آتش بس!
هنوز دو هفته از اتمام شعله های آتش رجوی در شهر مهران نمی گذشت که خبر مهم آتش بس میان ایران و عراق، تیتر رسانه های جهان را به خود اختصاص داد. این رخداد مهم، بزودی سرنوشت خاورمیانه را تغییر می داد، اگرچه به ظاهر حمله عراق به کویت و فروپاشی همزمان بلوک شرق عامل رخدادهای بعدی بود، اما اگر آتش بس میان ایران و عراق صورت نمی گرفت، صدام حسین هرگز طمع حمله به کویت را در سر نمی پرورانید که به دنبال آن، آمریکا راغب به لشکرکشی نیم میلیونی به خلیج فارس شود. آثار”آتش بس” سالها بعد خود را نمایان ساخت. اولین انفجار ناشی از این رخداد، ضربه مهلکی بود که به استراتژی جنگ افروزانه مسعود رجوی وارد شد. همان کسی که سالها بر شعار”صلح” سوار شده بود و با همین شعار، در تابستان 1361،”بیانیه صلح” با طارق عزیز را به امضا رسانید و به قول خودش راه را برای حضور در عراق و همکاری با صدام حسین هموار کرد.
صلح سواران جنگ افروز!
از سال 1360 که مسعود رجوی”فاز عملیات های تروریستی” را در دستور کار قرار داد، شعار استراتژیک وی”صلح صلح آزادی” در برابر شعار محوری”جنگ جنگ تا رفع فتنه” آیت الله خمینی بود. شعاری مزوٌرانه که گذر زمان نشان داد با تفکرات مسعود رجوی سنخیتی ندارد و فقط دستاویزی برای مشروع جلوه دادن حضور در عراق و همکاری با صدام حسین است. مسعود چه در مناسبات داخلی و چه خارجی ادعا می کرد که ارتش آزادیبخش ملی بخاطر”برقراری صلح” تأسیس شده و وظیفه مبرم آن”پایان دادن به جنگ افروزی” نظام جمهوری اسلامی است. اما در اصل شعار”صلح”، دستاویزی برای جنگ افروزی بی پایان رجوی و آتش افروزی در مرزهای میهن و کشتار سربازان ایرانی با همکاری صدام حسین بود. مسعود در حالی سوار بر”اسب سپید صلح” در کشورهای غربی جولان می داد که طی 16 سال همکاری تنگاتنگ نظامی- اطلاعاتی با صدام حسین، بیشترین تلاش برای”برپا داشتن آتش جنگ” را ایفا کرد و بزرگترین ناراحتی و خشم وی از صدام نیز به این خاطر بود که او تا آخرین روز حضور در قدرت حاضر به جنگ مجدد با ایران نشد و باید گفت دلیل خیانت رجوی به صدام و خزیدن زیر چکمه های پنتاگون این بود که صدام نخواست به پرتاب موشک به قرارگاه های مجاهدین خلق توسط جمهوری اسلامی ایران پاسخ نظامی دهد و برای مسعود اثبات شد که دیگر نمی توان روی صدام حسین برای یک جنگ خانمانسوز دیگر حساب باز کرد و باید به فکر یک ارباب دیگر برای بازی جنگی بود. خودش به صراحت و با خشمی پنهان در تابستان 1380 گفت که:”یک طلب ما از صاحبخانه این است که او را تا نقطه جنگ کشاندیم اما او حاضر به جنگ نشد”. البته مسئله به اینجا هم ختم نشد و پس از شکست نظامی آمریکا در خاک عراق، مسعود رجوی باز هم خشمگین از آمریکا، اینبار به زیر دشداشه سعودی- بحرین- امارات خزید تا بلکه آتش جنگ را از سوی آنها برافروخته سازد.
تغییر استراتژی از”نبرد مسلحانه شهری” به”نبرد آزادیبخش ملی”
بیست و هفتم تیرماه 1367، تمامی خواب و خیال های چند ساله مسعود رجوی برای گسترش جنگ و رسیدن به تهران آشفته شد. خبر امضای قرارداد آتش بس و احتمال برقراری صلح با عراق، ضربه مهلکی به”ارتش آزادیبخش ملی” یکساله رجوی بود که 30 خرداد 1366 تأسیس آن اعلان شد، هرچند که در عمل ماهها از تشکیل آن می گذشت. استراتژی ارتش رجوی بر پایه جنگ بین ایران و عراق بنا شده بود و هرگونه صلحی به معنای پایان حیات آن به حساب می آمد.
یادآوری: با شروع عملیات تروریستی 30 خرداد 1360، مسعود رجوی”استراتژی نبرد مسلحانه شهری با اتکا به قیام همگانی” را برگزید که از قضا نه در شرایط”جنگی” که در واقع زمان”صلح” کارآیی داشت و اشتباه بزرگ مسعود رجوی آغاز کردن آن در شرایطی بود که ایران و عراق در حال”جنگ” بودند و بحرانی تر کردن کشور عملاً مردم را از سازمان مجاهدین خلق دچار انزجار شدید کرد، چون با وجود یک”جنگ خارجی”، اقدام به فعالیت های”مسلحانه تروریستی”، کشور را به نفع دشمن وارد ناامنی می کرد. به همین دلیل یکسال بعد که مسعود رجوی ضربات کمرشکنی از جمهوری اسلامی دریافت کرد و بسیاری از کادرهای اصلی خود را از دست داد، رو به سوی قبله صدام چرخاند و با امضای نمایش”بیانیه صلح با طارق عزیز”، سمت و سوی اعزام نیرو به خاک عراق را در پیش گرفت. وی تا اواخر سال 1363 (که تاکتیک”ضربه به سرانگشتان اختناق آفرین” را در پیش گرفته بود و طی آن صدها ترور کور و بی هدف را سازماندهی کرد) همچنان با کش و قوس فراوان تیم های عملیاتی خود را به مسلخ مرگ می فرستاد و به کشتن می داد و نهایتاً با انداختن همه گناه ها به گردن علی زرکش (مسئول بخش نظامی سازمان)، خود را از مخمصه رهانید، آنهم زمانی که خود بدور از همه خطرات، در فرانسه به تفریح و تجدید فراش مشغول بود و روز به روز چاق تر می شد. پس از این کشتارها، مسعود با برگزاری نمایش”انقلاب ایدئولوژیک” و ازدواج با مریم قجرعضدانلو، اذهان را مشغول کرد و زمینه را برای”استراتژی نبرد آزادیبخش” و تأسیس ارتش خود فراهم آورد.
استراتژی جدید، موجی از تناقض را در بین مجاهدین خلق روانه ساخت به نحوی که برخی از فرماندهان جنگ های منطقه ای، دوام نیاوردند و از سازمان جدا شدند. برای نمونه به یکی از مجرب ترین فرماندهان نظامی اشاره می کنم که با تشکیل گردان های رزمی در”قرارگاه حنیف” به سیاست جدید اعتراض کرد و از مجاهدین خلق جدا شد. متأسفانه نام او را به خاطر ندارم اما بزرگترین درگیری سال 1364 در منطقه کردستان که مجاهدین خلق آنرا یک حماسه می دانستند (پس از کشته شدن فرمانده گروه) توسط وی فرماندهی شده بود. به یاد دارم روی صورت وی چندین زخم بزرگ وجود داشت که نشانگر عملیات متعددی بود که در آن شرکت داشت. از زبان خودش شنیدم که در آخرین مأموریت وارد جنگ تن به تن شده و درگیری وی با پاسداران در این جنگ به ده متری رسیده بود. وی بشدت مخالف ورود به”جنگ جبهه ای” بود و برایش قابل هضم نبود چرا باید وارد جنگی شود که در آن بخواهد مقابل ارتش و سربازان قرار گیرد و می گفت اگر ما با پاسداران دشمن هستیم به چه علت باید در جنگی وارد شویم که روبروی ما گروهی سرباز وظیفه هستند؟. نکته جالب اینکه پس از جدایی او از مجاهدین خلق، در یکی از نشست های قرارگاه حنیف که اگر اشتباه نکنم محمد حیاتی یا علی خدایی صفت برگزار کرده بودند، برای کمرنگ کردن نقش فرماندهی وی در آن عملیات چریکی بزرگ گفته شد فرمانده اصلی این تیم عملیاتی”سعید هاشمی” بوده است. درحالیکه سعید هاشمی در واقع نفر سوم آن یکان عملیاتی بود. لذا پس از کشته شدن فرمانده یکان، سعید نقش معاون داشت نه فرمانده. (سعید در عملیات فروغ جاویدان کشته شد).
فرماندهانی که مخالف تشکیل ارتش بودند و همچنان بر مبارزات چریکی و”تپه زنی” در کردستان پایفشاری می کردند کم نبودند. استدلال آنها نیز این بود که دشمنی ما با سپاه پاسداران است و تاکنون با آنها در جنگ بودیم، ورود سازمان به جنگ جبهه ای، ما را در برابر انبوهی از مردم عادی قرار می دهد که عمدتاً سرباز وظیفه، ارتشی یا ژاندارم هستند و ما چرا باید با چنین افرادی بجنگیم؟ نهایتاً این تناقضات مسعود رجوی را وادار به پاسخگویی کرد. توجیه این بود که ما با ارتش و سرباز کاری نداریم. می خواهیم به تهران برویم و در این مسیر هرکسی جلوی ما را بگیرد با پاسدار فرقی ندارد و باید با آنها جنگید. اینها یا پاسدار هستند و یا افرادی ابله، اگر پاسدار باشند که کشته می شوند و اگر هم ابله باشد، کشته شدنشان به نفع ایران آینده است. با چنین توجیهات کودکانه، غیرانسانی و غیراصولی، بالاخره ارتش آزادیبخش ملی تأسیس شد و از نبردهای کوچک به فروغ جاویدان رسید در حالی که بسیاری از رزمندگان قدیمی و بخصوص کردها که احساس می کردند از ملأ خود جدا افتاده اند، از مجاهدین خلق جدا شده بودند.
……………………………………..
اما در رخداد”آتش بس” مسئله متفاوت بود، مسعود رجوی استراتژی خود را بر جنگ سوار کرده بود و اینک خود را با”آتش بس” و احتمال”صلح” مواجه می دید. همان چیزی که سالهای طولانی مدعی بود که بخاطر آن می جنگد و اساساً ارتش آزادیبخش ملی را علیه”جنگ” تأسیس کرده است.”صلحی” که مسعود آنرا پایان عمر رژیم معرفی می کرد، در چنین روزهایی، حیات خود سازمان مجاهدین خلق را به خطر انداخته بود و مسعود بیش از هرکسی آنرا حس می کرد و به گفته خودش وادار شد که”هست و نیست” خود را در طبق اخلاص به کشتارگاه بفرستد. در نشست توجیهی عملیات فروغ جاویدان، مسعود به صراحت گفت که در برابر عملی انجام شده قرار گرفته و خمینی در صدد است تا ما را با سلاح خودمان که صلح است، قفل کند و در باتلاق گرفتار سازد در حالی که صلح شعار همیشگی ما بود. وی تأکید کرد که تنها یک هفته فرصت داشته و در این رابطه چند بار با مقامات عراقی ملاقات کرده تا از آنان بخواهد قرارداد آتش بس را عقب بیندازند تا فرصت کافی برای آمادگی داشته باشد. اما مقامات عراقی به وی گفته بودند شما حداکثر یکهفته فرصت دارید و بعد از آن چون باید حتماً در سازمان ملل قرارداد را امضا کنیم، دیگر نمی توانیم به شما اجازه حرکت بدهیم. مسعود مدعی بود که انجام عملیات فروغ جاویدان را برای پاییز برنامه ریزی کرده بودند و با این اقدام رژیم، تنها یک هفته برای انجام آن زمان داریم، لذا ما دو راه بیشتر پیش رو نداریم، یا کنار بکشیم و مثل حزب توده برای همیشه منفور شویم و یا وارد جنگ شویم و سرانجام آنرا هرچه هست بپذیریم.
البته مسعود رجوی آماده بود که تمام دار و ندار خویش را (که رزمندگانش بودند) در طبق اخلاص فدا کند، به شرطی که خودش در خارج گود نظاره گر باشد نه بخشی از فدای خالصانه. مریم مدعی بود که اگر تمام سازمان از بین برود و مسعود باقی بماند، ارزشش را دارد چون دوباره سازمان مجاهدین خلق را خواهد ساخت اما اگر خود مسعود آسیبی ببیند دیگر قابل جایگزینی نیست. با چنین تفکری بود که مسعود همیشه با کمک مریم قجرعضدانلو از حوادث می گریخت و نیروهایش را وارد خطر می کرد، و بعد هم طلبکار بقیه می شد که چرا خوب عمل نکرده اند و یا زنده مانده اند و ایشان نتوانسته به خواسته های خود برسد. مسعود به درستی گفت که نتیجه این عملیات هرچه باشد، پیشاپیش آنرا تبریک می گوید، چرا که اگر پیروز می شد، به قدرت می رسید و اگر شکست می خورد و تمامی نیروهایش در قتلگاه نابود می شدند، ایشان با حلقه پیرامون خود به اروپا بازمی گشت و با ثروت افسانه ای که اندوخته بود همانند یک پرنسس به زندگی شاهانه ادامه می داد و این توجیه را هم داشت که حاصل دهها سال اندوخته سازمان را بخاطر مردم خودش فدا کرده است. نتیجه چنین تصمیمی همان شد که دیدیم و هزاران نفر به کام مرگ رفتند و دهها کودک یتیم شدند و دهها زن و مرد همسران خود را از دست دادند و بسیاری از مجاهدین نیز تکه پاره شدند.
بیمه نامه فروغ!
صبح دوشنبه 3 مردادماه 1367 که مصادف با عید قربان بود، حرکت ما به سمت مرز خسروی آغاز شد. ستون خودروهای مختلف مجاهدین خلق از قرارگاه اشرف تا نقطه واسط ادامه دار بود. پس از توقفی چند ساعته در مقر واسط و خوردن ناهار و تحویل گرفتن تدارکات، به سمت مرز حرکت کردیم. مسیر ما پس از خروج از اشرف (مسعود و مریم رجوی نزدیک خروجی اشرف، مجاهدین خلق را بدرقه می کردند)، عبور از شهر خالص و جلولاء و خانقین بود و از آنجا پیشروی با سرعت تمام به قصرشیرین و سرپل ذهاب ادامه پیدا می کرد. آن زمان قصرشیرین و سرپل ذهاب مخروبه و در دست نیروهای عراقی بودند، لذا هیچ مشکلی به لحاظ پیشروی وجود نداشت. وقتی از قصرشیرین عبور می کردیم، سربازان عراقی با شگفتی ما را می نگریستند و یکی از آنان از من که سوار بر تانک چرخدار کاسکاول بودم پرسید: ون؟ (یعنی کجا؟)، با شادی ناشی از پایان یافتن دوران حضور در عراق به او گفتم: تهران!… سربازان با تعجب ستون های ما را می نگریستند و من در رویای رسیدن به جامعه بی طبقه توحیدی که مسعود قرار بود برپا سازد به حرکت ادامه دادم. فرمان حمله توسط مریم رجوی در ساعت 3.5 بعد از ظهر دوشنبه داده شده بود و نیروهای جلودار موفق شده بودند از”تنگه گل داوود و گردنه پاتاق” عبور کنند و تا ساعت 10 شب شهرهای”کرند و اسلام آباد غرب” را تحت کنترل بگیرند. تیپ ما نیمه شب همان روز بر بالای گردنه حسن آباد رسیده بود اما همانجا متوقف شد. تا ظهر سه شنبه همچنان در این محل بودیم و خبری از پیشروی نبود و تنها چیزی که مشاهده می کردیم کامیون های پر از مجروح بود که گروه گروه از دشت حسن آباد بازمی گشتند و دشتی که لحظه به لحظه هواپیماها آنرا بمباران می کردند.
تنگه چارزبر و دشت حسن آباد مملو از خودروهایی بود که در آتش می سوختند و ما عصر سه شنبه به دستور خواهر سرور (فاطمه رمضانی) به جلو حرکت کردیم. به ما دستور حمله داده شد در حالی که مأموریت تیپ ما، تسخیر شمال تهران بود نه در این دشت. هنوز حتی تا کرمانشاه چند ده کیلومتر فاصله داشتیم. تانک من جلودار ستون بود، از گردنه حسن آباد سرازیر شدم و بقیه ستون از جمله دو تانک دیگر در پشت سر من حرکت کرد. چند کیلومتر جلوتر تمامی جاده را خودروهای سوخته پر کرده بود، به حدی که ناچار از جاده خارج و در میان مزارع شخم زده شده به پیشروی ادامه دادیم. صحنه دلهره آور و تأسفبار بود. مسافت تا ارتفاعات چارزبر از میان این خودروهای سوخته و اجساد منهدم شده حدود یک کیلومتر و نیم بود. وقتی به نزدیک تنگه رسیدم متوجه وجود یک خاکریز در جاده شدم. نیروهای نظامی ایران با یک خاکریز کوچک جلوی پیشروی یک ستون عظیم را گرفته بودند.
با هر رنج و سختی به تنگه رسیدیم. پیاده نظام”تیپ سرور” مدخل ورودی تنگه را در دست گرفتند، یال های سمت راست نیز در دست یکی از تیپ ها بود اما یال سمت چپ کماکان در دست نیروهای ایران بود که از درون بوته های کوهستانی به سمت ما شلیک می کردند. هواپیماها بمب های خوشه ای را بر سر ما فرود می آوردند اما از نیروی هوایی عراق که مسعود رجوی ادعا می کرد از ما پشتیبانی خواهند کرد خبری نبود. برای اولین بار زیر بمباران خوشه ای قرار گرفته بودم که صحنه عجیبی را خلق می کرد. بارانی از بمب های کوچک تمامی محوطه را غرق دود و خاک کرده بود. یک هفته کار طاقت فرسای شبانه روزی و چند ساعت درگیری مستمر، رمقی برای ما نگذاشته بود. فرمان عقب نشینی برای تیپ ما صادر شد و ساعاتی بعد با وضعیتی نابسامان روی گردنه حسن آباد مشغول بازسازی و رسیدگی به زخمی ها بودیم. تانک من منهدم شده بود فقط از یکان ما چند نفر از دور خارج شده بودند. با اینحال بدون هیچ استراحت و غذایی دوباره با طلوع سحر چهارشنبه فرمان پیشروی داده شد. اینبار همه ما به عنوان یک نیروی پیاده باید با طی یک مسیر 7 کیلومتری خود را به تنگه می رساندیم.
دو ساعت در این مسیر زیر آتش خمپاره و کاتیوشا و بمب های هوایی پیشروی داشتیم. دور تا دور مسیری که حرکت می کردم کشته هایی که عمدتاً تکه پاره شده بودند به چشم می خورد. زنان و مردانی که چند روز پیش از آن برای رسیدن به تهران شور و هیجان داشتند و برای مسعود و مریم رجوی کف می زدند، اینک در 25 کیلومتری کرمانشاه بر روی زمین افتاده بودند و غبار آنان را پوشانیده بود.
تا تنگه چارزبر زیر آتشی سنگین به حرکت ادامه دادیم و ورودی تنگه را در اختیار گرفتیم، شب نزدیک بود و نبرد همچنان در گوشه و کنار ادامه داشت. برای هیچکس رمقی باقی نمانده بود. اساساً سازمانکاری باقی نمانده بود چون تلفات سنگین بود. من در بالای یال سمت راست با افرادی تنها مانده بودم که هیچکدام را نمی شناختم و بیسیم من نیز از بین رفته بود. نمی دانستم از چه کسی باید دستور بگیرم. زنی که مشخص بود فرمانده آن بخش است و او را نمی شناختم برخی از نفرات را جمع کرد و گفت باید به عقب بازگردیم. لذا من نیز به هرشکلی بود دوباره به گردنه حسن آباد بازگشتم. صبح شده بود و خبردار شدم که”فرهاد” (فرمانده من، مسئول یکان تانک تیپ سرور) حین پیشروی مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و به اسلام آباد منتقل شده است. از یکان خودمان کسی را پیدا نکردم و لذا به دستور”سرور” سوار یکی از خودروهای صف کشیده شدم و با فرمان عقب نشینی وی به سمت اسلام آباد حرکت کردیم. اما هنوز یک کیلومتر عقب نرفته بودیم که وارد کمین منطقه سیاهخور شدیم و زیر ضرب شدید موشک های RPG7 و تیربارهای BKC رفتیم. صحنه دهشتناک دیگری خلق شده بود. خودرویی که داخل آن بودم مورد اصابت قرار گرفت و آتش گرفت. خودم را به پایین پرت کردم و از سمت دیگر جاده مشغول دویدن شدم. خستگی و ضعف شدید اجازه دویدن زیاد به من نمی داد. دیگر نه انگیزه برای حرکت داشتم و نه رمقی مانده بود. گاه آرزو می کردم یکی از موشک ها و یا یکی از گلوله ها به من اصابت کند و مثل بسیاری دیگر که راحت در خاک آرمیده بودند از رنج بودن راحت شوم. اما انگار باید سالیان بسیار دشوار دیگری را در کنار مریم و مسعود رجوی می گذراندم تا خیانت آشکار و دگردیسی رقت انگیز آنان و رفتن شان به زیر چکمه های”سیا، پنتاگون، سعودی و موساد” را به چشم ببینم.
درست در لحظاتی که می بایست در تهران مستقر شده باشیم، در میان کمین بزرگی افتاده بودیم و تقریباً از ارتش آزادیبخش ملی و آن فرماندهان مجرب هم کسی باقی نمانده بود و بیشتر بازماندگان را کسانی تشکیل می دادند که به تازگی از خارج کشور به عراق منتقل شده بودند و یا سربازان اسیری بودند که با وعده های رجوی برای آزادی فوری پا به عملیات گذاشته بودند. از آن ساعت تا یکی دو روز بعد بازگشت نفرات به قرارگاه اشرف یا به بیمارستان های عراق ادامه داشت. ارتش آزادیبخش ملی بزرگترین شکست تاریخی خود را در حالی تجربه می کرد که قرار بود در تهران باشد. کامیون های بار زده شده از اجساد در داخل جاده های عراق، صحنه های دهشتناکی را برای مردم پدید آورده بود. یأس و وحشت شدیدی نیروهای جدید را فراگرفته بود و نیروهای قدیمی نیز بشدت افسرده و غمگین بودند. دوست نداشتیم به چهره همدیگر نگاه کنیم چون غمی عمیق در چهره ها یافت می شد. اما با اینحال دیدن هر یک نفر شادی آور بود و افراد بازمانده با دیدن همدیگر شاد می شدند و متوجه می شدند که یک نفر دیگر هم زنده مانده است.”تیپ منوچهر (فرهاد الفت)” که پیش از حرکت در کنار”تیپ سرور” مستقر بود تقریباً خالی از سکنه بود و تیپ ما نیز بخش زیادی از نیروهایش را از دست داده بود. به همین دلیل بازماندگان آنها با ما ادغام شدند. ویژگی تیپ ما این بود که فرمانده اش، پیش از آن مسئول بخش سیاسی بود و لذا زنان خارجی و کادرهای ساکن خارج از کشور را به آنجا منتقل کرده بودند. کادرهایی که اولین بار بود در یک صحنه نظامی شرکت داشتند.”آنی ازبر” فرانسوی از زمره این نفرات بود که هیچگاه به قرارگاه نرسید و اطلاعی از سرنوشت وی بدست نیامد. زنان و مردان خارجی دیگری هم در این تیپ حضور داشتند که چند ماه بعد دوباره به خارج منتقل شدند اما پیش از رفتن آنها، رئیس ستاد ارتش آزادیبخش ملی (محمود عطایی) نشستی در سالن غذاخوری برگزار کرد و از آنها خواست که وقتی به خارج می روند در دام تبلیغات گرفتار نشوند و تصور نکنند که فروغ جاویدان یک شکست بوده است. آنها به عنوان قاصدان ارتش آزادیبخش ملی باید در خارج با این تبلیغات مقابله کنند و بدانند که فروغ جاویدان تا جاودان باقی خواهد ماند و یک”بیمه نامه” برای مجاهدین خلق جهت حضورشان در عراق است.
پس از این فروغ خاموش حوادث زیادی در مجاهدین خلق رخ داد که هرکدام مقوله ای جداگانه است، اما دیگر فرمانده خود را تا ماهها ندیدم.”فرهاد” بشدت زخمی و یک پای او دچار نقص جدی شده بود و بعدها به بخش مخابرات منتقل شد. آتش در حالی به جان”فرهاد” افتاد که رویای قصر نشینی”شیرین” در تهران برای مسعود رجوی برای همیشه ویران شد و از آن”شور شیرین” یاران دیگر هیچ خبری نبود. در این میان از”بیمه نامه فروغ” هم جز آینده ای تاریک، خونین و پررنج باقی نماند. آینده ای که با نابودی کامل ارتش آزادیبخش ملی پس از سقوط صدام برای همیشه به تاریخ پیوست.
حامد صرافپور