها یک هفته شب وروز من را سرپا نگه داشتند که خون توی پاهام جمع شده بود که پاهام باد کرده بود وسیاه شده بود که آنها وقتی متوجه وضعیتم شدند دستهایم را باز کردند وگفتند چیزی نمی خواهی؟ گفتم دوتا سیگار می خواهم وقتی آمدم سیگارها را بگیرم متوجه شدم دستهایم کار نمی کنند چون با دست بند بسته بودند وخیلی هم محکم شده بود سیگار را به زور روی لبم گذاشتم وآن را برایم روشن کردند. بعد از رفتن نفر نگهبان جهت چک سیگاررا روی دستم گذاشتم که اصلا متوجه سوختگی نشدم.هیچ دردی نداشت.هردوتا دستم را با سیگار سوزاندم ولی یک ذره احساس درد نداشتم. بعد ازچند روز دوباره بازجویی شروع شد.همان ریل کتک کاری وزجرروحی. نقی ارانی که جز بازجوها بود آنجا حرف هایی می زد که درجامعه عادی آدمها شرم دارند ازاین حرفها بزنند. بعد ازاین بازجویی مرابردند با حمزه رحیمی روبروکردند که آنجا هم هیچی دستشان نیامد. نقی به من می گفت اگرجایی حرفی از این موارد بزنی تو را می کشم ومن مجبور به سکوت شدم بعد ازآن دیگر من حمزه را ندیدم که بعد متوجه شدم سربه نیست شده است.
بعد از نشست خود رجوی که سر این موضوع گذاشته بود فهمیدم که اگر لب بازبکنم بلافاصله تحویل استخبارات یا مخابرات عراق که صدام دوست صمیمی مسعود بود داده خواهم شد وبلافاصله مثل دیگر دوستان خواهم شد وسربه نیست می شوم که سکوت پیشه کردم.
از روزی که آزاد شدم تا مدتها درسکوت بودم حالت روانی پیدا کرده بودم یک روزیکی ازدوستانم گفت غلامرضا خودت را راحت کن.هیچ کاری نمی توانی بکنی خارج شدن ازاینجا یعنی مرگ تو و دیگر خانواده ات را نخواهی دید بیا خودت را انطباق بده ومثل خودشان بشو که دیگر دست از سرت بردارند.
مجاهدین هم مشخص بود هنوز به من اعتماد ندارند چون هیچ جایی، هیچ آموزش رزمی یا بیرون از قرارگاه اشرف نمی فرستادند.همیشه توی کار تعمیرات ماشین های سنگین یا کار تانک هایی که داشتند بودم.من هم به ناچار این خط را پیش گرفتم(انطباق) درسال 1374 وارد نشست های بند ف انقلاب شدیم که در سالن بهارستان بغداد که محل خود سازمان بود که آنجا هم داستان ها داشتیم ودنبال تخلیه تمام مغزهای آدمها بودند وبا این مزخرفاتی که مسعود می گفت می خواست مثل برده باشیم وخودش را رهبر مطلق بداند وکسی جز او درسازمان نیست. درواقع یک خط نشان کشیدن آشکاربه اسم انقلاب که بعد ازچند مدت که من گزارش بی اعتمادی را نوشته بودم ازطرف مهوش سپهری(نسرین) نامه ای برای من خوانده شد که دیگرموضوع تمام است به تو اعتماد داریم که مرا به بغداد برای حفاظت نفرات بیمار فرستادند که اسکورت پیاده یا سواره بودم.
بعد ازآنکه عملیات های مرزی شروع شد در ابتدا من درپشتیبانی نیروها بودم که این هم داستان های خودش را دارد بعد من به جلولا وبه قرارگاه کوت منتقل شدم ودرسال 1379 نشست های سیاسی که زمینه ساز نشست های ایدئولوژیک بود شروع شد.درآنجا مهوش سپهری برگشت به مسعود رجوی گفت ازدست این یکی نمی دانیم چکار بکنیم که یک باند تشکیل دادند که از آنجا داستان دیگر شروع شد از تهمت به سلاح دزدی ودزدیدن جی پی اس وخیلی چیزهای دیگر. که برای من کاملا مشخص بود بازهم دنبال چه چیزی می گردند. درآن نشست ها با توهین وتحقیر مواجه بودم ونزدیک به ده روز دریک بنگال محبوس بودم ومدام از من می خواستند که برای آنها از خودم ومحفلهایم بگویم که داستان ها داشتیم.
بعد ازآن نشست های سالن میله ای ومزخرفات زنان سرکرده فرقه می گفتند که آدم شرم می کرد.
با اتمام این مدل نشست ها آدم ها یک نفس راحتی کشیدند.بعد ازآن موضوعات دیگری شروع شد به نام نشست های پرچم که این هم خودش نیاز به نوشتن جداگانه ای دارد که بعد از آن سازماندهی نفرات به قرارگاه های مختلف بود. درست چند ماه به حمله امریکا به عراق مانده بود.
با آغاز جنگ وحرکت به بیابانهای منطقه مرزی مشخص بود ازحرکت خبری نیست ودولت وقت هم دارد بازی می کند.بعد ازحمله امریکا به عراق سازمان دست به دزدی های کلان زد وتمام تانک ها ونفربرها وتوپ های دولت در اطراف مقرهای خودشان را دزدیدند وازما برای آن دزدی ها استفاده می کردند وما آنها را به قرارگاه منتقل می کردیم همراه با زدن آرم فرقه برروی آنها که بگوییم مال سازمان است.
بعد از آمدن امریکایی ها و پیام خود رجوی سرتحویل دادن سلاح ها دیگرهمه چی تمام شد وخط کار سازمان کاملا عوض شد. دعوت امریکایی ها وبه کشتن دادن مردم عراق که با پول کلانی که خرج شیوخ عراقی می شد بعد از تحویل دهی حفاظت به عراقی ها راه آمدن مردم بسته شد ولی خط کار ارتباط توسط تماس وچت با کامپیوتر وامضا گیری ادامه داشت.
بعداز ماجرای 6و7 مرداد وحملات بعدی دیگر آنجا جای ماندن نبود که به لیبرتی منتقل شدیم آنجا هم مشکلات کاری زیادی بود که فقط دنبال این بودند که آدم ها را سرگرم بکنند که کسی به جداشدن فکر نکند.ولی آنجا فرارهای نفرات شروع شد ناگفته نماند رجوی با هردروغ ودغلی دنبال فریب دادن وترساندن نفرات بود که کسی بیرون نرود چون بعد می شود موی دماغ خودش. به خاطر این بود که همه چیز را با دروغ پیش می برد وماکه خبری از بیرون نداشتیم تمام حرف های سازمان برایمان مستند بود.بعد ازحملات موشکی خط کار خارج شدن از عراق پیش آمد که چند کشور پذیرفته بودند که حتی پناهندگی بدهند ولی رجوی قبول نکرد وگفت درقالب گروه می آییم وسرجمع باشیم که مشخص بود خط وکارش دوباره حصار درست کردن برای آدمها است ونگذارد کسی حرف از رفتن بزند که بعد ازحمله موشکی سنگین وکشته شدن خیلی ها دیگر ناچارشد با امریکا وکمیساریا وارد معامله بشود که فشار را امریکا روی دولت آلبانی گذاشت که توافق کردند انسان دوستانه بپذیرند.چون رجوی خودش می دانست چگونه کارش را پیش ببرد که اگر کسی جداشد به او پناهندگی داده نشود تا بتواند آن کشور را ترک کند ومشکلی برای سازمانش پیش نیاورد.
بعد ازانتقال به آلبانی من مدت کوتاهی درمناسبات فرقه ماندم وبلافاصله درخواست خارج شدن دادم که درتاریخ 12مرداد 1396 ازفرقه بیرون کشیدم.از آن به بعد که بیرون آمدم با مشکلات دیگری از طرف افراد گروه مواجه شدم که تهمت هایی می زدند که وقتی با دفترشان مطرح می کردم می گفتند ما صحبت می کنیم که بعد از چندماه دیگر با تهمت دیگری از طرف فرقه مواجه شدم. مستمری ماهیانه مرا قطع کردند وبعد ازآن کمیساریا پشتیبانی من را به عهده گرفت ودرحال حاضر در آلبانی هستم وزندگی شخصی خودم را دارم.
درپایان هم با ذکر تعهد خود مبنی بر به اشتراک گذاشتن هرآنچه که دراین سالیان برمن گذشت برای نسل جوان ایران واینکه درراه شناساندن ماهیت این فرقه ازهیچ تلاشی فروگذارنخواهم کرد.
با تشکر
غلامرضا شکری رهایافته از فرقه رجوی